جدول جو
جدول جو

معنی یزک - جستجوی لغت در جدول جو

یزک
جلودار، پیشرو سپاه، پیشتاز لشکر، مقدمۀ لشکر، پیش قراول، برای مثال سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود / هم بگیرد که دمادم یزکی می آید (سعدی۲ - ۴۴۹)، حذر کار مردان کارآگه است / یزک سد رویین لشکرگه است (سعدی۱ - ۷۶)
تصویری از یزک
تصویر یزک
فرهنگ فارسی عمید
یزک
(یَ زَ)
جمع قلیل و مردم کمی را گویند که در مقدمه و پیش پیش لشکر به راه روند تا از سپاه خصم باخبر باشند و به ترکی قراول خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از برهان) (از آنندراج). پیشقراول و مقدمهالجیش. (ناظم الاطباء). مقدمه: قدامی الجیش، یزک لشکر. (منتهی الارب) : مهلب مردی بیدار و کاردان بود و شب و روز یزک و طلایه نگاهداشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بلقیس گفت صواب این است که اول پیش او روم و احوال معلوم کنم یزک را ساختند و رو به شام نهاد. (قصص الانبیاء ص 166).
اندر این روزگار پرگوهر
اگر امروز مانده ای یزکم.
مسعودسعد.
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نی یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک.
انوری.
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده.
نظامی.
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری.
نظامی.
فرود آمدند از دو جانب سپاه
یزکها نشاندند بر پاسگاه.
نظامی.
خردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشی
ادبم طلایه دارد به یتاق پاسبانی.
نظامی.
آن بحر که در یگانگی اوست یکی
یک قطره از آن بحر نسنجد فلکی
گر هجده هزار عالم افتد در وی
حقا که از او برون نیاید یزکی.
عطار.
جریده باسواران بی بنه از آنجا برفت یزک بر ایبک حلبی افتاد او را بگرفتند و به خدمت آوردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). عزیمت کرد تا جانب تستررود در زمستان آنجا مقام سازد بر سبیل یزک ایلچی پهلوان را در مقدمه با دو هزار مرد روان کرد. (ایضاً). با هرکسی مغولی و یزکی تعیین کرد. (ایضاً). گویی یزک لشکر او بود که تمامت را از پیش برداشت چون گورخان... (ایضاً). چون به نزدیک مرد رسیدند از راه گذر بر سبیل یزک چهار صد سوار را بفرستادند. (ایضاً).
سعی نسیم غالیه چهره گشای باغ شد
چون یزک سپاه گل بر صف روزگار زد.
فریدالدین جاجرمی (از لباب الالباب ج 1 ص 233).
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست.
سعدی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.
سعدی.
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید.
سعدی.
یزک لشکر وجود تویی
قائد کاروان جود تویی.
اوحدی.
علم نصرتت ز عالم نور
یزک لشکرت صبا و دبور.
اوحدی.
طلیعۀ یزک رای تست صبح که او
بر آسمان علم آفتاب پیکر زد.
سلمان ساوجی.
از شهر حماه بگذشت و محاذی شهر سلمیه نزول فرمود و آنجا یزک یاغی ظاهر شد پادشاه اسلام لشکریان خود را غافل گونه دید. (تاریخ غازانی ص 126).
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود.
؟
- یزک بر یزک، پیشتاز به دنبال پیشتاز. قراول به دنبال قراول:
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب.
نظامی.
، سالار پاسبانان. (از ناظم الاطباء) (از برهان) ، به معنی مطلق فوج نیز آمده. (غیاث) (آنندراج) ، جاسوس. (ناظم الاطباء) (برهان)
لغت نامه دهخدا
یزک
روی و سیمای نامبارک و نا میمون، شوم مقدمه لشکر. دیده ور پیش قراول: ای سپاهت را ظفرلشکر کش ونصرت یزک نی یقین برطول وعرض لشکرت آگه نه شک. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
یزک
((یَ زَ))
پیش قراول، جلودار
تصویری از یزک
تصویر یزک
فرهنگ فارسی معین
یزک
پیش قراول، دیده بان، دیده ور، قراول
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیزک
تصویر نیزک
نیزه، تیر شهاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزک
تصویر میزک
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیزک
تصویر چیزک
چیز کوچک، در علم زیست شناسی خارپشت
فرهنگ فارسی عمید
(زَ فُ)
سردار پیشقراولان و رئیس پاسبانان. (ناظم الاطباء). سالار و رئیس فوج. (آنندراج). سردار فوج. طلیعه. (غیاث) :
یزکداری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
کمین سازان محنت برنشستند
یزکداران طاقت را شکستند.
نظامی.
برون شد یزکداردشمن شناس
یتاقی کمر بست بر جای پاس.
نظامی.
و رجوع به یزک شود
لغت نامه دهخدا
(یَ زَ)
شغل و صفت یزکدار. (یادداشت مؤلف). پیشقراولی سپاه کردن:
یزکداری از دیده نگذاشتند
یتاقی که رسمی است می داشتند.
نظامی.
در یزکداری ولایت جود
دولت تست پاسدار وجود.
نظامی.
و رجوع به یزک و یزکدار شود
لغت نامه دهخدا
(نَزَ)
نیزۀ کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). کتاره. (دستورالاخوان). رمح قصیر یا شبه مزراق. (از متن اللغه). ج، نیازک. معرب نیزه است. رجوع به نیزه و رجوع به المعرب جوالیقی ص 332 و نشوءاللغه ص 92 شود، شعله ای چون نیزه که در آسمان پدید آید و آن یکی از اقسام شهب است. ج، نیازک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اسم از میزیدن + ک تصغیر، مصغر میز یعنی شاش اندک. (ناظم الاطباء) ، بول و شاش. (ناظم الاطباء). بول و شاش را گویند. (آنندراج) (برهان) :
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزک کند.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 410).
- چکمیزک، قطرۀ بول که از شرم کودک ریزد.
، باران اندک، آمیزش و اختلاط، هر چیز درهم و برهم و آمیخته. (ناظم الاطباء)
میز کوچک
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلوک دیزک متعلق به ایران و مرکب از دهات متعدد است که دو پارچه از آنها که جالق و کالیکان باشد در خط سرحد شرقی واقع است. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک با 139 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زی زَ)
نوعی از میوه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آواز گستاخانه ای که از دهن خارج شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از بخش ابرقو است که در شهرستان یزد واقع است و 158 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد است و 1841 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). دیه برزه که آنرا بیزک خوانند. (تاریخ بیهق ص 211)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
چیز کوچک. چیز کم.
- چیزکی، چیز کمی. چیز کوچکی. چیزی کم. چیزی خرد:
نالۀ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل.
مولوی.
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی.
مولوی.
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را می کشد.
مولوی.
مطّحه، چیزکی برآمدۀ گرد در پای گوسفند که بدان زمین راخراشد. (منتهی الارب).
- امثال:
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
، مجازاً به معنی چیز کم بها، در برخی فرهنگها آمده است که خارپشت را گویند اما ظاهراً محرف چیز و چیزوک باشد
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام جانوری است که آنراشب خیزک و پاچه خیزک نیز میگویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یِ زَ)
کرم درخت، کرم شب تاب. (شعوری). و ظاهراً مصحف آتشیزک باشد
لغت نامه دهخدا
(یَ زَ)
صفت و شغل یزک. طلایه داری. پیشقراولی سپاه و لشکر. (یادداشت مؤلف).
- یزکی کردن (یا نمودن) ، طلایه داری لشکر کردن:
خواجه دانم که پیش فوج سخاش
موج دریا همی کند یزکی.
انوری.
منم آنکه شاه گردون به زمان شوکت من
شب و روز می نماید یزکی و پاسبانی.
شاه نعمهاﷲ ولی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خزک
تصویر خزک
ستیهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزک
تصویر حزک
فشردن، ریسمان بستن، کوفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چزک
تصویر چزک
خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزک
تصویر دزک
دستارچه دستمال روپاک. دز کوچک قلعه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش بانوان بز کوچک بز کوچک زینت و آرایش عموما و آرایش زنان خصوصا توالت. برکوچک بزیچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزک
تصویر تزک
تعلیم و تربیت ترکی تزکش تیر دان، سامان ترکی سامان، آیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیزک
تصویر دیزک
خاکستری رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره چلیپاییان که جزو سبزیهای خوراکی معمولی است و مزه اش تند و تیز است. گیاهی است یکساله و برگهایش کوچک و میوه اش خرجینک و بالدار است: تر تیزک رشاد تره تندک حب الرشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزک
تصویر میزک
شاش بول
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته نام ماه هفتم سال سریانی برابر با بخشی از فروردین و اردیبهشت سال خوری نیزه کوتاه، شهاب بشکل نیزه کوتاه که در آسمان دیده شود: جمع. (عربی) نیازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزک
تصویر میزک
((زَ))
شاش، بول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیزک
تصویر دیزک
رنگ، رنگ سیاه و کبود، اسبی که رنگش سیاه یا خاکستری باشد، دیزج، دیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزک
تصویر گزک
نقل
فرهنگ واژه فارسی سره
زبر و زرنگ، چابک، تند و تیز
فرهنگ گویش مازندرانی