جدول جو
جدول جو

معنی گوهرشمار - جستجوی لغت در جدول جو

گوهرشمار
(خوا / خا نَنْ دَ / دِ)
شمارندۀ گوهر، گوهرشناس. جواهرشناس:
که هر گوهری را درم سی هزار
بدادی بها مرد گوهرشمار.
فردوسی.
رجوع به گوهرشناس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوهرشاد
تصویر گوهرشاد
(دخترانه)
دارای سرشتی شاد و خوشحال، نام همسر شاهرخ میرزا پسر امیرتیمور پادشاه گورکانی که مسجد گوهرشاد مشهد به دستور او ساخته شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرنگار
تصویر گوهرنگار
(دخترانه)
مرصع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرشناس
تصویر گوهرشناس
آنکه گوهر بشناسد، جواهرشناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرنگار
تصویر گوهرنگار
چیزی که آن را با جواهر زینت داده باشند، کنایه از گریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهربار
تصویر گوهربار
گوهربارنده، گوهرافشان، کنایه از چشم اشکبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهردار
تصویر گوهردار
دارای گوهر، کنایه از دارای نژاد نیک، اصیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرآما
تصویر گوهرآما
آنکه جواهر به رشته بکشد
فرهنگ فارسی عمید
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری:
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس.
فردوسی.
گهرگرچه افتد به کف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس.
اسدی.
گر نخواهی که بر تو خندد خر
پیش گوهرشناس بر گوهر.
سنائی.
حریرت چرا گشت بر تن پلاس
چه داری شبه پیش گوهرشناس.
نظامی.
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس.
نظامی.
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز.
سعدی.
- گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس:
آه آه از دست صرافان گوهرناشناس.
حافظ.
، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس:
بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن
توئی بر تو سزد عرضه دادن گوهر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ گُ)
دارای گوهر. دارای جواهر:
خوش می روی در جان من، خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من.
مولوی (کلیات شمس).
، دارای نژاد. اصیل. نژاده، دارای جوهر چنانکه تیغ و شمشیر و جز آن. جوهردار:
جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد
دست و تیغش هر دو گوهربار و گوهردار باد.
امیرمعزی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
از خطاطان مشهور ایران و دختر خطاط معروف، میرعماد بوده است. او در نزد پدر این هنر را آموخت و اولاد وی نیز از خطاطان معروفند. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ لِ نِهْ)
از گوهر + آمای، نعت فاعلی از آماییدن به معنی پر کردن و آراستن باشد. آراسته به گوهر. پرکننده به گوهر، آنکه مروارید و جوهر را به رشته میکشد، آنکه نیکو حکم میکند. (ناظم الاطباء) ، هستی بخش. (بهار عجم) (آنندراج). هستی دهنده. موجد. خالق. آفریدگار:
تویی گوهرآمای چار آخشیج
مسلسل کن گوهران در مزیج.
نظامی (از بهار عجم).
گوهرآمای گنج خانه راز
گنج گوهر چنین گشاید باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ نِ)
به معنی گوهرنشان. گوهرپاش. گوهرریز. (از آنندراج). کسی که جواهر نثار میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به گوهرفشان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ / کِ)
نمایندۀ گوهر. نشان دهنده گوهر. جواهرنما. نشان دهنده در و جواهر:
ماهی اش دندان فکن گشت و صدف گوهرنمای
گاو او عنبرفزای و ساحلش سنبل گیا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
کسی که گاه شماری کند. مقوم
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ شُ)
نام منطقۀ ییلاقی است از دهستان نرم آب بخش دودانگۀ شهرستان ساری که دارای 5 آبادی نزدیک بهم است: بالاده، پایین ده، تیله بن، قلعه، اوسر. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرشمار. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ اَ کَ)
بارندۀ گوهر. نثارکننده گوهر:
و آتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار.
نظامی.
، بخشندۀ گوهر. (از بهار عجم) (آنندراج). که کنایه از جوانمرد باشد. (بهار عجم). بخشندۀ گوهر و در اینجا سخن به گوهر تشبیه شده است:
کلک گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام.
معزی.
جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد
دست و تیغش هر دو گوهربار و گوهردار باد.
امیرمعزی (از بهار عجم).
، کنایه از ابر نیز هست:
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی.
، کنایه از اشک ریزنده. گریان. اشکبار:
به شب تا روز گوهربار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی.
نظامی.
، کنایه از واعظ و ناصح. (بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شمارنده گوهر، گوهر شناس جواهری: که هر گوهری را درم سی هزار بدادی بها مرد گوهر شمار
فرهنگ لغت هوشیار
شمارنده گوهر، گوهر شناس جواهری: که هر گوهری را درم سی هزار بدادی بها مرد گوهر شمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر شماری
تصویر گوهر شماری
عمل و شغل گوهر شمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر بار
تصویر گوهر بار
نثار کننده گوهر، بارنده گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
دارای گوهر خداوند جواهر، دارای نژاد نیک نژاده اصیل، دارنده جوهر (تیغ و شمشیر و جز آن) جوهر دار: جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد دست و تیغش هر دو گوهر بار و گوهر دار باد (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاه شمار
تصویر گاه شمار
((شُ))
کسی که درباره تقویم و اوقات کار می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوهردار
تصویر گوهردار
شمشیر آب داده و جوهردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوهربار
تصویر گوهربار
نثار کننده گوهر، گوهرافشان، جوانمرد، ریزنده قطرات (ابر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاهشمار
تصویر گاهشمار
تقویم
فرهنگ واژه فارسی سره
جواهرشناس، جواهری، صراف
فرهنگ واژه مترادف متضاد