گوهرافشان. گوهرپاش. گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده: همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی. فرخی. - آب گوهرفشان، آب حیات بخش. بخشندۀ جان و روان: ز ماهی و آن آب گوهرفشان دگر داد تاریخ تازی نشان. نظامی. - جام گوهرفشان، کنایه از جام و ساغر پر از شراب حیات بخش ونشاطآور: بیا ساقی آن جام گوهرفشان به ترکیب من گوهری درنشان. نظامی. - کلک گوهرفشان، کنایه از قلمی که با آن سخنان فصیح و بلیغ نویسند: ز گوهرفشان کلک فرمانبرش نبشته چنین بود در دفترش. نظامی. - خامۀ گوهرفشان، کلک گوهرفشان: باد مسلم شده کف ّ و بنان ترا خنجرگوهرنگار، خامۀ گوهرفشان. خاقانی. ، کنایه از بخشنده و کریم است: از آن تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان. فردوسی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. ، کنایه از ریزندۀ باران است: تا صبا شد حله باف و ابر شدگوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، کنایه از سخن نغز و فصیح گوینده: دهان و لبش بود گوهرفشان سخن گفتنش بود گوهرنشان. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 542). ، کنایه از شراب لعل است: بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند. خاقانی. رجوع به گوهرافشان شود
گوهرافشان. گوهرپاش. گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده: همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی. فرخی. - آب گوهرفشان، آب حیات بخش. بخشندۀ جان و روان: ز ماهی و آن آب گوهرفشان دگر داد تاریخ تازی نشان. نظامی. - جام گوهرفشان، کنایه از جام و ساغر پر از شراب حیات بخش ونشاطآور: بیا ساقی آن جام گوهرفشان به ترکیب من گوهری درنشان. نظامی. - کلک گوهرفشان، کنایه از قلمی که با آن سخنان فصیح و بلیغ نویسند: ز گوهرفشان کلک فرمانبرش نبشته چنین بود در دفترش. نظامی. - خامۀ گوهرفشان، کلک گوهرفشان: باد مسلم شده کف ّ و بنان ترا خنجرگوهرنگار، خامۀ گوهرفشان. خاقانی. ، کنایه از بخشنده و کریم است: از آن تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان. فردوسی. ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. فرخی. ، کنایه از ریزندۀ باران است: تا صبا شد حله باف و ابر شدگوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست. کمال الدین اسماعیل. ، کنایه از سخن نغز و فصیح گوینده: دهان و لبش بود گوهرفشان سخن گفتنش بود گوهرنشان. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 2 ص 542). ، کنایه از شراب لعل است: بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند. خاقانی. رجوع به گوهرافشان شود
دارای گوهر. دارای جواهر: خوش می روی در جان من، خوش می کنی درمان من ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من. مولوی (کلیات شمس). ، دارای نژاد. اصیل. نژاده، دارای جوهر چنانکه تیغ و شمشیر و جز آن. جوهردار: جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد دست و تیغش هر دو گوهربار و گوهردار باد. امیرمعزی (از بهار عجم)
دارای گوهر. دارای جواهر: خوش می روی در جان من، خوش می کنی درمان من ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من. مولوی (کلیات شمس). ، دارای نژاد. اصیل. نژاده، دارای جوهر چنانکه تیغ و شمشیر و جز آن. جوهردار: جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد دست و تیغش هر دو گوهربار و گوهردار باد. امیرمعزی (از بهار عجم)
دهی است از دهستان حومه بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 3هزارگزی شمال آستانه. محلی جلگه و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنۀ آن 1060 تن است. آب آن از حشمت رود و سفیدرود تأمین میشود. محصول عمده آن ابریشم، صیفی و برنج و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان حومه بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 3هزارگزی شمال آستانه. محلی جلگه و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنۀ آن 1060 تن است. آب آن از حشمت رود و سفیدرود تأمین میشود. محصول عمده آن ابریشم، صیفی و برنج و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
آنکه گوهر زاید. گوهرزاینده. گوهرخیز. که گوهر برآورد: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. ، کنایه از بخشنده و کریم باشد، گوهرفروش باشد و آن را جوهری نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از هنرمند و فصیح و صاحب طبع باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری) ، کنایه از عاقل و کامل باشد. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، بزرگ زاده و اصیل. چه گوهر به معنی اصل و نژاد هم آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از نیکوکار و عادل. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). دادگر. دادگستر. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، چیزی بود که از گوهر ساخته باشند. (فرهنگ جهانگیری)
آنکه گوهر زاید. گوهرزاینده. گوهرخیز. که گوهر برآورد: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. ، کنایه از بخشنده و کریم باشد، گوهرفروش باشد و آن را جوهری نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از هنرمند و فصیح و صاحب طبع باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری) ، کنایه از عاقل و کامل باشد. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، بزرگ زاده و اصیل. چه گوهر به معنی اصل و نژاد هم آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از نیکوکار و عادل. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). دادگر. دادگستر. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، چیزی بود که از گوهر ساخته باشند. (فرهنگ جهانگیری)
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری: ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت از اندازه بیرون سپاس. فردوسی. گهرگرچه افتد به کف بی سپاس گرامی بود نزد گوهرشناس. اسدی. گر نخواهی که بر تو خندد خر پیش گوهرشناس بر گوهر. سنائی. حریرت چرا گشت بر تن پلاس چه داری شبه پیش گوهرشناس. نظامی. مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس. نظامی. صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی. - گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس: آه آه از دست صرافان گوهرناشناس. حافظ. ، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس: بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن توئی بر تو سزد عرضه دادن گوهر. سوزنی
شناسندۀ گوهر. شناسندۀ جواهر. جوهری. گوهری: ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت از اندازه بیرون سپاس. فردوسی. گهرگرچه افتد به کف بی سپاس گرامی بود نزد گوهرشناس. اسدی. گر نخواهی که بر تو خندد خر پیش گوهرشناس بر گوهر. سنائی. حریرت چرا گشت بر تن پلاس چه داری شبه پیش گوهرشناس. نظامی. مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس. نظامی. صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز. سعدی. - گوهرناشناس، مقابل گوهرشناس: آه آه از دست صرافان گوهرناشناس. حافظ. ، کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس: بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن توئی برِ تو سزد عرضه دادن گوهر. سوزنی
پاشندۀ گوهر. نثارکننده گوهر. گوهرریز. گوهربار: اگر سخاوت باید کفش به روز عطا چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان. فرخی. ، کنایه از بارنده است: گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، کنایه از فصیح و بلیغ باشد: گر شکافی به معرفت همه موی ور زبان تو هست گوهرپاش یک سر موی بیش و کم نشود ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش. عطار
پاشندۀ گوهر. نثارکننده گوهر. گوهرریز. گوهربار: اگر سخاوت باید کفش به روز عطا چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان. فرخی. ، کنایه از بارنده است: گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، کنایه از فصیح و بلیغ باشد: گر شکافی به معرفت همه موی ور زبان تو هست گوهرپاش یک سر موی بیش و کم نشود ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش. عطار
به نظر یوستی در کتاب نامنامۀ ایرانی ص 112 اصل کلمه کهرم است که معرب آن جوهرمز است و مرکب از دو جزء است جزء نخستین گو به معنی پهلوان و جزءدوم هرمزد باشد. و جمعاً یعنی هزمز دیل. (مزدیسنا وتأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین ص 348)
به نظر یوستی در کتاب نامنامۀ ایرانی ص 112 اصل کلمه کهرم است که معرب آن جوهرمز است و مرکب از دو جزء است جزء نخستین گو به معنی پهلوان و جزءدوم هرمزد باشد. و جمعاً یعنی هزمز دیل. (مزدیسنا وتأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین ص 348)
دارای نژادی بگوهر. اصیل و نژاده: طاهری، گوهرنژادی از نژاد طاهری عزم او عزم وکمال او کمال و رای، رای. منوچهری. کسادی چون کشم گوهرنژادم نخوانده چون روم آخر نه بادم. نظامی. چو گوهرنهادست و گوهرنژاد خطرناکی گوهر آرد به یاد. نظامی
دارای نژادی بگوهر. اصیل و نژاده: طاهری، گوهرنژادی از نژاد طاهری عزم او عزم وکمال او کمال و رای، رای. منوچهری. کسادی چون کشم گوهرنژادم نخوانده چون روم آخر نه بادم. نظامی. چو گوهرنهادست و گوهرنژاد خطرناکی گوهر آرد به یاد. نظامی