آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) : عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود. فردوسی. کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) : عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود. فردوسی. کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. بدو گفت رستم که گرز گران چو یازد ز بازوی گندآوران نماند دل سنگ و سندان درست بر و یال کوبنده باید نخست. فردوسی. و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
آلتی که بر پوزۀ خر و گاو و مانند آن بندند که از کشت نچرد وبدهان سگ بندند تا نگزد و نیز بدهان بره و بزغاله وگوساله کنند تا بیش شیر نمکد. پوزه بند: سعی او بازوی دلیران است سهم او پوزبند شیران است. سنائی. پوزبند وسوسه عشق است و بس ورنه کی وسواس رابسته ست کس. مولوی. علمهای اهل حس شد پوزبند تا نگیرد شیر از آن علم بلند. مولوی. زاهد ششصد هزاران ساله را پوزبندی ساخت آن گوساله را. مولوی. جعم، پوزبند بر دهن شتر کردن تا از گزیدن و چریدن باز ماند. (منتهی الارب)
آلتی که بر پوزۀ خر و گاو و مانند آن بندند که از کشت نچرد وبدهان سگ بندند تا نگزد و نیز بدهان بره و بزغاله وگوساله کنند تا بیش شیر نمکد. پوزه بند: سعی او بازوی دلیران است سهم او پوزبند شیران است. سنائی. پوزبند وسوسه عشق است و بس ورنه کی وسواس رابسته ست کس. مولوی. علمهای اهل حس شد پوزبند تا نگیرد شیر از آن علم بلند. مولوی. زاهد ششصد هزاران ساله را پوزبندی ساخت آن گوساله را. مولوی. جعم، پوزبند بر دهن شتر کردن تا از گزیدن و چریدن باز ماند. (منتهی الارب)
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21هزارگزی جنوب کلیبر، با 331 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21هزارگزی جنوب کلیبر، با 331 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)