جدول جو
جدول جو

معنی احقب - جستجوی لغت در جدول جو

احقب
(اَ قُ)
جمع واژۀ حقب و حقب، اعتماد کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
احقب
(اَ قَ)
ابن احمر. عمرو بن احمر باهلی شاعر معروف که شعرش اغلب در لغت مورد استشهاد است و عادهً نام او نیاورند و به قال ابن احمر اکتفا کنند. (مرصع) ، فرومایگان، خلایق
نام یکی از جنیان که از پیغامبر صلی الله علیه قرآن شنیده است، بر خارش داشتن. خاریدن خاستن: احکنی رأسی، خاریدن خواست سر من. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
احقب
(اَ قَ)
خر وحشی که درشکم وی سپیدی باشد، یا تنگ بستنگاه وی سپید باشد. گورخر که تهیگاه او از هر دو سوی سپید باشد. خر دشتی که در شکم او سفیدی بود. مؤنث: حقباء. ج، حقب، خلجان در دل: مااحکاء فی صدری، نخلید آن در دل من، احکاء عقده، بستن گره. گره را استوار بستن
لغت نامه دهخدا
احقب
خر شکم سپید، نام یکی از پریان درنپی
تصویری از احقب
تصویر احقب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احدب
تصویر احدب
ویژگی کسی که سینه اش فرورفته و پشتش برآمده است، گوژپشت، برای مثال بس مبارز که زیر گرز تو کرد / پشت چون پشت مردم احدب (فرخی - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احقر
تصویر احقر
حقیرتر، کوچک تر، خوارتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ قَ)
سخت درشونده: ذکر اوقب، نرۀ بسیار درآینده در شرم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کوهی است در دیار بنی فزاره و گفته اند کوهی است به مکه و بعضی گفته اند دو کوه است و هر یکی را نام احدب است. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ)
شهری از عمل برقه و بدان منسوبست ابوالحسن یحیی بن عبدالله بن علی اللخمی الراشدی الاسقبی. (معجم البلدان). قصبه ای است در برقه یعنی بنغازی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ سقب، بمعنی شترکره
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کج پشت. (زوزنی). کوژ. (تفلیسی). مرد کوژپشت. (منتهی الارب). کنج. (برهان). آنکه سینه اش فروشده و پشتش برآمده باشد. ضد اقعس:
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب.
فرخی.
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
از اعلام سگ و اسب است در عربی، آنکه رانش پرگوشت و اعلای بدن وی باریک باشد. (و این صفت نیک اسب است) ، پرگوشت: احدر من ضب. مؤنث: حدراء. ج، حدر
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
عالمی ریاضی و او راست: کامل فی الحساب
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ستبرگردن. مرد سطبرگردن. (منتهی الأرب). رقبانی. گردن کلفت. بزرگ گردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گردن ستبر. خرگردن.
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
مردی که مانند هیزم خشک ولاغر باشد. مرد سخت لاغر. (مهذب الاسماء). سخت نزار. بسیار لاغر. مرد خشک لاغر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
شتر سرخی و سپیدی آمیخته رنگ. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
احق. جمع واژۀ حقو، استواری، بازداشتن از فساد و برگردانیدن. منع کردن. (منتهی الارب). واداشتن از کاری. (زوزنی). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر) ، کام ساختن برای لگام. (منتهی الارب). حکمه بر سر اسب زدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
حقیرتر. خردتر. کوچکتر، احکال شرّ بر...، برانگیختن بدی بر..
لغت نامه دهخدا
(عُ)
احقاب معدن، نیافتن چیزی در کان. یافت نشدن چیزی در معدن. (منتهی الارب) ، بسه سال کامل رسیدن بکره و حقه گردیدن، حق گفتن. (منتهی الارب) ، احقاق رمیه، کشتن شکار را، غلبه کردن کسی را بحق، واجب کردن چیزی را. (منتهی الارب). واجب بکردن. (تاج المصادر). درست و راست کردن چیزی، احقاق حذر کسی، کردن آنچه را که او از آن حذر داشت، نزدیک کسی شدن. (تاج المصادر) ، فربه شدن اشتر. (تاج المصادر) ، غلبه. پیروزی، اثبات. احکام. تصحیح.
- احقاق حق، رسانیدن حق بمستحق. حکم به محق بودن او کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حقب و حقب. روزگارها. سالهای هشتاد هشتاد. زمانهای درازپی درپی.
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
گناهکارتر.
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقب. آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که حبس کند غائط خود را، آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاه لحاقن و لا حاقب، فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط، آنکه محتاج به تخلیۀ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب، مردی که بشتاباند وی را خروج بول. بعیر حاقب، شتر شاش بندشده
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ عقاب. (منتهی الارب). رجوع به عقاب شود، اعلاث الشجر، پاره های آمیخته ازچوب آتش زنه و خشک بهم آمیخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ رقبه، یا مار نر و مادۀ آن رقشاء است. ج، اراقم. (منتهی الأرب) :
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی بر او افعی ارقم.
فرخی.
مبارزان را گردد در آن زمین از بیم
بدست نیزه و زوبین چو افعی ارقم.
فرخی.
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس.
خاقانی.
با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن، کام ارقم.
خاقانی.
عقرب ندانم امادارد مثال ارقم
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر.
خاقانی.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بن دندان ارقم است.
ظهیر فاریابی.
خلاف حضرت تو موی کرده بر تن اعدا
ز باد رمح تو افعی، ز بیم تیغ تو ارقم.
امامی هروی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسقب
تصویر اسقب
جمع سقب، شتران نوزاد نو اشتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقب
تصویر ارقب
گردن کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوب
تصویر احوب
گنهکار، فرزند نافرمانبردار فرزند نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسب
تصویر احسب
والاشدن نیکو نژاد گشتن شتر سرخ و سپید، پیسه دار: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احطب
تصویر احطب
لاغر اندام خشکیده، سبزگام: کسی که با خود بدبختی می آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاب
تصویر احقاب
بر ترک خود سوار کردن، جمع حقیق، سزاواران، جمع حقب، زمان های دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقر
تصویر احقر
حقیرتر، خردتر، کوچکتر، خوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقف
تصویر احقف
شکمباریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدب
تصویر احدب
((اَ دَ))
گوژپشت. کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد، شمشیر کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احقر
تصویر احقر
((اَ قَ))
حقیرتر، کوچکتر، خردتر، خوارتر
فرهنگ فارسی معین