جدول جو
جدول جو

معنی اسباغ - جستجوی لغت در جدول جو

اسباغ
تسبیغ، در علم عروض زیاد کردن الف در سبب خفیف، چنان که در فعولن، فعولان و در فاعلاتن، فاعلاتان شود و آن را مسبغ گویند، اسباغ
تصویری از اسباغ
تصویر اسباغ
فرهنگ فارسی عمید
اسباغ
(گَ)
تمام گردانیدن نعمت را بر کسی. (منتهی الارب). توسعه: یقابل مولم الرزیه بما اسبغ اﷲ تعالی علیه من الصبر.
لغت نامه دهخدا
اسباغ
تمام گردانیدن نعمت بر کسی
تصویری از اسباغ
تصویر اسباغ
فرهنگ لغت هوشیار
اسباغ
((اِ))
تمام کردن نعمت بر کسی، زره فراخ پوشیدن
تصویری از اسباغ
تصویر اسباغ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انباغ
تصویر انباغ
همباز، شریک، هوو، برای مثال زاین قبه که خواهران انباغی / هستند در او چهار هم زانو (ناصرخسرو - ۱۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسبال
تصویر اسبال
باریدن باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسباب
تصویر اسباب
لوازم، ساز و برگ ها، وسایل مثلاً اسباب خانه، اسباب سفر، امکانات، لوازم مورد نیاز، سبب، ثروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسباط
تصویر اسباط
سبط ها، فرزندزادگان، نوادگان، نوه ها، جمع واژۀ سبط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصباغ
تصویر اصباغ
صبغ ها، رنگ ها، نان خورش ها، جمع واژۀ صبغ
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بسیار شدآمد نمودن بشهری. (از منتهی الارب). بسیار آمدشد نمودن در شهری. (ناظم الاطباء). تردد بسیار بشهری. (از اقرب الموارد) ، بی فرزند گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). منبتر فی اولاد از آنست، دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
شریک. (فرهنگ فارسی معین) ، بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). انقطاع. (از اقرب الموارد) ، منقطع شدن آب پشت کسی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). انبت ّ، منقطع شد آب پشت او. (منتهی الارب). و رجوع به منبت ّ شود
لغت نامه دهخدا
(قِصْ صَ / صِ)
گذاشتن شتران را تا به وقت و بی وقت آب خورند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ بَ)
اصباغ نعمت، تمام کردن و کامل گردانیدن نعمت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسباغ نعمت بر کسی. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به اسباغ شود، کسی که در وقت زدنش در جامه ریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که هرگاه زده شود در جامۀ خود حدث کند. (از قطر المحیط) ، گل و لای تنک سیاه، مرغ سپیددم. (منتهی الارب) (آنندراج). پرندۀ سپیددم. (از قطر المحیط) ، اسب سپیدپیشانی یا سپید اطراف گوش یا سفید فش یا دم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب سپیدپنجه و اسبی که همه دنبالش سپید باشد. (مؤید الفضلاء). اسب سپیدپیشانی یا اسبی که کناره های گوش آن سپید باشد. مؤنث: صبغاء. ج، صبغ. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سبق
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صبغ و صبغ. (منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ صبغ. رنگها. (آنندراج) (غیاث). جمع واژۀ صبغ و صباغ. (ناظم الاطباء). رنگها. نانخورشها. جمع واژۀ صبغ و صبغ، بمعنی صباغ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صبغ و صباغ شود: آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصۀ باغ بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 421)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
نرم شدن دل بر. شیفته و مایل گشتن به. شیفته و مایل کاری گردیدن: اسباء علی الشی ٔ. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سپاه. لشکر. (سروری). لشکر انبوه و سپاه. (برهان) :
جوق جوق اسباه تصویرات ما
سوی چشمۀ دل شتابان از ظما.
مولوی.
اگر دلیل وجود این صورت این بیت است، کافی نیست، چه اسپاه نیز میتوان خواند با باء فارسی.
لغت نامه دهخدا
(گَ فُ)
پیوسته جامۀ سبنیّه پوشیدن. (منتهی الارب). و سبن دهی است به بغداد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روپوشهای تنک
لغت نامه دهخدا
(گَ پَ رَ)
جاری کردن. (غیاث). - اسبال دمع، پیاپی ریختن اشک. پیاپی آمدن اشک. (منتهی الارب).
- اسبال سما، باریدن آسمان. باریدن باران. (منتهی الارب).
- اسبال مطر، پیاپی آمدن باران. (منتهی الارب). باران باریدن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اسبال دلو، دهانه های دلو. (منتهی الارب) ، لبهای آن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سبب. مایه ها. سلعه. (منتهی الارب). حماله. جامل. (منتهی الارب). رسن ها. اواخی. پیوندها. اطراف. درها. (وطواط). وسایل. ساز. برگ. لوازم. آلات. همه چیزهای غیرخوردنی:
همه مال و اسباب و این زیب و فر
کنیزان مه روی با تاج زر.
فردوسی.
و از جملۀ اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103).
گوئی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش بجهان نیست پدیدار.
مسعودسعد.
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طمع در اسباب.
مسعودسعد.
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب.
مسعودسعد.
و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است: ساختن توشۀ آخرت و تمهید اسباب معیشت... (کلیله و دمنه). و نیز شاید بود که کسیرا برای فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب معیشت ایشان بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب شماست.
مولوی.
لاجرم عبادت اینان (توانگران) به قبول نزدیک که جمعاند و حاضر، نه پریشان و پراکنده خاطر، اسباب معیشت ساخته. (گلستان).
اسبابش جمله هست حاصل
جز روغن و کشک و نان و هیزم.
قمری اصفهانی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از انباغ
تصویر انباغ
شریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصباغ
تصویر اصباغ
جمع صبغ، رنگها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطباغ
تصویر اسطباغ
نانخورش ساختن رنگ گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسباب
تصویر اسباب
جمع سبب، لوازم، آلات
فرهنگ لغت هوشیار
آسودگی آسودن، شنبگی که یهودان آیین شنبه را پاس دارند، خوابزمستانی زمخواب، جمع سبت، آسایش ها، روزگاران، شنبه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسباط
تصویر اسباط
جمع سبط، پسرها
فرهنگ لغت هوشیار
هفت شدن، فروگذاشتن، هفت ماهه زاییدن، انبوهی درندگان، به دایه دادن به دایه سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسباق
تصویر اسباق
جمع سبق، گرو بندها: آن چه بدان ها گرو بندند پیشی جستن
فرهنگ لغت هوشیار
خوشه ها پایین کشیدن شلوار فرو گذاشتن پرده، خوشه کردن، بارش باران، ریزش اشک باران باریدن پیاپی باریدن، بسیار سخن بر کسی گفتن، جاری کردن روان ساختن، فرو گذاشتن جامه و پرده و مانند آنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباغ
تصویر انباغ
شریک، انباز، هوو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسباب
تصویر اسباب
جمع سبب، سبب ها، علت ها، وسیله ها، لوازم، مال ها، دارایی ها، برگ و ساز، کالاها، متاع ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبال
تصویر اسبال
((اِ))
باران باریدن، بسیار سخن گفتن بر کسی، جاری کردن، روان ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسباط
تصویر اسباط
جمع سبط، پسران پسر و پسران دختر
فرهنگ فارسی معین