ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
ایستادن. ستادن. قیام. برپا شدن. خاستن. بخاستن. برخاستن. سر پا ماندن: شد به گرمابه درون استاد غوشت بود فربی و کلان بسیارگوشت. رودکی (در منظومۀ سندبادنامۀ رودکی). رجوع به سندبادنامه چ اسلامبول ص 173 س 11 و بعد آن شود. من اینک به پیش تو استاده ام تن زنده خشم ترا داده ام. فردوسی. دگر دست دادش به اندیرمان خود آنگه باستاد اندر میان. فردوسی.
قایم بر پای مانده، ساکن بی حرکت راکد، خادم خدمتکار پرستنده، کاسد و از رونق افتاده، در تداول هندیان چوبی که خیمه و مانند آنرا بر آن نصب میکنند ستون خیمه عمود