جدول جو
جدول جو

معنی یاشق - جستجوی لغت در جدول جو

یاشق
(شُ)
نام درختی است. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاشق
تصویر عاشق
(پسرانه)
دلباخته، دلداده، نام شاعر ایرانی قرن دوازدهم، عاشق اصفهانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یاشا
تصویر یاشا
(پسرانه)
زنده باشی
فرهنگ نامهای ایرانی
صمغی زرد رنگ و تلخ مزه که در طب قدیم برای دفع سنگ کلیه و درد مفاصل به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشق
تصویر باشق
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، بازک، قوش، بازکی، باشه، سیچغنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاشق
تصویر عاشق
کسی که دیگری را به حد افراط دوست دارد و یا دل بستگی به چیزی دارد، کسی که عشق می ورزد، دلداده، دلبسته، دلباخته، شیفته، در تصوف سالک یا عارفی که به خدا عشق می ورزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاحق
تصویر یاحق
ای حق، ای خدا، کلمه ای که پهلوانان و درویشان هنگام خداحافظی بر زبان می آورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
ابزاری چوبی، فلزی یا پلاستیکی با دستۀ بلند و سطح مقعر دایره ای یا بیضی شکل که برای خوردن، هم زدن و برداشتن خوردنی ها به کار می رود، چمچه
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
تیراندازنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیرانداز. (از اقرب الموارد) ، کماندار، کمانکش، تیزنگرنده، تیر بنشانه زده شده. (ناظم الاطباء).
- سهم راشق، یعنی مرشوق، یعنی انداخته شده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کل تپه، فیض الله بیگی شهرستان سقز. در40000گزی شمال خاور سقز، کنار رود خانه ساروق واقع و موقع جغرافیائی آن کوهستانی و سردسیر است. 120 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات وشغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. رود خانه ساروق و رود خانه جغتو در اراضی این ده به هم ملحق میشوند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج پنجم)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گول و احمق، شخص بیکار و بیفایده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب ماشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماشه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی است از دهستان ترگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه واقع در هشت هزارو پانصدگزی شمال باختر سلوانا و چهارهزارو پانصدگزی باختر راه ارابه رو موانا به ارومیه محلی کوهستانی و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غله و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
روشن و سفید. (غیاث اللغات) (آنندراج). یاره
لغت نامه دهخدا
(رُ)
در مجمل التواریخ آمده است: و پسرزادگان شمعون و یهودا پیشرو بنی اسرائیل بودندو به حرب کنعانیان [و فرزیان] رفتند و به یارق از ایشان ده هزار مرد بکشتند و پادشاه [یارق] را اسیر گرفتند. (ص 140). و در صفحه 41 آرد: و تا غارت و بند کردن [بنی] اسرائیل دیگر بار بیست سال. در پرداختگی از حرب چهل سال [بعد] آن است که زنی ملکت بگرفت از نژاد پیغامبران، و مردی یارق نام او در این مدت تدبیر مملکت همی کرد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یاره. (دهار). معرب یاره، دستیانه. (از منتهی الارب). یاره که دستیانه باشد یا دستیانۀ پهن. (آنندراج). یارق فارسی معرب و اصل آن یاره است و آن سوار باشد عربان یارق را به کار برده اند، چنانکه شبرمه بن الطفیل گوید:
لعمری لظبی، عندباب ابن محرز
اغن ّعلیه الیارقان مشوف.
(المعرب جوالیقی ص 358).
دستوانۀ زنان. دستبند. منگل. دستینه. دستینج. یارج. رجوع به یارج ویاره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یاساق: قسم سوم در سیرتهای پسندیده و اخلاق گزیده و آثار عدل و احسان... و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 1). و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم مشتمل بر رعایت مصالح عموم خلایق که در هر باب نافذ گردانیده. (تاریخ غازانی ص 16)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
گمان میرود از لفظ قاشمق به معنی خاریدن، خراشیدن و تراشیدن گرفته شده است. ظرف کوچک فلزی یا چوبی که دنباله دارد و در نقل مکان غذا و خوردن آن استعمال میشود. کفچه. (فرهنگ نظام). چمچه. (فرهنگ نظام) (آنندراج). کمچه. ملعقۀ خرد که با آن آش و پلو و امثال آن خورند.
ترکیب ها:
- قاشق آش خوری. قاشق چای خوری. قاشق مرباخوری. قاشق سوپخوری. قاشق قهوه خوری. قاشق تراش. قاش ساز. قاشق سازی. قاشق زن. قاشق زنی.
- قاشق پستائی کردن با کسی، معامله و معاشرت و گفتگوی بسیار با کسی کردن.
- امثال:
قاشق ساختن کاری ندارد. یک مشت میزنی پهن میشود، دمش را میکشی دراز میشود.
مثل قاشق نشسته
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پرنده ای که فارسی آن باشه است. باشه. ج، بواشق. (مهذب الاسماء). مرغی است شکاری. (منتهی الارب). معرب باشه مرغ معروف شکاری. (فرهنگ رشیدی). جانوری است شکاری و معرب باشه. (آنندراج). واشه. ج، بواشق. (زمخشری). معرب باشه که مرغ شکاری بود. (ناظم الاطباء). سیوطی در دیوان الحیوان به کسرشین نیز نقل کرده است و ظاهراً با واشق اشتباه شده باشد. ابوحاتم در کتاب الطیر از بازی و صقر و شاهین و زرق و یؤیؤ و باشق نام میبرد و گوید همه اینها نام صقور است. (تاج العروس). فارسی است که تعریب شده و همان پرندۀ معروف است، بقول ابوحاتم هر پرنده ای که شکاری باشد صقر نامیده میشود بجز عقاب و نسر، و انواع صقور عبارتند از بازی و شاهین و زرق و یؤیؤ و باشق. (المعرب جوالیقی ص 63 و 64). در قاموس آمده که آن معرب باشه است. (حاشیۀ المعرب ص 63). از طایفۀ طیور لاشخوار. (دزی ج 1 ص 3). انطاکی گوید: گرم وخشک باشد در دوم و از بازی لطیف تر است و برای عرق النساء و مفاصل مفید است و گویند اگر کسی چشم باشق را در پارچۀ آسمانی رنگ پیچیده و بر بازو بندد، هنگام راه رفتن مانده نشود. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 70). از باشۀ فارسی است و بعربی صقر و به هندی جره (ر ر) نامند. از جملۀ جوارح طیور است و جثۀ آن کوچکتر از بازی است و در فعل از آن ضعیفتر، طبیعت آن در دوم گرم و خشک و منسوب به مشتری است. (مخزن الادویه تحت عنوان باشق). معرب از باشه است و بعربی صقر نامند در دوم گرم و خشک و لطیف تر از باز و زهرۀ او جهت نزول آب و بیاض عین و طرفه قوی تر از زهرۀ باز و سرگین او جهت ازالۀ کلف مجرب است و گوشت او را چون نمک سود کرده بسایند و سه روز با آب سرد بنوشند جهت سعال بارد و ربو نافع و قدر شربتش یک مثقال و جگر نمک سوداو همین اثر دارد و چون باشه را با پر و جمیع اجزاءبجوشانند تا مهرا شود و آب صاف کردۀ آن را با روغن زیتون بجوشانند تا روغن بماند جهت عرق النساء و مفاصل و اعیا و تعب نافع است و از خواص اوست که چون چشم آن را بپارچۀ کبودی بسته بربازوی چپ ببندند از طی مسافتها مانده نشوند. و مهر بارس گوید که نیم درهم از زهرۀ او و بدستور دماغ او جهت خفقان سوداوی مجرب است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
فارسی معرب، نام پرنده ای است و صفات آن مانند باز است ولی از او بزرگتر است. در حیاه الحیوان آمده است که چون بر شکار دست یابد رها نکند تا خود یا شکار نابود شوند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
عشق آرنده. ج، عشّاق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). آنکه در دوستی کسی یا چیزی به نهایت رسیده باشد. دل شیفته. شیفته دل. دلداده. دلشده. دل سوخته. دلباخته. دل از دست داده. دل از دست رفته: اورا حاسدان و عاشقان خاستند. (تاریخ بیهقی ص 382).
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
تو هم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان.
ناصرخسرو.
عاشقان جان فشان کنند همه
شاهدان کار جان کنند همه.
خاقانی.
بقا دوستان را فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا میگریزم.
خاقانی.
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ شَق ق)
دشوارتر. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) (غیاث). احمز. شاق تر: و لعذاب الآخره اشق ﱡ. (قرآن 34/13)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یارق
تصویر یارق
ترکی روشن سپید پارسی تازی گشته یاره دستیانه دست برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
سیاست، فسق (سنگلاخ) : برنددست بدست اهل عشرتم همه روز چوقحبه ای که بزورش برندشب به یساق. (ملافوقی)، ترتیب وساختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
آلتی فلزی یا چوبی که با آن شربت و خوراک خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاشق
تصویر عاشق
عشق آورنده، شیفته دل، دل داده، دل از دست داده، دل سوخته، دلباخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشق
تصویر راشق
تیراندازنده، کماندار، کمانکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشق
تصویر اشق
دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
((شُ))
ابزاری ساخته شده از چوب، استیل، نقره و... با نوکی تقریباً بیضی شکل و گود و دسته ای نسبتاً بلند برای خوردن غذا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاشق
تصویر عاشق
((ش))
دل داده، دل باخته، جمع عشاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشق
تصویر اشق
((اَ شَ))
دشوارتر، مشکل تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاشق
تصویر قاشق
چمچه، کمچه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عاشق
تصویر عاشق
دلباخته، دل داده، شیفته، دلشده، پاکباز، بیدل
فرهنگ واژه فارسی سره
دلباخته، دلداده، سودازده، شیدا، شیفته، عشیق، مفتون، نوازنده
متضاد: معشوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عاشق، خواهان، شیفته، گوسفندی که پای آن سفید رنگ باشد
فرهنگ گویش مازندرانی