جدول جو
جدول جو

معنی آوارجه - جستجوی لغت در جدول جو

آوارجه(جَ / جِ)
آوارچه. روزنامه و فرد حساب یومیه. (بهار عجم). گمان میکنم این کلمه مصحف اوارجه معرّب اواره است: الاوارجه، من کتب اصحاب الدواوین فی الخراج و نحوه. (فیروزآبادی: ورج). الاوارجه من کتب اصحاب الدواوین، معرّب آواره ای الناقل، لأنّه ینقل الیها الانجیذج، الذی یثبت فیه ما علی کل ّ انسان، ثم ینقل الی جریده الاخراجات و هی عدّه اوارجات. (فیروزآبادی: ارج). رجوع به اواره و اوارجه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آغارده
تصویر آغارده
نم دیده، خیسیده، آلوده، آغشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوارجه
تصویر اوارجه
اواره، دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب های مالیاتی را ثبت می کردند، دفتر حساب دیوانی، دیوان خانه، اوار، ایاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوازجو
تصویر آوازجو
طالب شهرت، شهرت طلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
کاغذهای چروک خورده، پاره یا آب دیده که برای استفاده در چاپ مناسب نیست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارده
تصویر گوارده
هضم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرواره
تصویر آرواره
هر یک از دو قسمت استخوان بالا و پایین فک که دندان ها روی آن قرار دارد
آروارۀ بالا: در علم زیست شناسی استخوان آروارۀ بالایی، فک اعلی
آروارۀ پایین: در علم زیست شناسی استخوان متحرک آروارۀ زیرین، فک اسفل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آواره
تصویر آواره
گم گشته، سرگشته، سرگردان، بی خانمان، در به در، دور از وطن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
حالت آواره بودن، در به دری، بی خانمانی، سرگردانی، برای مثال چو خواهم شد اکنون به بیچارگی / در این ره نبینم جز آوارگی (نظامی۶ - ۱۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواربه
تصویر مواربه
در بدیع استعمال کلماتی که مضمون آن زننده، باشد اما بتوان با تصحیف و تغییر برخی از کلمات رفع اعتراض کرد و ذم را به صورت مدح درآورد
فرهنگ فارسی عمید
نام محلّی در حدّ غربی ایران، نزدیک کوه کلاعه بساحل سیروان
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
شهرت طلب:
از این لافندگان وآوازجویان بگذر ای حجت
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
جلا. بی خانمانی و بی منزلی. دورافتادگی از خانمان. حال آنکه جای معین و وطن معلوم ندارد و در صحراها و یاقراء با سختی معیشت از جائی بجائی رود:
یار آوارگی همی خواهد
رفتن حج بهانه افتاده ست
چند گوئی ز خانه کعبه
کار با خصم خانه افتاده ست.
حسن دهلوی.
سر اندر جهان نه به آوارگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی.
سعدی.
، سرگردانی. پریشانی
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ جَ)
از اوارۀ فارسی و به معنی آن است. (ناظم الاطباء). اوارچه، دفتر حسابی که حسابهای پراکنده دیوانی را در آن نویسند و آنرا دفتر اوراجه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تذکره الملوک). دفتر اوارجه عبارتست از دفتری که هریکی از اصول ابواب المال یا اصول اخراجات مقرره را بر ورقی یامبلغی کنند بحسب اقتضاء تفاصیل و بعد مصرفه در زیر هر باب المالی بکشند به اندازۀ آن و هرچه از آن باب المال خرج شود بی سیاقت ترتیب و حرف حرف یا دفعه دفعه در زیر آن مورخ بنویسند و وجه ذلک در زیر و هر خرج مقرری و هرچه در وجه آن اطلاق رفته همچنان بسیاقت و ترتیب در زیر آن بنویسند، تا هر وقت که خواهند باقی آن مال و تتمۀ آن خرج مقرر و معین بدانند او را قرار عقد کنند و خطی محرف زیر هر ورقی بکشند، و حاصل عقد بر ورق در زیر آن خط محرف بنویسند و کاتب باید که هرصفحه که تمام شود حاصل عقد حرفها و دفعه های آن صفحه در زیر ثبت کند، و هر وقت که مالی حوالت کند، یا خرج مقرری را اطلاق کنند، یا دفتر اوارجه و رجوع، والاّ مکررات و زواید بسیار اطلاق کنند، و مال دیوان تلف گردد، و عمال را نیز ضرر رسد اگر چون دفتر اوارجه مقرر و مضبوط باشد بدفتر توجیهات چه حاجت افتد. جواب آن است که این معنی در اخراجات مقرری که هریک را اصلی معین باشد راست آید، اما در حوالات اطلاقی که بتجدید روزبروز حکم شود که بدهند از سیورغات و اخراجات ایلچیان بدفتر توجیهات احتیاج افتد. پس دفتر توجیهات خاص بود بحوالات اطلاقی که اصول آن مقرر نباشد. و صورت اوارجات مقرر اموال بر این وجه باشد. رجوع به تذکرهالملوک و رجوع به اواره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حساب. دفتر حساب. اوارجه. آمار. آماره. آوار که حسابهای پراکندۀ دیوانی در آن نویسند:
بس دیر نمانده ست که ملک ملکان را
آرند بدیوان تو آواره و دفتر.
معزی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آوار. از وطن دورافتاده. سرگردان. دربدر. غریب:
ایا گم شده بخت و بیچارگان
همه زار و غم خوار و آوارگان.
فردوسی.
که آوارۀ بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است...
فردوسی.
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.
اسدی.
نام و صیتت رونده همچو مثل
خصمت آواره در جهان چو سمر.
شرف شفروه.
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او بمطلب ها رسید و ما هنوز آواره ایم.
؟
، از وطن بیرون کرده. مبعد. اخراج شده. منفی از بلد. مجلوّ از وطن:
ترا از خان مان آواره کردند
مرا بی دختر وبیچاره کردند.
(ویس و رامین).
ور دوستارآل رسولی تو
از خانمان کنندت آواره.
ناصرخسرو.
محمد بن زید را با حشم به کهستان اصفهبد فرستاد و او را آواره کردند بیچاره شد هر روز برای امان قاصد میفرستاد. (تاریخ طبرستان).
، گم گردیده. بی نام ونشان:
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدانگونه آواره شد ناگهان.
فردوسی.
بباید چو جمشید آواره گشت
که بنهیم سر جمله در کوه و دشت.
فردوسی.
آوارۀطلب را خضر است هر گیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدائیست.
صائب.
، گریخته:
یکی داستان زد گوی از نخست
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر (یعنی یا) از جنگ آواره برگشته به.
فردوسی.
به دم ّ گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی.
اسدی.
، پراکنده. پریشان. متفرق. گریزان. گریزانده. رانده. تار و مار: دیالم گفتند این جایگاه نیکوست ما را دستوری ده تا اول بر پیادگان اصفهبد قارن زنیم ایشان را برداریم که در این موضع چون پیاده شکسته شود سوار هیچ بدست ندارد. حسن زید رخصت داد بیامدند و پیاده را آواره کرده و چیرگی یافته و... (تاریخ طبرستان). چون وشمگیر خبر یافت ناگاه تاختن بسر ایشان برد و آواره گردانید. (تاریخ طبرستان). و اصفهبد علاءالدوله حسن را با جمله حشم بشکست و آواره کرد. (تاریخ طبرستان)، خراب، مقابل آباد: و گفتند این چیست تو میکنی بهرزه ولایت خویشتن خراب و آواره کردی و با چندان حق که سلطان با تو دارد عصیان پیش گرفتی. (تاریخ طبرستان)،
{{اسم}} ظلم. ستم. آزار، تحقیق. یقین. (برهان)، آهن ریزه که هنگام سوراخ کردن نعل اسب و استر و مانند آن از نعل بیفتد. (برهان).
- آوارۀ افلاک، عرش. (بنقل مؤید از ادات).
- آواره بردن، بغربت بردن. سبی. اسر:
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاریک شد در دیدگانش...
(ویس و رامین).
- آواره شدن، دور شدن. گم شدن. ضایع شدن:
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینید گفت اینکه گشتاسب کرد
دلم کرد پردرد و سر پر ز گرد
بپروردمش تابرآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال
بدانگه که گفتم که آمد ببار
ز باغ من آواره شد میوه دار.
فردوسی.
- آواره شدن (گردیدن) از تخت و گاه، از سلطنت دورماندن. از تاج و تخت ماندن:
بایرانیان گفت پیروز شاه (کیخسرو)
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی بر او نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست.
فردوسی.
- ، از خانمان و وطن دور ماندن. سر در جهان نهادن.
- آواره شو!، گم شو!
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایارجه
تصویر ایارجه
پارسی تازی گشته ایاره (داروی مسهل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخارجه
تصویر مخارجه
مخارجه عمارت: تابوک پالانه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده اوارچه دفتر همار (حساب) دفتر حسابی که حسابهای پراکنده دیوانی را در آن نویسند، جمع اوارجات
فرهنگ لغت هوشیار
مواربه در فارسی: شکست دادن، فریب دادن، آسیب رساندن با همدیگر زیرکی کردن مکر و فریب کردن با هم، آفت رسانیدن بیکدیگر، استعمال کلماتی موهن که بتوان با تصحیف و تغییر برخی کلمات رفع اعتراض کرد چنانکه گویند جامی شاعری بنام (ساغری) را چنین هجو کرد: (ساغری میگفت دزدان معانی برده اند هر کجا در شعر من یک نکته خوش دیده اند) (خواندم اکثر شعر هایش را یکی معنی نبود راست میگفت اینکه معنیهاش را دزدیده اند) و چون ساغری از او گله کرد در پاسخ گفت من گفته ام (شاعری میگفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
بی خانمانی، بی منزلی
فرهنگ لغت هوشیار
موارده و مواردت در فارسی: هم آبشخوری، همزبانی هم سخنی باهم بیک آبشخور وارد شدن، ورود (بابشخور)، همزبانی همسخنی: . .} و آن اطناب و مبالغت مقرون بلطافت مواردت از داستان شیر و گاو آغاز افتاده است که اصل آنست ) (کلیله. مصحح مینوی. 26- 2 5)
فرهنگ لغت هوشیار
تاج شاهان زهری از گیاهان این واژه در برهان طواره آمده برابر با بیش که بیخ گیاهی است اقونیطون سمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
از وطن دور، سرگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
فرانسوی آبدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرواره
تصویر آرواره
استخوانهای بالا وپایین دهان، فک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزارده
تصویر آزارده
آزرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آواره
تصویر آواره
((رِ))
بی خانمان، دربه در، گم گشته، فراری، پراکنده، پریشان، ستم، آزار
فرهنگ فارسی معین
((رِ))
هر یک از دو قطعه استخوان که حفره های اندامی دندان در آن جای دارند، فک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
((رِ))
بی خانمانی، بی منزلی، سرگردانی، پریشانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عواریه
تصویر عواریه
((عَ یِّ))
آب دیده، کثیف یا مچاله (کالا)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواربه
تصویر مواربه
((مُ رَ بَ یا رِ بِ))
با همدیگر زیرکی کردن، مکر و فریب کردن با هم، آفت رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوارجه
تصویر اوارجه
((اَ رِ جِ یا جَ))
دفتر حسابی که حساب های پراکنده دیوانی را در آن نویسند، اواره، اوارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آواریه
تصویر آواریه
آبدیده
فرهنگ واژه فارسی سره
آسمان جل، آلاخون والاخون، بی خانمان، خانه بدوش، دربدر، سرگردان، ویلان، پراکنده، پریشان، متفرق، تبعید، بی سامان، سرگردان، سرگشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد