واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن: لیک آن داده را به هشیاری واستاند که نیک بدگهر است. خاقانی. بده یک بوسه تا ده واستانی از این به چون بود بازارگانی. نظامی. واستانیم آنکه تا داند یقین خرمن آن ماست خوبان خوشه چین. مولوی. گرچه چون نشفش کند تو قادری کش از ایشان واستانی واخری. مولوی. واستان از دست دیوانه سلاح تا زتو راضی شود عدل صلاح. مولوی. دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. مولوی
واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن: لیک آن داده را به هشیاری واستاند که نیک بدگهر است. خاقانی. بده یک بوسه تا ده واستانی از این به چون بود بازارگانی. نظامی. واستانیم آنکه تا داند یقین خرمن آن ماست خوبان خوشه چین. مولوی. گرچه چون نشفش کند تو قادری کش از ایشان واستانی واخری. مولوی. واستان از دست دیوانه سلاح تا زتو راضی شود عدل صلاح. مولوی. دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. مولوی
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود. - بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود. - بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گرسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گُرْسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی
ایستادن. ستادن. قیام. برپا شدن. خاستن. بخاستن. برخاستن. سر پا ماندن: شد به گرمابه درون استاد غوشت بود فربی و کلان بسیارگوشت. رودکی (در منظومۀ سندبادنامۀ رودکی). رجوع به سندبادنامه چ اسلامبول ص 173 س 11 و بعد آن شود. من اینک به پیش تو استاده ام تن زنده خشم ترا داده ام. فردوسی. دگر دست دادش به اندیرمان خود آنگه باستاد اندر میان. فردوسی.
ایستادن. ستادن. قیام. برپا شدن. خاستن. بخاستن. برخاستن. سر پا ماندن: شد به گرمابه درون استاد غوشت بود فربی و کلان بسیارگوشت. رودکی (در منظومۀ سندبادنامۀ رودکی). رجوع به سندبادنامه چ اسلامبول ص 173 س 11 و بعد آن شود. من اینک به پیش تو استاده ام تن زنده خشم ترا داده ام. فردوسی. دگر دست دادش به اندیرمان خود آنگه باستاد اندر میان. فردوسی.
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن