جدول جو
جدول جو

معنی یواش - جستجوی لغت در جدول جو

یواش
آهسته، آرام
تصویری از یواش
تصویر یواش
فرهنگ فارسی عمید
یواش
آهسته، هموار، نرم، خفی
تصویری از یواش
تصویر یواش
فرهنگ لغت هوشیار
یواش
((یَ))
آهسته، آرام، به نرمی
تصویری از یواش
تصویر یواش
فرهنگ فارسی معین
یواش
آهسته
تصویری از یواش
تصویر یواش
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زواش
تصویر زواش
سیّارۀ مشتری، در علم نجوم پنجمین و بزرگ ترین سیارۀ منظومۀ شمسی، سعد اکبر، سعد السّعود، زاووش، قاضی چرخ، هرمز، قاضی فلک، زوش، ژوپیتر، اورمزد، برجیس، زاوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کواش
تصویر کواش
صفت، گونه، طرز، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لواش
تصویر لواش
نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواش
تصویر گواش
کواش، صفت، گونه، طرز، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یورش
تصویر یورش
هجوم، تاخت و تاز
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نان تنک. (جهانگیری). رقاق. نان تنک و نرم و نازک. رقاقه. نان تنک نرم. (برهان). نان تنک و نرم از گندم. این کلمه در ترکی مستعمل است. (از غیاث اللغات). لباش. (آنندراج از جهانگیری) :
گر عمرنامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش.
مولوی.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص لواش.
نزاری.
وآنگهی بر صف لواش زند
یا علی گوید و بر آش زند.
یحیی کاشی (در هجو اکول از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَوْ وا)
جایگاهی است در دمشق که آن را جسر ابن شواش گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ستاره ای است سیاره در آسمان ششم که قاضی افلاک است و خانه به برج حوت و قوس دارد و منجمان سعد اکبرش خوانند و آنرا اورمزد و ارمزد و هرمزد نیز گویند و به تازیش برجیس و مشتری نامند و قیل با سین مهمله لغت است. (آنندراج). زاوش و ستارۀ مشتری. (ناظم الاطباء). زاوش. مشتری. برجیس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
حسودانت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش.
اورمزدی (یادداشت ایضاً).
ظاهراً زاوس و زاوش از زئوس یونانی است که به فرانسه ژوپیتر نامند. رجوع به ژوپیتر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مادرشوهر به اصطلاح مردم گناباد، مادرزن در اصطلاح مردم گناباد
لغت نامه دهخدا
بانگ و آواز. همهمه و فریاد. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کواس است که صفت و گونه و طرز و روش باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کواس و کواسه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شبت و انیسون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَوْ وا)
اصطلاحی است در بندرلنگه و نواحی بمعنی آنکه معامله و تجارت مروارید کند
لغت نامه دهخدا
(غَ شِنْ)
غواشی. جمع واژۀ غاشیه. رجوع به غواشی و غاشیه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
اختلاف. یقال: بینهم شواش، ای اختلاف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ شِ)
کلمه فارسی است. منسفه. جون. و آن پنجه ای است که بدان خرمن باد دهند. (یادداشت مؤلف). درلهجۀ امروز آذربایجان شانه (یا شنه) گویند. هید
لغت نامه دهخدا
(یَ شَ / شِ)
گم شده و غایب شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رواج. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) :
چو ارباب صنعت که ماهر شوند
همی بایدش کار خود را رواش.
؟ (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یورش
تصویر یورش
تاخت و تاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواش
تصویر لواش
نان تنک و نرم از گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواش
تصویر گواش
طرز روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواش
تصویر کواش
روش، طرز، گونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شواش
تصویر شواش
پراکندگی تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی جغتایی آهسته آشوک (گویش مازندارنی) نوک پا (گویش گیلکی) آسه چو (گویش نایینی) پتکی (گویش افغانی) آسه (گویش تهرانی) آهسته. یا یواش یواش. آهسته آهسته: یواش یواش آمد، بتدریج کم کم: پیره زن به چرب زبانی و حقه بازی خودش را توی دل دخترجاکرد قاتی کنیزها بود تا یواش یواش رازدار دختر شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
ماده رنگی قابل شستشو در نقاشی که خاصیت پوشانندگی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یورش
تصویر یورش
((رِ))
تاخت و تاز، هجوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لواش
تصویر لواش
((لَ))
نوعی نان نرم و نازک و پهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
طرز، روش، گواس، گواسه، گواشه، کواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواش
تصویر کواش
((کَ))
صفت، گونه، روش، طریق. کواشه هم گفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چواش
تصویر چواش
آمارانتوس
فرهنگ واژه فارسی سره