بهرام بود یعنی ستارۀ مریخ. (از لغت فرس اسدی) : شمشیر او به خون شدن یخون بود (؟) در حکم گفت باشد مایل به خون یخون. عسجدی. در فرهنگهای دسترس من همه جا این کلمه را بخون ضبط کرده اند و شاهدی هم نیست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخون شود
بهرام بود یعنی ستارۀ مریخ. (از لغت فرس اسدی) : شمشیر او به خون شدن یخون بود (؟) در حکم گفت باشد مایل به خون یخون. عسجدی. در فرهنگهای دسترس من همه جا این کلمه را بخون ضبط کرده اند و شاهدی هم نیست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخون شود
نمدزین، روپوش، روپوش زین اسب، جناغ زین، دفنوک، غاشیهبرای مثال از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد / وز فرّ و هنر بینم بر دیزۀ تو یون (عنصری - ۳۴۳) پول خرد
نمدزین، روپوش، روپوش زین اسب، جُناغِ زین، دَفنوک، غاشیِهبرای مِثال از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد / وز فرّ و هنر بینم بر دیزۀ تو یون (عنصری - ۳۴۳) پول خُرد
مایعی سرخ رنگ و مرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما و ذرات شناور که در تمام رگ ها جریان دارد، کنایه از قتل، کشتار مثلاً خون ناحق، کنایه از پیوند نژادی خون خوردن: کنایه از بسیار غم خوردن، کشتار خون دل: کنایه از غم، غصه، رنج و محنت بسیار خون جگر: کنایه از غم، غصه، رنج و محنت بسیار، خون دل خون رز: کنایه از شراب، برای مثال مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی - ۵۲۸) خون رزان: کنایه از شراب، بخون رز خون ریختن: کنایه از کشتار کردن، کشتن مردم خون سیاوشان: صمغی سرخ رنگ که از درختی به نام شیان به دست می آید و در طب به کار می رود، درختی از خانوادۀ نخل با میوه ای شبیه گیلاس خون کردن: کنایه از کشتن انسان، قربانی کردن حیوان خون گرفتن: در پزشکی خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ، برش پوست و مانند آن، حجامت کردن
مایعی سرخ رنگ و مُرکب از گلبول قرمز، گلبول سفید، پلاسما و ذرات شناور که در تمام رگ ها جریان دارد، کنایه از قتل، کشتار مثلاً خون ناحق، کنایه از پیوند نژادی خون خوردن: کنایه از بسیار غم خوردن، کشتار خون دل: کنایه از غم، غصه، رنج و محنت بسیار خون جگر: کنایه از غم، غصه، رنج و محنت بسیار، خون دل خون رَز: کنایه از شراب، برای مِثال مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی - ۵۲۸) خون رزان: کنایه از شراب، بخون رَز خون ریختن: کنایه از کشتار کردن، کشتن مردم خونِ سیاوشان: صمغی سرخ رنگ که از درختی به نام شیان به دست می آید و در طب به کار می رود، درختی از خانوادۀ نخل با میوه ای شبیه گیلاس خون کردن: کنایه از کشتن انسان، قربانی کردن حیوان خون گرفتن: در پزشکی خارج کردن خون از بدن به وسیلۀ سرنگ، بُرش پوست و مانند آن، حجامت کردن
مرد مسن که سن در او هویدا و آشکار گردیده باشد، یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (منتهی الارب). مرد مسن. لغت غریب و غیرمعروف در منابع معتبر است، و بعضی از شارحان لغت فصیح گفته اند که مبالغۀ شیخ باشد. (از اقرب الموارد)
مرد مسن که سن در او هویدا و آشکار گردیده باشد، یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (منتهی الارب). مرد مسن. لغت غریب و غیرمعروف در منابع معتبر است، و بعضی از شارحان لغت فصیح گفته اند که مبالغۀ شیخ باشد. (از اقرب الموارد)
یخی. منسوب به یخ. مانند یخ. از جنس یخ. از یخ. (یادداشت مؤلف) : مانند یکی جام یخین است شباهنگ بزدوده به قطره ی سحری چرخ کیانیش گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید هرچند که جویند نیابند نشانیش. ناصرخسرو. و رجوع به یخ و یخی شود
یخی. منسوب به یخ. مانند یخ. از جنس یخ. از یخ. (یادداشت مؤلف) : مانند یکی جام یخین است شباهنگ بزدوده به قطره ی ْ سحری چرخ کیانیش گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید هرچند که جویند نیابند نشانیش. ناصرخسرو. و رجوع به یخ و یخی شود
مغز کلۀ پیل. (ناظم الاطباء). دماغ پیل و گویند آن سم است. (از منتهی الارب) (آنندراج). دماغ فیل و آن سم است و بعضی گویند بر هر سمی اطلاق شود. (از تاج العروس) ، خوی ستور. (منتهی الارب). خوی و عرق ستور بارکش. (ناظم الاطباء) ، آب گشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
مغز کلۀ پیل. (ناظم الاطباء). دماغ پیل و گویند آن سم است. (از منتهی الارب) (آنندراج). دماغ فیل و آن سم است و بعضی گویند بر هر سمی اطلاق شود. (از تاج العروس) ، خوی ستور. (منتهی الارب). خوی و عرق ستور بارکش. (ناظم الاطباء) ، آب گشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامۀ حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج) ، یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) : تو بیاراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکون. ابوشعیب (از فرهنگ اسدی). ابتدا در لغت نامۀ اسدی و سپس در دیگر لغت نامه ها این کلمه را صورتی از یکسان گمان برده اند. بی شبهه این کلمه اکسون است. و در شعر ابوشعیب نیز کلمه را بکسون (= به اکسون) باید خواند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یکونه و یکسون شود
نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامۀ حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج) ، یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) : تو بیاراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکون. ابوشعیب (از فرهنگ اسدی). ابتدا در لغت نامۀ اسدی و سپس در دیگر لغت نامه ها این کلمه را صورتی از یکسان گمان برده اند. بی شبهه این کلمه اکسون است. و در شعر ابوشعیب نیز کلمه را بکسون (= به اکسون) باید خواند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یکونه و یکسون شود
به خیانت منسوب کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متهم کننده کسی را به خیانت. (ناظم الاطباء) ، کم و اندک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی و یا چیزی که کم و اندک می کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که تیمار می کند و توجه می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخوین شود
به خیانت منسوب کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متهم کننده کسی را به خیانت. (ناظم الاطباء) ، کم و اندک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی و یا چیزی که کم و اندک می کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که تیمار می کند و توجه می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخوین شود
بمعنی سخن که کلام باشد. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوی بیش سخون. رودکی. ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی وهم همه هندوان بسوزد بسخون. دقیقی
بمعنی سخن که کلام باشد. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوی بیش سخون. رودکی. ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی وهم همه هندوان بسوزد بِسْخون. دقیقی
کم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کم کردن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). کم کردن حق کسی. (آنندراج) : تخوننی فلان حقی، ای تنقصنی منه . (اقرب الموارد) ، تعهد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (المنجد) (اقرب الموارد). تیمار داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیمار داشتن. (آنندراج) : کان یتخونهم بالموعظه. (اقرب الموارد) ، بوقت آمدن تب، کسی را. (اقرب الموارد) ، تغییر حال دادن زمانه از راحتی به سختی و شدت. (المنجد)
کم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کم کردن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). کم کردن حق کسی. (آنندراج) : تخوننی فلان حقی، ای تنقصنی منه ُ. (اقرب الموارد) ، تعهد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (المنجد) (اقرب الموارد). تیمار داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیمار داشتن. (آنندراج) : کان یتخونهم بالموعظه. (اقرب الموارد) ، بوقت ْ آمدن ِ تب، کسی را. (اقرب الموارد) ، تغییر حال دادن زمانه از راحتی به سختی و شدت. (المنجد)
نام ستارۀ مریخ است که در فلک پنجم می باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). مریخ. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری) ، دور کردن. (از منتهی الارب) (مصادر زوزنی) (آنندراج) ، بازداشتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، جدا داشتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). الحدیث: انه کان یبد ضبعیه فی السجود. (از منتهی الارب) ، یعنی جدا می کرد دو بازوی خود را در سجده. (از ناظم الاطباء). از هم جدا داشتن. (یادداشت مؤلف) : بد رجلیه، از هم جدا داشت هر دو پا را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بداد ساختن برای زین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به بداد شود
نام ستارۀ مریخ است که در فلک پنجم می باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). مریخ. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری) ، دور کردن. (از منتهی الارب) (مصادر زوزنی) (آنندراج) ، بازداشتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، جدا داشتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). الحدیث: انه کان یبد ضبعیه فی السجود. (از منتهی الارب) ، یعنی جدا می کرد دو بازوی خود را در سجده. (از ناظم الاطباء). از هم جدا داشتن. (یادداشت مؤلف) : بد رجلیه، از هم جدا داشت هر دو پا را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بداد ساختن برای زین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به بداد شود
مایعی است سرخرنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است به نزد قدما، مایع سرخ رنگی که در تمام رگها جریان دارد و بدن از آن تغذیه می کنند بسیار خیانت کننده
مایعی است سرخرنگ در بدن جانداران و آن یکی از اخلاط اربعه است به نزد قدما، مایع سرخ رنگی که در تمام رگها جریان دارد و بدن از آن تغذیه می کنند بسیار خیانت کننده
مایعی سرخ رنگ که در رگ های بدن جانوران جریان دارد و تغذیه بدن از آن تأمین می شود، خون مرکب از گلبول های سرخ و سفید است خون به پا کردن: کنایه از جنگ و جدال سخت و خونین برپا کردن خون خود را کثیف کردن: کنایه از عصبانی شدن
مایعی سرخ رنگ که در رگ های بدن جانوران جریان دارد و تغذیه بدن از آن تأمین می شود، خون مرکب از گلبول های سرخ و سفید است خون به پا کردن: کنایه از جنگ و جدال سخت و خونین برپا کردن خون خود را کثیف کردن: کنایه از عصبانی شدن