نعت مفعولی از هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر هر یکی از دیگری استوده تر. مولوی. استودن. ستوده. ستایش شده: هر یکی از دیگری استوده تر در سخا و دروغا و کر و فر. مولوی
نعت مفعولی از هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر هر یکی از دیگری استوده تر. مولوی. استودن. ستوده. ستایش شده: هر یکی از دیگری استوده تر در سخا و دروغا و کر و فر. مولوی
خسته، درمانده، ستوه، استه، بستوه استوه شدن (گشتن): درمانده شدن، برای مثال ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد / ز انبوه او کوه استوه شد (فردوسی - لغت نامه - استوه)
خسته، درمانده، سُتوه، اُستُه، بِستوه استوه شدن (گشتن): درمانده شدن، برای مِثال ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد / ز انبوه او کوه استوه شد (فردوسی - لغت نامه - استوه)
ناپسندیده. (آنندراج). مذموم. ذمیم. نامحمود. ناپسندیده. ذمیمه. مذمومه. نکوهیده. نامستحسن. ناخوب. نامقبول: گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است. (تاریخ بیهقی). و اخلاق ناستوده به یک بار از وی دور شد. (تاریخ بیهقی). پیغام داد که قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی). و این عذر ظاهر است و طریق ناستوده نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو رسم پارسیان ناستوده دید همی به رسم تازی جشنی نهاد خسرو راد. مسعودسعد. و ناستوده است نزدیک ارباب الباب... تدبیر زنان را منقاد و ممتثل بودن. (سندبادنامه ص 257). گفت در نسل ناستودۀ ما هست یک خصلت آزمودۀ ما. نظامی. اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ؟ ، پست. فرومایه. دون. (ناظم الاطباء). بی ارزش: اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افکنم ناستوده برش. فردوسی. ، کمینه. حقیر. ذلیل. (ناظم الاطباء) ، نالایق. (آنندراج) ، نادان. گول. ابله، بدکار. بدعمل. (ناظم الاطباء) ، بیهوده. (آنندراج)
ناپسندیده. (آنندراج). مذموم. ذمیم. نامحمود. ناپسندیده. ذمیمه. مذمومه. نکوهیده. نامستحسن. ناخوب. نامقبول: گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است. (تاریخ بیهقی). و اخلاق ناستوده به یک بار از وی دور شد. (تاریخ بیهقی). پیغام داد که قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی). و این عذر ظاهر است و طریق ناستوده نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو رسم پارسیان ناستوده دید همی به رسم تازی جشنی نهاد خسرو راد. مسعودسعد. و ناستوده است نزدیک ارباب الباب... تدبیر زنان را منقاد و ممتثل بودن. (سندبادنامه ص 257). گفت در نسل ناستودۀ ما هست یک خصلت آزمودۀ ما. نظامی. اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ؟ ، پست. فرومایه. دون. (ناظم الاطباء). بی ارزش: اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افکنم ناستوده برش. فردوسی. ، کمینه. حقیر. ذلیل. (ناظم الاطباء) ، نالایق. (آنندراج) ، نادان. گول. ابله، بدکار. بدعمل. (ناظم الاطباء) ، بیهوده. (آنندراج)
مخفف ایستاده. قائم: ره نیکمردان آزاده گیر چو استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. ، کوکب طالع: امیر رضی اﷲ عنه آیتی بود در باب لشکر کشیدن و آنچه در جهد آدمی بود بجای می آورد امّا استارۀ او نمی گشت و ایزدتعالی چیز دیگر خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 584) ، شامیانه. سایبان. (برهان). نوعی از چادر شب باشد که آنرا شامیانه و سایبان نیز گویند. (جهانگیری) ، مسطر فولادی. (برهان). چوب جدول کشان. (برهان) (مؤید الفضلاء). جدول مسطر. (جهانگیری) ، طنبور سه تار. (برهان). طنبوری که سه تار داشته باشد. (سروری) ، ابیز. سونش. جرقه. جریقه. خدره: خواجه گفت این سوخته نمناک بود میمرد استاره از ترّیش زود. مولوی. همچنانکه استارۀ آتش بر جامۀ سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک ستاره بگیرد و بزرگ شود. (فیه ما فیه)
مخفف ایستاده. قائم: ره نیکمردان آزاده گیر چو استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. ، کوکب طالع: امیر رضی اﷲ عنه آیتی بود در باب لشکر کشیدن و آنچه در جهد آدمی بود بجای می آورد امّا استارۀ او نمی گشت و ایزدتعالی چیز دیگر خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 584) ، شامیانه. سایبان. (برهان). نوعی از چادر شب باشد که آنرا شامیانه و سایبان نیز گویند. (جهانگیری) ، مسطر فولادی. (برهان). چوب جدول کشان. (برهان) (مؤید الفضلاء). جدول مسطر. (جهانگیری) ، طنبور سه تار. (برهان). طنبوری که سه تار داشته باشد. (سروری) ، ابیز. سونش. جرقه. جریقه. خدره: خواجه گفت این سوخته نمناک بود میمرد استاره از ترّیش زود. مولوی. همچنانکه استارۀ آتش بر جامۀ سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک ستاره بگیرد و بزرگ شود. (فیه ما فیه)
اسکله و قصبه ای استوار در ایالت هانور آلمان، در نزدیکی ساحل چپ رود الب و کنار نهر اشونیکه، در 10 هزارگزی شمالی هانورو 32 هزارگزی مغرب هامبورگ این قصبه هنگامی شهری مستقل و آزاد بود ولی بعدها مرکز کنت نشینی شده و به کرات بین سوئدیها و دانمارکیها دست بدست گردیده است، قلعه ای باشد از ملک دکن. (جهانگیری) (برهان)
اسکله و قصبه ای استوار در ایالت هانور آلمان، در نزدیکی ساحل چپ رود اِلب و کنار نهر اشونیکه، در 10 هزارگزی شمالی هانورو 32 هزارگزی مغرب هامبورگ این قصبه هنگامی شهری مستقل و آزاد بود ولی بعدها مرکز کنت نشینی شده و به کرات بین سوئدیها و دانمارکیها دست بدست گردیده است، قلعه ای باشد از ملک دکن. (جهانگیری) (برهان)
مانده شده. (برهان) (مؤید الفضلاء). عاجز. (رشیدی). وامانده. (رشیدی) (سروری). ستوه. (جهانگیری). بجان آمده. زلّه شده. بتنگ آمده. (برهان) : پلنگ دژ برازی دید بر کوه که شیر چرخ گشت از کینش استوه. ابوشکور. ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد ز انبوه او کوه استوه شد. فردوسی. من ز بار گنه چو کوه شدم وز تن و جان خود ستوه شدم. سنائی. چو زآن سیلها برگذشتی چو کوه ازین قطره ها هم نگردی ستوه. نظامی.
مانده شده. (برهان) (مؤید الفضلاء). عاجز. (رشیدی). وامانده. (رشیدی) (سروری). ستوه. (جهانگیری). بجان آمده. زلّه شده. بتنگ آمده. (برهان) : پلنگ دژ برازی دید بر کوه که شیر چرخ گشت از کینش استوه. ابوشکور. ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد ز انبوه او کوه استوه شد. فردوسی. من ز بار گنه چو کوه شدم وز تن و جان خود ستوه شدم. سنائی. چو زآن سیلها برگذشتی چو کوه ازین قطره ها هم نگردی ستوه. نظامی.
دهی است ضباب را. (منتهی الارب). در معجم البلدان چ مصر ’اسوره’ با راء مهمله آمده و گوید: از آبهای ضباب است، مابین آن و بین حمی از جهت جنوب سه شبه راه است از وادیی که آنرا ذوالجدائر گویندانتهی. مؤلف تاج العروس گوید: اسوده اسم کوهی است و همانست که مصنف (قاموس) گفته موضعی است ضباب را
دهی است ضباب را. (منتهی الارب). در معجم البلدان چ مصر ’اسوره’ با راء مهمله آمده و گوید: از آبهای ضباب است، مابین آن و بین حمی از جهت جنوب سه شبه راه است از وادیی که آنرا ذوالجدائر گویندانتهی. مؤلف تاج العروس گوید: اسوده اسم کوهی است و همانست که مصنف (قاموس) گفته موضعی است ضباب را
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو: ستوده تر آنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان. فردوسی. همه سربسر نیکخواه توایم ستوده بفرّکلاه توایم. فردوسی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. ستوده بنام و ستوده بخوی ستوده بجام وستوده بخوان. فرخی. ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). اگر چه مارخوار و ناستوده ست عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. واندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز. خاقانی. و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین). - ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیم. فرخی. نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. مسعودسعد. ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر). - ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان: بسخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد. فرخی. - ستوده سیر، نیکو خصال: درگه پادشاه روز افزون درگه خسرو ستوده سیر. فرخی. روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر. فرخی. - ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر: هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم. فرخی. - ستوده طلعت، نیکو صورت: تو را همایون دارد پدر بفال که تو ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای. فرخی. - ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر). - ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج). - ستوده هنر: خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو: ستوده تر آنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان. فردوسی. همه سربسر نیکخواه توایم ستوده بفرّکلاه توایم. فردوسی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. ستوده بنام و ستوده بخوی ستوده بجام وستوده بخوان. فرخی. ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). اگر چه مارخوار و ناستوده ست عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. وَاندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز. خاقانی. و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین). - ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیَم. فرخی. نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. مسعودسعد. ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر). - ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان: بسخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد. فرخی. - ستوده سیر، نیکو خصال: درگه پادشاه روز افزون درگه خسرو ستوده سیر. فرخی. روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر. فرخی. - ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر: هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم. فرخی. - ستوده طلعت، نیکو صورت: تو را همایون دارد پدر بفال که تو ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای. فرخی. - ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر). - ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج). - ستوده هنر: خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی
قایم بر پای مانده، ساکن بی حرکت راکد، خادم خدمتکار پرستنده، کاسد و از رونق افتاده، در تداول هندیان چوبی که خیمه و مانند آنرا بر آن نصب میکنند ستون خیمه عمود
قایم بر پای مانده، ساکن بی حرکت راکد، خادم خدمتکار پرستنده، کاسد و از رونق افتاده، در تداول هندیان چوبی که خیمه و مانند آنرا بر آن نصب میکنند ستون خیمه عمود
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن