دژم، حریص، آزمند، برای مثال آرغده بر ثنای تو جان من است از آنک / پروردۀ مکارم اخلاق تو منم (منوچهری - ۲۱۲) خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
دژم، حریص، آزمند، برای مِثال آرغده بر ثنای تو جان من است از آنک / پروردۀ مکارم اخلاق تو منم (منوچهری - ۲۱۲) خَشمگین، عصبانی، خَشمناک، بَرآشفته، غَضَبناک، غَضِب، غَضَب آلود، اَرغَند، اَرغَنده، شَرزِه، دُژ آلود، ژیان، خَشمِن، خَشمگِن، آلُغدِه، غَرمَنده، ساخِط، غَراشیدَه، غَضبان، غَضوب
آلغده. جنگاور. خشمگین. خشمناک. دژم. تافته. ارغنده. آشفته. برآشفته. بخشم آمده. خشمین. غضبناک. غضب آلود. خشمن. کج خلق. اوقات تلخ. قهرآلود. خشم آلود. مقابل آرمیده: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی. سوی رزم آمد چو آرغده شیر کمندی ببازو سمندی بزیر. فردوسی. سراپرده ای نیز دیدم بزرگ سپاهی بکردار آرغده گرگ. فردوسی. شیر آرغده اگر پیش تو آید بنبرد پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال پیل پیخستۀ صمصام تو بیند اندام شیر پیرایۀ میدان تو یابد چنگال. فرخی. اگر الفغده بستدند از من نیست جانم چو شیر آرغده شکر این حال چون توانم کرد که مرا بستدند الفغده ؟ ابوالفرج رونی
آلغده. جنگاور. خشمگین. خشمناک. دژم. تافته. ارغنده. آشفته. برآشفته. بخشم آمده. خشمین. غضبناک. غضب آلود. خشمن. کج خلق. اوقات تلخ. قهرآلود. خشم آلود. مقابل آرمیده: گهی آرَمْده و گه آرُغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی. سوی رزم آمد چو آرُغده شیر کمندی ببازو سمندی بزیر. فردوسی. سراپرده ای نیز دیدم بزرگ سپاهی بکردار آرغده گرگ. فردوسی. شیر آرُغده اگر پیش تو آید بنبرد پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال پیل پیخستۀ صمصام تو بیند اندام شیر پیرایۀ میدان تو یابد چنگال. فرخی. اگر الفغده بستدند از من نیست جانم چو شیر آرغده شکر این حال چون توانم کرد که مرا بستدند الفغده ؟ ابوالفرج رونی
ترنجیده، به هم کشیده، دردمند، عضوی از بدن که رنجور و دردناک باشد، ترکیده، برای مثال ز بس کوب از زمانه یافت دشمنت / همه اعضای او گشته ترغده (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۸)
ترنجیده، به هم کشیده، دردمند، عضوی از بدن که رنجور و دردناک باشد، ترکیده، برای مِثال ز بس کوب از زمانه یافت دشمنت / همه اعضای او گشته ترغده (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۸)
ساخته. آماده. سیجیده. بسیجیده: همی بایدت رفت و راه دور است بسغده دار یکسر شغلها را. رودکی. نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. که من مقدمۀ خویش را فرستادم بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار. عنصری. چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این بسغده دلیران کین. اسدی. جائی که جنگ باشد پذرفته ایم صلح وآنجا که صلح باشد آسغده ایم جنگ. سوزنی. ، گردآمده. فراهم شده: تن و جان چو هر دو فرودآمدند بیک جای هر دو بسغده شدند. ابوشکور مرکّب از: آ، نا + سغده، سخته یعنی سنجیده و وزن کرده، نسنجیده و وزن ناکرده: خاطر عاطر تو غارت کرد گنج آسغدۀنهان قلم. مسعودسعد
ساخته. آماده. سیجیده. بسیجیده: همی بایدْت رفت و راه دور است بسغده دار یکسر شغلها را. رودکی. نشاید درون نابسغده شدن نباید که نَتْوانْش بازآمدن. ابوشکور. که من مقدمۀ خویش را فرستادم بدانکه آمدنم را بسغده باشد کار. عنصری. چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این بسغده دلیران کین. اسدی. جائی که جنگ باشد پذرفته ایم صلح وآنجا که صلح باشد آسغده ایم جنگ. سوزنی. ، گردآمده. فراهم شده: تن و جان چو هر دو فرودآمدند بیک جای هر دو بسغده شدند. ابوشکور مُرَکَّب اَز: آ، نا + سغده، سخته یعنی سنجیده و وزن کرده، نسنجیده و وزن ناکرده: خاطر عاطر تو غارت کرد گنج آسغدۀنهان قلم. مسعودسعد
نم دیده. خیسیده. ترشده: بدرد خاست کمرگاه و پشتت از ترّی که پوشش زبرین تو بود آغرده. سوزنی. معنی جامۀ تنگ و نازک و نیز تنگ و پاره پاره بدین کلمه داده و به همین بیت استشهاد کرده اندو ظاهراً همان معنی خیسیده و نم دیده انسب است، مگر شواهد دیگری یافته شود، خوردشده
نم دیده. خیسیده. ترشده: بدرد خاست کمرگاه و پشتت از ترّی که پوشش زبرین تو بود آغرده. سوزنی. معنی جامۀ تنگ و نازک و نیز تنگ و پاره پاره بدین کلمه داده و به همین بیت استشهاد کرده اندو ظاهراً همان معنی خیسیده و نم دیده انسب است، مگر شواهد دیگری یافته شود، خوردشده
آرغده. ارغنده. خشم گرفته. قهرآلود. خشمگین. جنگ آور: شیر خشم آورد و جست از جای خویش آمد آن خرگوش را آلغده پیش. رودکی. شیر آلغده که بیرون جهد از خانه بصید تا بچنگ آورد آهو را وآهوبره را. رودکی
آرُغده. ارغنده. خشم گرفته. قهرآلود. خشمگین. جنگ آور: شیر خشم آورد و جست از جای خویش آمد آن خرگوش را آلغده پیش. رودکی. شیر آلغده که بیرون جهد از خانه بصید تا بچنگ آورد آهو را وآهوبره را. رودکی
آرمیده. ساکن. بی حرکت: گران ساخت سنگ و سبک باد پاک روان کرد گردون و آرمده خاک. اسدی. ، مجازاً، کاهل: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیکبخت. عنصری. ، خفته، آهسته. نرم در رفتار: چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرمده باشی شتاب آیدم. فردوسی. ، با خلق خوش. که در خشم نیست: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی
آرمیده. ساکن. بی حرکت: گران ساخت سنگ و سبک باد پاک روان کرد گردون و آرمده خاک. اسدی. ، مجازاً، کاهل: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیکبخت. عنصری. ، خفته، آهسته. نرم در رفتار: چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرمده باشی شتاب آیدم. فردوسی. ، با خلق خوش. که در خشم نیست: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی
گرفته شده و ترنجیده. (برهان). کوفته شده و ترنجیده. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هر عضوی و بندی و مفصلی که بسبب دردمندی و آزار آن حرکت نتوان کرد، گویند ’ترغده شده است’. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : ز بس کوب از زمانه یافت دشمنت همه اعضای او گشته ترغده. منجیک (از فرهنگ جهانگیری). ، افادۀ معنی ترکیده میکند. (انجمن آرا) (آنندراج)
گرفته شده و ترنجیده. (برهان). کوفته شده و ترنجیده. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هر عضوی و بندی و مفصلی که بسبب دردمندی و آزار آن حرکت نتوان کرد، گویند ’ترغده شده است’. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : ز بس کوب از زمانه یافت دشمنْت همه اعضای او گشته ترغده. منجیک (از فرهنگ جهانگیری). ، افادۀ معنی ترکیده میکند. (انجمن آرا) (آنندراج)