چیز کوچک. چیز کم. - چیزکی، چیز کمی. چیز کوچکی. چیزی کم. چیزی خرد: نالۀ سرنا و تهدید دهل چیزکی ماند بدان ناقور کل. مولوی. گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی یادمان آمد از آنها چیزکی. مولوی. چیزکی از آب هستش در جسد بول گیرش آتشی را می کشد. مولوی. مطّحه، چیزکی برآمدۀ گرد در پای گوسفند که بدان زمین راخراشد. (منتهی الارب). - امثال: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. ، مجازاً به معنی چیز کم بها، در برخی فرهنگها آمده است که خارپشت را گویند اما ظاهراً محرف چیز و چیزوک باشد