جدول جو
جدول جو

معنی یوزبنده - جستجوی لغت در جدول جو

یوزبنده
(بَ دَ / دِ)
بندۀ یوز. آنکه نگاهبان یوزهای شکاری است. (از ناظم الاطباء). فهاد. (منتهی الارب). یوزبان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوزبان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یازنده
تصویر یازنده
قصد کننده، آهنگ کننده، دست اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبنده
تصویر کوبنده
کسی که چیزی را می کوبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
جوینده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آنکه یا آنچه چیزی را بسوزاند، آنکه یا آنچه بسوزد، کنایه از بسیار غم آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوزبند
تصویر پوزبند
دهان بند، تسمه های به هم دوختۀ شبیه کیسه که پوز جانوران گاز گیرنده مانند سگ و اسب و استر را در آن می کنند و می بندند تا نتوانند گاز بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوزبند
تصویر کوزبند
شیوه ای در زراعت که بذر را روی پل می کارند تا هنگام آب دادن، آب روی آن را فرانگیرد و فقط به ریشه و پایین ساقه برسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روبنده
تصویر روبنده
پارچه ای مستطیل شکل برای پوشاندن صورت، نقاب، روبند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
پیدا کننده، یابنده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
کسی که چیزی می دوزد، خیاط
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ / دِ)
آنکه کوبد. (فرهنگ فارسی معین) :
عمودی که کوبنده هومان بود
تو آهن مخوانش که موم آن بود.
فردوسی.
کنون این برافراخته یال من
همان زخم کوبنده کوپال من.
فردوسی.
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود، ضربه زننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آلتی که بر پوزۀ خر و گاو و مانند آن بندند که از کشت نچرد وبدهان سگ بندند تا نگزد و نیز بدهان بره و بزغاله وگوساله کنند تا بیش شیر نمکد. پوزه بند:
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است.
سنائی.
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس رابسته ست کس.
مولوی.
علمهای اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند.
مولوی.
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را.
مولوی.
جعم، پوزبند بر دهن شتر کردن تا از گزیدن و چریدن باز ماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) :
به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ (لغت فرس اسدی).
ز ما قصری طلب کرده ست جایی
کزآن سوزنده تر نبود هوایی.
نظامی.
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت.
خاقانی.
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد.
سعدی.
مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد.
صائب (از آنندراج).
، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
سخت جهنده و خیزنده که جست وخیزی تند داشته باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوز و یوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21هزارگزی جنوب کلیبر، با 331 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ دَ / دِ)
خواب کننده. نائم. (یادداشت بخط مؤلف) ، پارچه ای که پرزه هاش روی هم می خوابد. (یادداشت مؤلف) ، قرارگیرنده بر چیزی. بر چیز دیگر قرارگیرنده
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرزبندی. پشته بندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوزبندی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
ده کوچکی است از بخشهای حومه شهرستان نائین در 25 هزارگزی جنوب غربی نائین واقع شده و سکنۀآنجا 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
پیدا کننده، واجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوزغند
تصویر یوزغند
بانگ و آواز انسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آن که یا آن چه بسوزد، گرم تابدار، آنکه یا آن چه بسوزاند سوزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوزبند
تصویر پوزبند
آلتی که بر پوزه خر وگاو و مانند آن بندند که از کشت نچرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزنده
تصویر گوزنده
کسی که بگوزد آنکه ضرطه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوبنده
تصویر کوبنده
آنکه کوبد، ضربه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
جستجو کننده جوینده، حاصل کننده اندوزنده، ادا کننده گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
آهنگ و اداره کننده، قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده، ادا کننده، گزارنده، اندوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبنده
تصویر دوبنده
((دُ بَ دِ))
لباس مخصوص کشتی به شکل شلوارکی متصل به بالاتنه ای رکابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
((زَ دِ یا دَ))
آن که یا آن چه سوزد، گرم، سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
((بَ د))
دریابنده، درک کننده، پیدا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
((زَ د))
قصدکننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
خیاط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
قصد کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
کاشف
فرهنگ واژه فارسی سره