از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن، ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن: آزار بیش بینی از گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس. فردوسی. از این پس بر و بوم مرز ترا نیازارم ازبهر ارز ترا. فردوسی. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی. فردوسی. نیازارد او را کسی زین سپس کز او یافتم در جهان داد و بس. فردوسی. چو من حق فرزند بگذاردم کسی را بگیتی نیازاردم شما هم بر این عهد من بگذرید... فردوسی. به ره بر کسی تا نیازاردش وز آن دشمنان نیز نشماردش. فردوسی. یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش. فردوسی. بشهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. بدیوانها شاد بگذاردند کز آن پس کسی را نیازاردند. فردوسی. نیازارم آن را که پیوند تست هم آن را کجا خویش و فرزند تست. فردوسی. خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. یار چون خار ترا زود بیازارد گر نخواهی که بیازارد، مازارش. ناصرخسرو. آزردن ما زمانه خو دارد مازار ازو گرت بیازارد. ناصرخسرو. گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟ ناصرخسرو. گر بخواهی کت نیازارد کسی بر سر گنج کم آزاری نشین. ناصرخسرو. از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد. ناصرخسرو. اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم. ناصرخسرو. آزار کس نجویم و از هر چیز از دوستان خویش نیازارم. مسعودسعد. و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ). گوئی اندر پناه وصل شوم تو شوی گر فراق بگذارد وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان). همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد. سعدی
از پهلوی آزاریتن، بمعنی خستن و رنجانیدن، ایذاء. اذیت. رنجاندن. رنجه کردن. گزند و صدمه و آسیب رسانیدن. آزردن. آزار دادن. عذاب دادن. خرابی و ویرانی کردن. بریدن. خستن. ریش و افکار کردن. بخشم آوردن. آزرده شدن. رنجیدن: آزار بیش بینی از گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ای دل من زو بهر حدیث میازار کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز. دقیقی. به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس. فردوسی. از این پس بر و بوم مرز ترا نیازارم ازبهر ارز ترا. فردوسی. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جانستانی کنی. فردوسی. نیازارد او را کسی زین سپس کز او یافتم در جهان داد و بس. فردوسی. چو من حق فرزند بگذاردم کسی را بگیتی نیازاردم شما هم بر این عهد من بگذرید... فردوسی. به ره بر کسی تا نیازاردش وز آن دشمنان نیز نشماردش. فردوسی. یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش. فردوسی. بشهری کجا برگذشتی سپاه نیازاردی کشتمندی براه. فردوسی. بدیوانها شاد بگذاردند کز آن پس کسی را نیازاردند. فردوسی. نیازارم آن را که پیوند تست هم آن را کجا خویش و فرزند تست. فردوسی. خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. یار چون خار ترا زود بیازارد گر نخواهی که بیازارد، مازارش. ناصرخسرو. آزردن ما زمانه خو دارد مازار ازو گرت بیازارد. ناصرخسرو. گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟ ناصرخسرو. گر بخواهی کت نیازارد کسی بر سر گنج کم آزاری نشین. ناصرخسرو. از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد. ناصرخسرو. اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم. ناصرخسرو. آزار کس نجویم و از هر چیز از دوستان خویش نیازارم. مسعودسعد. و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ). گوئی اندر پناه وصل شوم تو شوی گر فراق بگذارد وصل هم نازموده ای که بلطف خون بریزد که موی نازارد. انوری. یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان). همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد. سعدی
خیساندن. تر نهادن. نم کردن. فژغردن. فرغاردن. آغشتن. فروشدن آب و نم در چیزی. خیسیدن. نم کشیدن. نرم شدن. فروبردن آب و نم در جسمی، از زمین و جز آن: بهنگام نان شیر گرم آوری بدان شیر این چرم نرم آوری بشیر اندر آغاری این چرم خر چنان چون که گردد بگیتی سمر... کنیزک همی خواستی شیر گرم نهانی ز هرکس به آواز نرم... دو هفته سپهر اندرین گشته شد بفرجام چرم خر آغشته شد. فردوسی. آب انگور فراز آور یا خون زبیب که زبیب ای عجبی هست بانگور قریب شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی چون بیاغاری انگور شود خشک زبیب. منوچهری. نه آغارش پذیرد زآب آهن. (ویس و رامین). بر شوره مریز آب خوش ایرا نایدت بکار چون بیاغارد. ناصرخسرو. بیاغارد بخون پهلوی ماهی بینبارد بگرد افلاک گردان. ناصرخسرو. چگونه بی سر و دندان و حلق و معده ای دانه همی خاکی خورد هموار و آب او را بیاغارد. ناصرخسرو. پولاد نرم کی شود و شیرین گرچه در انگبینش بیاغاری ؟ ناصرخسرو. ز آغاریدن آن دشت با خون شده یکسر درختانش طبرخون بسکه گردون را خوش آمد شربت گفتار من در گلاب دیده هر دم چون شکر آغاردم. ابن یمین. بمنزلی که فرود آیم از فراق رخت ز خون دیده زمین سربسر بیاغارم. نزاری قهستانی. ، تراویدن. ترابیدن. زهیدن: خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد. ناصرخسرو. ، آمیختن: ز باد سرد کجا آب منعقد گردد بلطف طبعش اگر آب را بیاغاری ؟ کمال اسماعیل. ، سرشتن، آغاردن. تحریک کردن. تحریض کردن. اغراء. آغالیدن. تفتین. وژولیدن. فژولیدن. فتنه کردن. برغلانیدن. افژولیدن. اوژولیدن. در بعض فرهنگها برای معنی اغراء و آغالیدن بیت ذیل را شاهد آورده اند و ظاهراً درست نیست و آغازیدن خواندن کلمه در آن انسب است: با چنین کم دشمنان خواجه نیاغارد بجنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری
خیساندن. تر نهادن. نم کردن. فژغردن. فرغاردن. آغشتن. فروشدن آب و نم در چیزی. خیسیدن. نم کشیدن. نرم شدن. فروبردن آب و نم در جسمی، از زمین و جز آن: بهنگام نان شیر گرم آوری بدان شیر این چرم نرم آوری بشیر اندر آغاری این چرم خر چنان چون که گردد بگیتی سمر... کنیزک همی خواستی شیر گرم نهانی ز هرکس به آواز نرم... دو هفته سپهر اندرین گشته شد بفرجام چرم خر آغشته شد. فردوسی. آب انگور فراز آور یا خون زبیب که زبیب ای عجبی هست بانگور قریب شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی چون بیاغاری انگور شود خشک زبیب. منوچهری. نه آغارش پذیرد زآب آهن. (ویس و رامین). بر شوره مریز آب خوش ایرا نایدْت بکار چون بیاغارد. ناصرخسرو. بیاغارد بخون پهلوی ماهی بینبارد بگرد افلاک گردان. ناصرخسرو. چگونه بی سر و دندان و حلق و معده ای دانه همی خاکی خورد هموار و آب او را بیاغارد. ناصرخسرو. پولاد نرم کی شود و شیرین گرچه در انگبینْش بیاغاری ؟ ناصرخسرو. ز آغاریدن آن دشت با خون شده یکسر درختانش طبرخون بسکه گردون را خوش آمد شربت گفتار من در گلاب دیده هر دم چون شکر آغاردم. ابن یمین. بمنزلی که فرود آیم از فراق رخت ز خون دیده زمین سربسر بیاغارم. نزاری قهستانی. ، تراویدن. ترابیدن. زهیدن: خردمندی که نعمت خورد شکر آنْش باید کرد ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد. ناصرخسرو. ، آمیختن: ز باد سرد کجا آب منعقد گردد بلطف طبعش اگر آب را بیاغاری ؟ کمال اسماعیل. ، سرشتن، آغاردن. تحریک کردن. تحریض کردن. اغراء. آغالیدن. تفتین. وژولیدن. فژولیدن. فتنه کردن. برغلانیدن. افژولیدن. اوژولیدن. در بعض فرهنگها برای معنی اغراء و آغالیدن بیت ذیل را شاهد آورده اند و ظاهراً درست نیست و آغازیدن خواندن کلمه در آن انسب است: با چنین کم دشمنان خواجه نیاغارد بجنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری
آچاریدن. چاشنی و آچار بطعام زدن: عذرطرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو. دیو است جهان که زهر قاتل را در نوش بمکرمی بیاچارد. ناصرخسرو. فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه زبهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد. ناصرخسرو. ، در بعض فرهنگها به این کلمه معنی درآمیختن و آمیختن مطلق داده و ظاهراً در معنی شواهد فوق و امثال آن بخطا رفته اند
آچاریدن. چاشنی و آچار بطعام زدن: عذرطرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو. دیو است جهان که زهر قاتل را در نوش بمکرمی بیاچارد. ناصرخسرو. فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه زبهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد. ناصرخسرو. ، در بعض فرهنگها به این کلمه معنی درآمیختن و آمیختن مطلق داده و ظاهراً در معنی شواهد فوق و امثال آن بخطا رفته اند