جدول جو
جدول جو

معنی استونه - جستجوی لغت در جدول جو

استونه
(اُ نَ)
لقبی از القاب ایرانی: احمد بن محمد دینوری مکنی به ابوالعباس و ملقب به استونه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استوده
تصویر استوده
مدح شده، ستایش شده، پسندیده، برای مثال هریکی از دیگری استوده تر / در سخا و در وغا و کرّوفر (مولوی۱ - ۱۰۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
هر جسم ستون مانند که در دو سر آن دو دایرۀ موازی یکدیگر قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استوه
تصویر استوه
خسته، درمانده، ستوه، استه، بستوه
استوه شدن (گشتن): درمانده شدن، برای مثال ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد / ز انبوه او کوه استوه شد (فردوسی - لغت نامه - استوه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استون
تصویر استون
مایعی بی رنگ، فرّار و قابل اشتعال که از تقطیر املاح اسیداستیک به دست می آید و در تهیۀ رنگ و لاک به کار می رود. بسیاری از مواد را در خود حل می کند و به همین دلیل در پاک کردن لاک ناخن از آن استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استون
تصویر استون
ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، پشتیبان، تکیه گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستونه
تصویر ستونه
ستون مانند، حرکت و حمله یا گریز به خط مستقیم و ستون مانند
فرهنگ فارسی عمید
کوهی است:
وز آنجا بکوهی نهادند روی
جزیری که اسکونه بد نام اوی.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ نَ)
یکی استن. رجوع به استن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ نِ)
کرسی کانتن مز، از ناحیت وردون در ساحل رود مز، دارای 3183 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد و فولادسازی دارد
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بالار. ستون. (برهان). عماد. ساریه. (منتهی الارب). مخفف آن استن. (جهانگیری). رجوع به استن شود. و معرب آن اسطوانه است:
چارعنصر چاراستون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
بزبان گیلی اذخر را گویند و بدان دست شویند
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ)
مانده شده. (برهان) (مؤید الفضلاء). عاجز. (رشیدی). وامانده. (رشیدی) (سروری). ستوه. (جهانگیری). بجان آمده. زلّه شده. بتنگ آمده. (برهان) :
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه.
ابوشکور.
ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد
ز انبوه او کوه استوه شد.
فردوسی.
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم.
سنائی.
چو زآن سیلها برگذشتی چو کوه
ازین قطره ها هم نگردی ستوه.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
ماستو. ماستینه. (ناظم الاطباء). رجوع به ماستو و ماستینه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ / نِ)
خستوانه است که خرقۀ پاره پارۀ درویشان باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) ، خرقه ای که از پارچه های الوان دوخته باشند. (از ناظم الاطباء) :
خستونۀ حسن اهتمامش
بر خستگی فناست مرهم.
ابوالفرج رونی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ نِ)
کرسی کانتون مارن، از ناحیت اپرنه، در ساحل گران مرن، دارای 1560 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ)
تخم مرغ. (برهان). هدایت در انجمن آرا ذیل این کلمه گوید: برهان در برهان بی برهان آورده و در فرهنگها نیافتم. رجوع به آستینه شود، آسان از هر چیزی
لغت نامه دهخدا
(اِ تُ)
استنی. استونیا. مملکتی در اروپا بساحل بحر بالتیک. از طرف شمال بخلیج فنلاند، از سمت مغرب ببحر بالتیک، از جانب جنوب با ایالت و خلیج لتونی و از سوی مشرق بروسیه محدود است. مساحت سطح آن 47550 گز مربع و سکنۀ آن 1200000 تن است. پایتخت آن تالین (روال قدیم). اراضی آن چندان حاصلخیز نیست ولی بقدر رفع حاجت سکنه حاصل میدهد. محصولاتش عبارت است از: چاودار، جو، ارزن، کتان، کنف، تنباکو و رزک (گیاه آبجو = هوبلون). قسمت اعظم این سرزمین از جنگلها مستور است و گاو، اسب، گوسفند و بز فراوان دارد. صادراتش عبارت است از: پوست و ماهی شور. اراضی آن مسطح و سواحل سنگلاخ و ریگزار می باشد. نهر نارووه حدود مشرقی این قطعه را مجزا کرده و غیر از این رودخانه نهر قابل ذکر دیگری در استونی نیست فقط چند وادی در اینجا دیده میشود. چه اهالی این ایالت و چه اهالی ایالت لتونی که همسایۀ آن میباشند با تمام سکنۀ اطراف منسوب به نژاد تاتارهای موسوم به فینوا میباشند ولی آلمانها و سوئدیها و دانمارکیها از زمانهای قدیم در این سرزمین اقامت کرده بومیان را در قید رقیت خود درآورده و بدهقانی و برزگری داشته اند. این قوم در ازمنۀ سالفه بنام ’استی’ معروف به ودند و در بعض کتب یونانی و لاتینی نام آنان آمده است. افراد این قوم کوتاه قد، با موی زرد و یا سرخند، در زمستان پوستین های معمول از پوست گوسفند در بر کنند. و رجوع به استنی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ وِ)
ژزف. نقاش بلژیکی، مولد بروکسل. وی در پرده های خود انواع جانوران را مجسم کرده است. (1819- 1892 میلادی).
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر
هر یکی از دیگری استوده تر.
مولوی.
استودن. ستوده. ستایش شده:
هر یکی از دیگری استوده تر
در سخا و دروغا و کر و فر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ)
به معنی استان است که جای خواب و آرامگاه باشد. (برهان) (جهانگیری) :
گوئی از توبه بسازم خانه ای
در زمستان باشدم استانه ای.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ / نِ)
حمله کردن شاهین و بحری و اندازه نمودن باز و باشه و امثال آن باشد بجانب باولی، و باولی جانوری را گویند که بعضی از پر و بال او کنده باشند و در پیش باز و شاهین نو رسانیده و تازه به کار درآورده سر دهند تا به آسانی بگیرد. (برهان). حمله نمودن و اندازه کردن بحری و شاهین شکاری بجانب شکار خود. (انجمن آرا) ، گریز و گریختن و بعربی فرار گویند. (برهان). گریز و فرار. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ستون (پهلوی ’ستونک’). بمعنی تنه درخت است. رجوع کنید به ستون. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). موجۀ آب. (برهان) (آنندراج) :
دریای دیده را چو بشوید غمت ازآن
تا سقف آسمان برسد هر ستونه ای.
زکی مراغه ای (از رشیدی).
- ستونۀ آسیا، محور. میخی که آسیا و چرخ بر آن میگردد. قطب. قطبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تُ بِ)
استوبیوس. رهبان و مؤلف یونانی (مائۀ چهارم میلادی). وی منتخباتی از کتب حکمی و ادبی فلاسفه و ادبای یونان باستان در دو مجموعه گرد آورده است
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
ناحیه ای بخراسان و یاقوت گوید گمان برم از نواحی بلخ است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ستون، حمله و گریز در مسیری مستقیم و ستون مانند، حمله پرندگان شکاری (شاهین باز باشه و غیره) بسوی پرنده ای که قسمتی از پر و بال او را کنده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوه
تصویر استوه
درمانده وخسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
جسمی است گرد، بن او وسر اودو دایره میباشد وبه یکدیگر موازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوه
تصویر استوه
((اُ))
مانده، درمانده، افسرده، ملول، ستوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستونه
تصویر ستونه
((سُ نِ یا نَ))
ستون، حمله و گریز در مسیری مستقیم و ستون مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوانه
تصویر استوانه
((اُ تُ نِ))
ستون، جسمی که در دو سر آن دو دایره موازی یکدیگر باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استانه
تصویر استانه
((اَ نِ))
جای خواب و آرام، آرامگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استون
تصویر استون
((اُ))
ستون، پایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوره
تصویر استوره
اسطوره
فرهنگ واژه فارسی سره
ستون، عماد، سیلندر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از محله های قدیمی شهرستان بابل که امام زاده ای نیز در آن
فرهنگ گویش مازندرانی