جدول جو
جدول جو

معنی آشمیدن - جستجوی لغت در جدول جو

آشمیدن
نوشیدن، برای مثال خوش دل شد و آرمید با او / هم خورد و هم آشمید با او (نظامی۳ - ۴۱۶)
تصویری از آشمیدن
تصویر آشمیدن
فرهنگ فارسی عمید
آشمیدن
(کَ گِ رِ تَ)
مخفف آشامیدن:
خوش دل شد و آرمید با او
هم خوردو هم آشمید با او.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آشمیدن
مخفف آشامیدن
تصویری از آشمیدن
تصویر آشمیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
فروبردن آب یا مایع دیگر به حلق، نوش کردن، نوشیدن، برای مثال ای ترک می آشام که گفتت که می آشام / در خانۀ من باده بیاشام بیا شام (لغتنامه - آشام)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
ترسیدن، رمیدن، برای مثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن
بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مِ شُ دَ)
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) :
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چوشیر شادروان.
منجیک.
، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) :
تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام
رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند.
رودکی.
و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای
در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی.
ناصرخسرو.
، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) :
خم چشمۀ آب زندگانیست
زین چشمه نبایدت شمیدن.
نزاری قهستانی.
، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) :
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر.
عنصری.
شمید و دلش موج برزد ز جوش
ز دل هوش و از جان رمیده خروش.
عنصری.
گر آهویی بتاز کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم.
خفاف.
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.
اسدی.
الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی).
، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف).
- اندرشمیدن، گریه و زاری کردن:
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندرشمید.
فردوسی.
، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
مرکّب از: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)،
خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید
رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید.
جامی (لوامع)،
بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ رَ تَ)
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ تَ)
بلعیدن یعنی فروبردن مایعی. نوشیدن. نوش کردن. درکشیدن. کشیدن. گساردن (در شراب). آشمیدن. پیمودن (باده). خوردن. حسو. (دهار). شرب. تکرّع. تجرّع. تشرّب. احتسا. ترمﱡق: حصیری... می آمد دردی آشامیده. (تاریخ بیهقی).
تا بی ادبی همی توانی کرد
خون علما بدم بیاشامی.
ناصرخسرو.
تا تشنه و بیطاقت بچاهی رسید قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو سِ تَ دَ)
شعوری از فرهنگ جهانگیری نقل میکند که این کلمه بمعنی پراکندن و جدا کردن است. لکن در جهانگیری یافت نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشلیدن
تصویر بشلیدن
در آویختن برهم چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشخیدن
تصویر بشخیدن
درخشیدن، افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگنیدن
تصویر آگنیدن
آکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنیدن
تصویر آکنیدن
آکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفریدن
تصویر آفریدن
خلق کردن، بار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهیدن
تصویر آگهیدن
با خبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیدون
تصویر آمیدون
فرانسوی نشاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
ترسیدن، آشفته داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشمیدن
تصویر نشمیدن
عیش و نوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
نوشیدن، خوردن مایعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آسوده، ساکن، بی حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
((شَ دَ))
بوییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
((شَ دَ))
ترسیدن، رمیدن، بیهوش شدن، آشفته گشتن، بانگ و غریو برآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشمیدن
تصویر نشمیدن
((نَ دَ))
عیش و نوش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آشامیدن
تصویر آشامیدن
((دَ))
نوشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
((رَ دَ))
خفتن، استراحت کردن، قرار یافتن، آرام شدن، صبر کردن، آرامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فهمیدن
تصویر فهمیدن
دانستن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آزرمیدن
تصویر آزرمیدن
احترام، بزرگ داشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشمیدن
تصویر خشمیدن
ائتکال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
خوردن، گساردن، نوش کردن، نوشیدن
متضاد: تناول کردن، خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقاربت، آرامیدن، آسودن، خفتن، غنودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد