شکنجه. عذاب. عقوبت. رنج دادن. اذیت و آزار و صدمه. (فرهنگ ضیاء) : خنیاگر او ستوه و بربطزن از بس شکفه شده در اشکنجه. منوچهری. چون رهیدی بینی اشکنجه دمار زآنکه ضد از ضد گردد آشکار. مولوی. گه ز بامی اوفتاده گشته پست گاه در اشکنجه و بسته دو دست. مولوی. شاه را گویند اشکنجه ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن. مولوی. و رجوع به شکنجه شود
شکنجه. عذاب. عقوبت. رنج دادن. اذیت و آزار و صدمه. (فرهنگ ضیاء) : خنیاگر او ستوه و بربطزن از بس شکفه شده در اشکنجه. منوچهری. چون رهیدی بینی اشکنجه دمار زآنکه ضد از ضد گردد آشکار. مولوی. گه ز بامی اوفتاده گشته پست گاه در اشکنجه و بسته دو دست. مولوی. شاه را گویند اشکنجه ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن. مولوی. و رجوع به شکنجه شود
آزار دادن کسی برای تنبیه، گرفتن اقرار یا واداشتن به انجام کاری شکنجه کردن: شکنجه دادن، رنج و آزار دادن، آزار کردن متهم با آلات و ادوات شکنجه تا از او اقرار بگیرند
آزار دادن کسی برای تنبیه، گرفتن اقرار یا واداشتن به انجام کاری شکنجه کردن: شکنجه دادن، رنج و آزار دادن، آزار کردن متهم با آلات و ادوات شکنجه تا از او اقرار بگیرند
گیاهی به بلندی یک متر، با برگ های دراز، تخم های ریز، سرخ رنگ، خوش بو و تلخ مزه که بیشتر در هند می روید. تخم آن در طب قدیم برای تقویت دماغ، جگر و معده و دفع سمّ حشرات گزنده به کار می رفته
گیاهی به بلندی یک متر، با برگ های دراز، تخم های ریز، سرخ رنگ، خوش بو و تلخ مزه که بیشتر در هند می روید. تخم آن در طب قدیم برای تقویت دِماغ، جگر و معده و دفع سمّ حشرات گزنده به کار می رفته
خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانند آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانندِ آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مِثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (برهان) (انجمن آرای ناصری). همان شکنج است و آن گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (آنندراج). نشکنج. نشگون. نیشگون. وشگون. در تداول محلی گناباد: نخچلک. خنجلک. و رجوع به شعوری ج 1 ص 135 و شکنج شود
گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (برهان) (انجمن آرای ناصری). همان شکنج است و آن گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (آنندراج). نِشْکُنْج. نِشگون. نیشگون. وِشْگون. در تداول محلی گناباد: نَخْچُلُک. خَنْجُلُک. و رجوع به شعوری ج 1 ص 135 و شکنج شود
چین و شکن: فتنه رخش نرگس بیمار هم اشکنۀ زلف بخروار هم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
چین و شکن: فتنه رخش نرگس بیمار هم اشکنۀ زلف بخروار هم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
آزار. ایذاء. رنج. هروانه. عقوبت. تعذیب. سیاست. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. (غیاث) (منتهی الارب). در اصل شکستن و پیچیدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است. (انجمن آرا). رجز. رجس. عقاب. عقوبت. نقمت. اشکنجه. شکنج. عذاب که بر تن دهند. اثام. باهک. (یادداشت مؤلف) : از تنگی مخرج آن رنج بیند که در هیچ شکنجه آن صورت نتوان کرد. (کلیله و دمنه). کوه محروق آنکه همچون زر به شفشاهنگ در دیو را زو در شکنجۀ حبس خذلان دیده اند. خاقانی. بربط کری است هشت زبان کش به هشت گوش هر دم شکنجه دست توانا برافکند. خاقانی. در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361). چشم نیلوفر از شکنجۀ خواب جان درانداخته به قلعۀ آب. نظامی. روزها آن آهوی خوش ناف نر در شکنجه بود در اصطبل خر. مولوی. گرچه اندک بضاعتم باری سودم آمد شکنجۀ بسیار. ابن یمین. - شکنجه دیدن، معذب شدن. ، نوعی از تعذیب. (غیاث) (یادداشت مؤلف). نوعی ازتعذیب و آن چنان است که گنهکار را اول نی چون کاز بر پوست چسبانند و باز به انبر آتش درگرفته گوشتش میبرند و در آتش می اندازند و زخمها به نمک آلایند. و با لفظ کردن و کشیدن مستعمل و همچنین است شکنجه کش. (آنندراج) : راست روشن به زخمهای درشت در شکنجه برادرم را کشت. نظامی. آنان که علم ز دود بر پا دارند با تنباکو مدام سودا دارند دارند همیشه آتش و انبر و نی اسباب شکنجه را مهیا دارند. حکیم رکنای مسیح کاشی (از آنندراج). باور نمی کنم که به وقت شکنجه هم از خادمان کسی نمک او چشیده ست. شفیع اثر (از آنندراج). صدهزار آدمی در پنجۀ شکنجه و چنگال سکال ایشان افتادند و در زیر طشت آتش گرفتار شدند. (از تاریخ سلاجقۀ کرمان). - شکنجۀ آب نمک، نوعی از تعذیب که گنهکاران را به خوردن آب نمک میکنند. (آنندراج) : از گریه شرح جور تو گر یک به یک کنم صد بحر را شکنجه به آب نمک کنم. محسن تأثیر (از آنندراج). ، دهق. دو چوب که بدان دزد و گناهکار را عذاب دهند. (یادداشت مؤلف). - در شکنجه کشیدن، به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت... (گلستان). - ، تعذیب. (منتهی الارب). - شکنجه نهادن، به چوب شکنجه بستن: شکنجه بر کعبش نهادند تاودایع و ذخایر و دفاین به دست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). ، قید صحافی. (ناظم الاطباء). افزاری است مجلدان را و آنرا قید نیز گویندو آن مجاز است. (آنندراج) ، چوب گوشۀ جوال. شظاظ. شجار. فدرنگ. قطان. گمان میکنم فدرنگ شکنجه همان شجار و قطان عرب باشد. (یادداشت مؤلف) : قطان، چوب فدرنگ و شکنجۀ هودج. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود. - شکنجۀ جامه، جندره. (صحاح الفرس) ، شکنج. چین. (یادداشت مؤلف). منه: حبک الماء... و حبک الدرع و حبک الشعر، شکنجۀ آب است... و جوشن و مو. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 133)
آزار. ایذاء. رنج. هروانه. عقوبت. تعذیب. سیاست. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. (غیاث) (منتهی الارب). در اصل شکستن و پیچیدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است. (انجمن آرا). رجز. رجس. عقاب. عقوبت. نقمت. اشکنجه. شکنج. عذاب که بر تن دهند. اثام. باهک. (یادداشت مؤلف) : از تنگی مخرج آن رنج بیند که در هیچ شکنجه آن صورت نتوان کرد. (کلیله و دمنه). کوه محروق آنکه همچون زر به شفشاهنگ در دیو را زو در شکنجۀ حبس خذلان دیده اند. خاقانی. بربط کری است هشت زبان کش به هشت گوش هر دم شکنجه دست توانا برافکند. خاقانی. در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361). چشم نیلوفر از شکنجۀ خواب جان درانداخته به قلعۀ آب. نظامی. روزها آن آهوی خوش ناف نر در شکنجه بود در اصطبل خر. مولوی. گرچه اندک بضاعتم باری سودم آمد شکنجۀ بسیار. ابن یمین. - شکنجه دیدن، معذب شدن. ، نوعی از تعذیب. (غیاث) (یادداشت مؤلف). نوعی ازتعذیب و آن چنان است که گنهکار را اول نی چون کاز بر پوست چسبانند و باز به انبر آتش درگرفته گوشتش میبرند و در آتش می اندازند و زخمها به نمک آلایند. و با لفظ کردن و کشیدن مستعمل و همچنین است شکنجه کش. (آنندراج) : راست روشن به زخمهای درشت در شکنجه برادرم را کشت. نظامی. آنان که علم ز دود بر پا دارند با تنباکو مدام سودا دارند دارند همیشه آتش و انبر و نی اسباب شکنجه را مهیا دارند. حکیم رکنای مسیح کاشی (از آنندراج). باور نمی کنم که به وقت شکنجه هم از خادمان کسی نمک او چشیده ست. شفیع اثر (از آنندراج). صدهزار آدمی در پنجۀ شکنجه و چنگال سکال ایشان افتادند و در زیر طشت آتش گرفتار شدند. (از تاریخ سلاجقۀ کرمان). - شکنجۀ آب نمک، نوعی از تعذیب که گنهکاران را به خوردن آب نمک میکنند. (آنندراج) : از گریه شرح جور تو گر یک به یک کنم صد بحر را شکنجه به آب نمک کنم. محسن تأثیر (از آنندراج). ، دهق. دو چوب که بدان دزد و گناهکار را عذاب دهند. (یادداشت مؤلف). - در شکنجه کشیدن، به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت... (گلستان). - ، تعذیب. (منتهی الارب). - شکنجه نهادن، به چوب شکنجه بستن: شکنجه بر کعبش نهادند تاودایع و ذخایر و دفاین به دست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). ، قید صحافی. (ناظم الاطباء). افزاری است مجلدان را و آنرا قید نیز گویندو آن مجاز است. (آنندراج) ، چوب گوشۀ جوال. شظاظ. شجار. فدرنگ. قطان. گمان میکنم فدرنگ شکنجه همان شجار و قطان عرب باشد. (یادداشت مؤلف) : قطان، چوب فدرنگ و شکنجۀ هودج. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود. - شکنجۀ جامه، جندره. (صحاح الفرس) ، شکنج. چین. (یادداشت مؤلف). منه: حبک الماء... و حبک الدرع و حبک الشعر، شکنجۀ آب است... و جوشن و مو. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 133)
شکنبه. کذا فی القنیه. (مؤیدالفضلا). شکنبه از انسان و حیوان. (فرهنگ ضیاء). شکنبه. (سروری). شکم حیوانات علفخوار که در تداول عامه آنرا سیرابی نامند. جبجبه. سختو و آن حصۀ مجوف از بدن جانوران که جای غذای ایشان است و اکنون شکنبه نامیده میشود. حرف نون در لفظ مذکور غنه شده خفیف تلفظ میگردد. (فرهنگ نظام) : وقت باشد که شیر شرزه از مردار طعمه سازد و باز سپید با فضلۀ اشکنبه پردازد. (مقامات حمیدی). و رجوع به شکنبه شود
شکنبه. کذا فی القنیه. (مؤیدالفضلا). شکنبه از انسان و حیوان. (فرهنگ ضیاء). شکنبه. (سروری). شکم حیوانات علفخوار که در تداول عامه آنرا سیرابی نامند. جُبجُبه. سختو و آن حصۀ مجوف از بدن جانوران که جای غذای ایشان است و اکنون شکنبه نامیده میشود. حرف نون در لفظ مذکور غنه شده خفیف تلفظ میگردد. (فرهنگ نظام) : وقت باشد که شیر شرزه از مردار طعمه سازد و باز سپید با فضلۀ اشکنبه پردازد. (مقامات حمیدی). و رجوع به شکنبه شود