ترسیدن، رمیدن، برای مثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
ترسیدن، رمیدن، برای مِثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مِثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) : پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چوشیر شادروان. منجیک. ، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) : تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند. رودکی. و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی. ناصرخسرو. ، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) : خم چشمۀ آب زندگانیست زین چشمه نبایدت شمیدن. نزاری قهستانی. ، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) : ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر. عنصری. شمید و دلش موج برزد ز جوش ز دل هوش و از جان رمیده خروش. عنصری. گر آهویی بتاز کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندردمید. اسدی. الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف). - اندرشمیدن، گریه و زاری کردن: چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندرشمید. فردوسی. ، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) : پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چوشیر شادروان. منجیک. ، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) : تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند. رودکی. و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی. ناصرخسرو. ، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) : خم چشمۀ آب زندگانیست زین چشمه نبایدت شمیدن. نزاری قهستانی. ، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) : ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر. عنصری. شمید و دلش موج برزد ز جوش ز دل هوش و از جان رمیده خروش. عنصری. گر آهویی بتاز کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندردمید. اسدی. الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف). - اندرشمیدن، گریه و زاری کردن: چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندرشمید. فردوسی. ، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)
مرکّب از: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)، خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید. جامی (لوامع)، بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
مُرَکَّب اَز: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)، خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید. جامی (لوامع)، بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
بلعیدن یعنی فروبردن مایعی. نوشیدن. نوش کردن. درکشیدن. کشیدن. گساردن (در شراب). آشمیدن. پیمودن (باده). خوردن. حسو. (دهار). شرب. تکرّع. تجرّع. تشرّب. احتسا. ترمﱡق: حصیری... می آمد دردی آشامیده. (تاریخ بیهقی). تا بی ادبی همی توانی کرد خون علما بدم بیاشامی. ناصرخسرو. تا تشنه و بیطاقت بچاهی رسید قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند. (سعدی)
بلعیدن یعنی فروبردن مایعی. نوشیدن. نوش کردن. درکشیدن. کشیدن. گساردن (در شراب). آشمیدن. پیمودن (باده). خوردن. حسو. (دهار). شرب. تکرّع. تجرّع. تشرّب. احتسا. تَرَمﱡق: حصیری... می آمد دُردی آشامیده. (تاریخ بیهقی). تا بی ادبی همی توانی کرد خون علما بدم بیاشامی. ناصرخسرو. تا تشنه و بیطاقت بچاهی رسید قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند. (سعدی)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)