برکندن بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن ، آهیختن، آهختن، برآهختن، آختن، اختنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
برکندن بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن ، آهیختَن، آهِختَن، بَرآهِختَن، آختَن، اَختَنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
پذیرفتن. قبول کردن. راضی شدن به. رضا دادن. ارتضاء (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رضوان.خوش آمدن. مطبوع داشتن. گزیدن بر. صواب شمردن. تصویب. برگزیدن. (برهان قاطع در لغت پسنده) : گرنه بدبختمی مرا که فکند بیکی جاف جاف زود غرس او مرا پیش شیر بپسندد من نتاوم بر او نشسته مگس. رودکی. عاشقی خواهی که تاپایان بری بس که بپسندید باید ناپسند. رابعۀ بنت کعب قزداری. مخاعه گفت خواسته به چهار یک باید کردن خالد گفت پسندیدم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). اگر شاه پیروز بپسندد این نهادیم بر چرخ گردنده زین. فردوسی. همه کار یزدان پسندیده ام همان شور و تلخی بسی دیده ام. فردوسی. بدیشان چنین گفت سام سوار که این کی پسندد ز ما کردگار. فردوسی. به مهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیده ای در همه کار کرد. فردوسی. برآن است کاکنون ببندد ترا بشاهی همی بد پسندد ترا. فردوسی. من این را پسندم که بر تخت عاج ندارد بتن یاره و طوق و تاج. فردوسی. پسندیدم آن هدیه های تو [قیصر] نیز کجا رنج بردی زهر گونه چیز بشیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بمالید رخ را بر آن تیره خاک چنین گفت کای داور دادپاک تو دانی که گر من ستمدیده ام بسی روز بد را پسندیده ام مکافات کن بدکنش را بخون تو باشی ستمدیده را رهنمون. فردوسی. پسندی و هم داستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی. فردوسی. سر تاجداری مبر بیگناه که نپسندد این داور هور و ماه. فردوسی. ز شاهان مرا دیده بر دیدن است ز تو داد و از من پسندیدنست. فردوسی. وزان پس بدو گفت چون دیدمت بمشکوی زرین پسندیدمت. فردوسی. چنین کی پسندد ز من کردگار کجا بر دهد گردش روزگار. فردوسی. فرستم به نیکی بنزد پدر چنان چون پسندد همی دادگر. فردوسی. مگر نام گرگین تو نشینده ای کزینگونه خود را پسندیده ای. فردوسی. بدو گفت بهرام را دیده ای سواری و رزمش پسندیده ای. فردوسی. نه از من پسندد جهان آفرین نه شاه و نه گردان ایران زمین. فردوسی. ببینند گردان لشکر ترا بمردی پسندند یک یک مرا. فردوسی. بگیتی همه کام دل دیده ام به هر رزم میدان پسندیده ام. فردوسی. تو از ما گسسته بدینگونه مهر پسندد چنین کردگار سپهر. فردوسی. بدو گفت این نزد بهرام بر بگو ای سبک مایۀ بدگهر تو خاقان چین را ببندی همی ! گزند بزرگان پسندی همی !. فردوسی. اگر داد باید که ماند بجای بیارای زان پس بدانانمای چو دانا پسندد پسندیده گشت بجوی تو در آب چون دیده گشت. فردوسی. ز خوبی ّ خوی و خردمندیم بهانه چه سازی که نپسندیم. فردوسی. زلف او حاجب لبست و لبش نپسندد بهیچکس بیداد. فرخی. خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید. امیر گفت بوالفتح رازی را می پسندم چندین سال پیش خواجه کار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). امیر اندران بدید و آنرا سخت پسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). ما [سه تن از امراء طاهری] در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزّ ذکره بپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). خدای عزّوجل نپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 27). خواست [خواجه احمد] که بر جراحت دلش [احمد ینالتکین] را مرهمی کند چون امیر وی را پسندید. (تاریخ بیهقی ص 268) .گفت ایشان را بپسندید. (تاریخ بیهقی ص 101). گفتم [احمد بن ابی دؤاد] اﷲ اﷲ یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزّ ذکره نپسندد. (تاریخ بیهقی ص 170). حضرت رضا علیه السلام از آنچه او بکرد وی را [طاهر را] بپسندید و بیعت کردند. (تاریخ بیهقی ص 137). پیلان را عرض کردند هزاروششصدوهفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی ص 285). یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد. باباطاهر. پسندید و گفت از تو چونین سزید که زشتیست بند بدان را کلید. اسدی. چنان بود پیمانش با ماهروی که جفت آن گزیند که بپسندد اوی. اسدی (گرشاسب نامۀ نسخۀ خطی مؤلف ص 17). نه میر خراسان پسندد او را نه شاه سجستان نه میر ختلان. ناصرخسرو. گر یار بخون من کمر دربندد ای دل مکن آنچه اش خرد نپسندد. مجیر بیلقانی. گرخود همه عیب ها بر این بنده در است هر عیب که سلطان بپسندد هنر است. (گلستان). حاکم این سخن را عظیم پسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند. (گلستان). کسانی که بد را پسندیده اند ندانم ز نیکی چه بد دیده اند. سعدی. در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را. حافظ. ، روا داشتن. سزاوار دانستن: اگر خواهی تمام مرد باشی آنچه بخود نپسندی بدیگران مپسند. (منسوب به انوشروان، از قابوسنامه). ستم مپسند از من بر تن خویش ستم از خویش بر من نیز مپسند. ناصرخسرو. بر کسی مپسند کز تو آن رسد کت نیاید خویشتن را آن پسند. ناصرخسرو. مر مرا آنچه نخواهی که بخرّی مفروش بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند. ناصرخسرو. و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). حسادت را در دل و در پشت شکست است جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته. سوزنی. یاد دارم ز پیر دانشمند تو هم از من بیاد دار این پند هرچه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دیگری مپسند. سعدی. هر بد که بخود نمی پسندی با کس مکن ای برادر من گر مادر خویش دوست داری دشنام مده بمادر من. سعدی. ، ستودن. حمد، نیک شمردن. مستحسن داشتن. استحسان: و همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندیدندبدان راستی و امانت و خدمتی که کرد در معنی آن خزانۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی). این جور مکن که از تو نپسندد سلطان زمانه خسرو والا. مسعودسعد. ، گزیدن. انتخاب کردن. ترجیح دادن: قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند هرچه به آخر به است جان ترا، آن پسند. رودکی. بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. ، آزمودن ؟: وگر خود کشندت جهان دیده ای همه نیک و بدها پسندیده ای. فردوسی
پذیرفتن. قبول کردن. راضی شدن به. رضا دادن. ارتضاء (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رضوان.خوش آمدن. مطبوع داشتن. گزیدن بر. صواب شمردن. تصویب. برگزیدن. (برهان قاطع در لغت پسنده) : گرنه بدبختمی مرا که فکند بیکی جاف جاف زود غرس او مرا پیش شیر بپسندد من نتاوم بر او نشسته مگس. رودکی. عاشقی خواهی که تاپایان بری بس که بپسندید باید ناپسند. رابعۀ بنت کعب قزداری. مخاعه گفت خواسته به چهار یک باید کردن خالد گفت پسندیدم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). اگر شاه پیروز بپسندد این نهادیم بر چرخ گردنده زین. فردوسی. همه کار یزدان پسندیده ام همان شور و تلخی بسی دیده ام. فردوسی. بدیشان چنین گفت سام سوار که این کی پسندد ز ما کردگار. فردوسی. به مهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیده ای در همه کار کرد. فردوسی. برآن است کاکنون ببندد ترا بشاهی همی بد پسندد ترا. فردوسی. من این را پسندم که بر تخت عاج ندارد بتن یاره و طوق و تاج. فردوسی. پسندیدم آن هدیه های تو [قیصر] نیز کجا رنج بردی زهر گونه چیز بشیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. من او را یکی چاره سازم که شاه پسندد از این بندۀ نیکخواه. فردوسی. بمالید رخ را بر آن تیره خاک چنین گفت کای داور دادپاک تو دانی که گر من ستمدیده ام بسی روز بد را پسندیده ام مکافات کن بدکنش را بخون تو باشی ستمدیده را رهنمون. فردوسی. پسندی و هم داستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی. فردوسی. سر تاجداری مبر بیگناه که نپسندد این داور هور و ماه. فردوسی. ز شاهان مرا دیده بر دیدن است ز تو داد و از من پسندیدنست. فردوسی. وزان پس بدو گفت چون دیدمت بمشکوی زرین پسندیدمت. فردوسی. چنین کی پسندد ز من کردگار کجا بر دهد گردش روزگار. فردوسی. فرستم به نیکی بنزد پدر چنان چون پسندد همی دادگر. فردوسی. مگر نام گرگین تو نشینده ای کزینگونه خود را پسندیده ای. فردوسی. بدو گفت بهرام را دیده ای سواری و رزمش پسندیده ای. فردوسی. نه از من پسندد جهان آفرین نه شاه و نه گردان ایران زمین. فردوسی. ببینند گردان لشکر ترا بمردی پسندند یک یک مرا. فردوسی. بگیتی همه کام دل دیده ام به هر رزم میدان پسندیده ام. فردوسی. تو از ما گسسته بدینگونه مهر پسندد چنین کردگار سپهر. فردوسی. بدو گفت این نزد بهرام بر بگو ای سبک مایۀ بدگهر تو خاقان چین را ببندی همی ! گزند بزرگان پسندی همی !. فردوسی. اگر داد باید که ماند بجای بیارای زان پس بدانانمای چو دانا پسندد پسندیده گشت بجوی تو در آب چون دیده گشت. فردوسی. ز خوبی ّ خوی و خردمندیم بهانه چه سازی که نپسندیم. فردوسی. زلف او حاجب لبست و لبش نپسندد بهیچکس بیداد. فرخی. خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید. امیر گفت بوالفتح رازی را می پسندم چندین سال پیش خواجه کار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). امیر اندران بدید و آنرا سخت پسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). ما [سه تن از امراء طاهری] در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزّ ذکره بپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). خدای عزّوجل نپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 27). خواست [خواجه احمد] که بر جراحت دلش [احمد ینالتکین] را مرهمی کند چون امیر وی را پسندید. (تاریخ بیهقی ص 268) .گفت ایشان را بپسندید. (تاریخ بیهقی ص 101). گفتم [احمد بن ابی دؤاد] اﷲ اﷲ یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزّ ذکره نپسندد. (تاریخ بیهقی ص 170). حضرت رضا علیه السلام از آنچه او بکرد وی را [طاهر را] بپسندید و بیعت کردند. (تاریخ بیهقی ص 137). پیلان را عرض کردند هزاروششصدوهفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی ص 285). یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد. باباطاهر. پسندید و گفت از تو چونین سزید که زشتیست بند بدان را کلید. اسدی. چنان بود پیمانش با ماهروی که جفت آن گزیند که بپسندد اوی. اسدی (گرشاسب نامۀ نسخۀ خطی مؤلف ص 17). نه میر خراسان پسندد او را نه شاه سجستان نه میر ختلان. ناصرخسرو. گر یار بخون من کمر دربندد ای دل مکن آنچه اش خرد نپسندد. مجیر بیلقانی. گرخود همه عیب ها بر این بنده در است هر عیب که سلطان بپسندد هنر است. (گلستان). حاکم این سخن را عظیم پسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند. (گلستان). کسانی که بد را پسندیده اند ندانم ز نیکی چه بد دیده اند. سعدی. در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را. حافظ. ، روا داشتن. سزاوار دانستن: اگر خواهی تمام مرد باشی آنچه بخود نپسندی بدیگران مپسند. (منسوب به انوشروان، از قابوسنامه). ستم مپسند از من بر تن خویش ستم از خویش بر من نیز مپسند. ناصرخسرو. بر کسی مپسند کز تو آن رسد کت نیاید خویشتن را آن پسند. ناصرخسرو. مر مرا آنچه نخواهی که بخرّی مفروش بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند. ناصرخسرو. و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). حسادت را در دل و در پشت شکست است جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته. سوزنی. یاد دارم ز پیر دانشمند تو هم از من بیاد دار این پند هرچه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دیگری مپسند. سعدی. هر بد که بخود نمی پسندی با کس مکن ای برادر من گر مادر خویش دوست داری دشنام مده بمادر من. سعدی. ، ستودن. حمد، نیک شمردن. مستحسن داشتن. استحسان: و همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندیدندبدان راستی و امانت و خدمتی که کرد در معنی آن خزانۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی). این جور مکن که از تو نپسندد سلطان زمانه خسرو والا. مسعودسعد. ، گزیدن. انتخاب کردن. ترجیح دادن: قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند هرچه به آخر به است جان ترا، آن پسند. رودکی. بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر. شاکر بخاری. ، آزمودن ؟: وگر خود کشندت جهان دیده ای همه نیک و بدها پسندیده ای. فردوسی
بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن: گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. بگویم چه گوید چهارند یاران بیاهنجم از مغز تیره بخارش. ناصرخسرو. چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان. شرف شفروه. ، کندن. برکندن: باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال. فرخی. خوب گفتن پیشه کن با هر کسی کاین برون آهنجد از دل بیخ کین. ناصرخسرو. ، برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن: کمان بفکن از دست و ببر بیان بیاهنج و بگشای بند از میان. فردوسی. ، آختن. آهختن. آهیختن. سل ّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر: چون جام بکف گیری از زر بشود قدر چون تیغ برآهنجی از خون برود هین. فرخی. چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری. فرخی. کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او خنجرآهنجانش بحری ناوک اندازان بری. سنائی. ، جذب کردن: که گر سیر بر سنگ آهن ربای بمالی نیاهنجد آهن ز جای. اسدی. دل پرمهر برآهنجد از تن بسان سنگ مغناطیس آهن. (ویس و رامین). - درآهنجیدن، درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ: پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد بخواند و کرد او را یک بیک یاد بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج. (ویس و رامین). و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمه آهنج آمده است
بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن: گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. بگویم چه گوید چهارند یاران بیاهنجم از مغز تیره بخارش. ناصرخسرو. چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان. شرف شفروه. ، کندن. برکندن: باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال. فرخی. خوب گفتن پیشه کن با هر کسی کاین برون آهنجد از دل بیخ کین. ناصرخسرو. ، برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن: کمان بفکن از دست و ببر بیان بیاهنج و بگشای بند از میان. فردوسی. ، آختن. آهختن. آهیختن. سَل ّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر: چون جام بکف گیری از زر بشود قدر چون تیغ برآهنجی از خون برود هین. فرخی. چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری. فرخی. کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او خنجرآهنجانْش بحری ناوک اندازان بَری. سنائی. ، جذب کردن: که گر سیر بر سنگ آهن ربای بمالی نیاهنجد آهن ز جای. اسدی. دل پرمهر برآهنجد از تن بسان سنگ مغناطیس آهن. (ویس و رامین). - درآهنجیدن، درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ: پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد بخواند و کرد او را یک بیک یاد بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج. (ویس و رامین). و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمه آهنج آمده است