جدول جو
جدول جو

معنی گواژ - جستجوی لغت در جدول جو

گواژ
طعنه، سرزنش، شوخی، مزاح، برای مثال گواژه که هستش سر انجام جنگ / یکی خوی زشت است از او دار ننگ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۳۷۵)
تصویری از گواژ
تصویر گواژ
فرهنگ فارسی عمید
گواژ
(گَ)
مسخرگی و مزاح. (برهان: گواز) ، سرزنش و طعنه. (انجمن آرا) (آنندراج) :
کند طبع او بحر را سرزنش
زند جود او در معادن گواژ.
شمس فخری (از شعوری ج 2 ص 319).
، مردم خوش طبع. (برهان: گواز) ، ازار و دامنی را نیز گویند که لنگی و روپاک باشد. (برهان: گواز)
لغت نامه دهخدا
گواژ
مسخرگی و مزاح، سرزنش و طعنه
تصویری از گواژ
تصویر گواژ
فرهنگ لغت هوشیار
گواژ
((گَ))
مسخرگی، مزاح
تصویری از گواژ
تصویر گواژ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گواه
تصویر گواه
آگاه، شاهد
گواه آوردن: شاهد آوردن، دلیل و حجت آوردن
گواه خواستن: شاهد خواستن
گواه داشتن: شاهد داشتن، دلیل و مدرک داشتن
گواه طلبیدن: شاهد خواستن، گواه خواستن
گواه کردن: شاهد قرار دادن، گواه گردانیدن
گواه گردانیدن: شاهد آوردن، دلیل و حجت آوردن، گواه آوردن
گواه گرفتن: کسی را شاهد قرار دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کواژ
تصویر کواژ
طعنه، سرزنش، شوخی، مزاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواش
تصویر گواش
کواش، صفت، گونه، طرز، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواز
تصویر گواز
چوب دستی کلفتی که با آن خر و گاو را می رانند، برای مثال دوستان را بیافتی به مراد / سر دشمن بکوفتی به گواز (فرخی - لغت نامه - گواز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوال
تصویر گوال
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 146000 گزی جنوب میناب، سر راه مالروجاسک به میناب واقع است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنۀ آن 20 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
پهلوی گوکاس، گوکاسیه (شهادت) ، از وی - کاسه (قیاس شود با آ - کاس) ، فارسی گواه از گوغاه از گوکاه (شکل جنوب غربی) ’نیبرگ ص 185’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شاهد. دلیل. برهان. (حاشیۀ برهان) (ناظم الاطباء). بیّنه. (نصاب الصبیان). شهید. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). مقیت. مهیمن. (منتهی الارب) :
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است.
فردوسی.
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گواه من است آهنم.
فردوسی.
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
از من که ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی هستم لغت نامه ای خواست چنانکه بر هر لغتی گواهی بود از قول شاعری از شعرای پارسی. (اسدی طوسی در مقدمۀ لغت فرس). مرا تنها فروگذاشتند و سر خویش گرفتند اعیان و مقدمان همه گواه منند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 555). امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). این رای سخت نادرست است و من از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267).
ملک مسعود ابراهیم شاه است
که بر شاهیش هر شاهی گواه است.
مسعودسعد.
آن را که ندانی نسب و نسبت حالش
وی را نبود هیچ گواهی چو فعالش.
ناصرخسرو.
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش.
نظامی.
هرچند این قصیده گواهی است راستگوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست.
خاقانی.
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه می گوید.
خاقانی.
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان.
خاقانی.
قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو برباطن تو استدلال گیر.
مولوی.
گواهی امین است بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من.
سعدی (بدایع).
- بی گواه، بی دلیل و برهان. بی شاهد:
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی (بوستان).
- گواه دروغ، شاهد دروغ. (ناظم الاطباء).
- گواه عدل، شاهد عادل: و آن نخستین چون گواه عدل است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). مأمونیان گواه عدلند که به روزگار مبارک سلطان محمود (ره) دولت ایشان به پایان آمده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 679).
- امثال:
دم روبه گواه روباه است.
(از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 825).
سخن گواه حال گوینده است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 955).
قاضی به دو گواه راضی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1153).
گر گواه قول کژ گوید رد است
ور گواه فعل کژ پوید بد است.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1302).
گواه بی گواهان چیست سوگند.
جامی (از امثال و حکم دهخداج 3 ص 1328).
گواه دزد کیسه بر و گواه مست می فروش، مثل هندی است، نقل از شاهد صادق. (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).
گواه عاشق صادق در آستین باشد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).
مقبول تر نهند ز خامه گواه را.
؟ (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1720).
هم خصم و هم گواه نتوان بودن. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1990).
یکی عنایت قاضی به از هزار گواه.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
ظاهراًمصحف و مبدل کویژ است که معرب آن قفیز باشد و آن کیل و پیمانه ای است که چیزها بدان وزن کنند و پیمایند. (از برهان قاطع). کفیز. کویژ. (برهان). خویر. قئیز. (واژه نامۀ طبری ص 162). رجوع به قفیز و کویژ شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گژار. در فرهنگ رشیدی گژار بالضم چینه دان مرغ، امادر نسخۀ سروری بکاف تازی آمده. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). چینه دان مرغان را گویند و به عربی حوصله خوانند. (برهان). و آن را ژاغر خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طعنه و سرزنش را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مصحف گواژ است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گواژ و گواژه شود:
کند طبع او بحر را سرزنش
زند جود او در معادن کواژ.
شمس فخری (چ صادق کیا)
لغت نامه دهخدا
مرکز مجمعالجزایر ماریان که در سال 1898 میلادی اسپانیایی ها آن را به آمریکا واگذار کردند، جمعیت آن 59500 تن و پایتختش آگانا است
لغت نامه دهخدا
تصویری از گواه
تصویر گواه
شاهد، دلیل، برهان، بینه، مهیمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواب
تصویر گواب
جای پست و نشیب، خانه چشم
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز. طعنه سرزنش، مزاح شوخ طبعی: گواژه که خندانمندت کند سرانجام با دوست جنگ افکند. (ابوشکور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواژ
تصویر کواژ
سرزنش، شوخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوال
تصویر گوال
گوشه و خلوتگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوار
تصویر گوار
مخفف گوارا، هر چیز خوش ذائقه و زود هضم را خوشگوار گویند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ که سر دسته خاصی بنام تیره گواچها تیره سدابها محسوب میدارند. این گیاه بصورت درختچه است و برگهایش گرد و دوتایی و بویش نامطبوع و میوه اش گلابی شکل است. درختچه مذکور در اکثر صحاری خراسان و کرمان و یزد و دیگر نقاط خشک و استپی ایران میروید قیچ غیچ. یا تیره گواچها. تیره ایست از گیاهان دو لپه یی جدا گلبرگ که گیاه گواچ سردسته آنها است. اکثر گیاهان این تیره مخصوص نواحی گرم هستند مانند گایاک که در نواحی استوایی آمریکا و جزایر آنتیل و فلوریدا میروید
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواس
تصویر گواس
طرز روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواش
تصویر گواش
طرز روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواژ
تصویر کواژ
((کَ))
طعنه، سرزنش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواه
تصویر گواه
((گُ))
شاهد، دلیل، برهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوال
تصویر گوال
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
ماده رنگی قابل شستشو در نقاشی که خاصیت پوشانندگی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواس
تصویر گواس
((گُ))
طرز، روش، گواش، گواسه، گواشه، کواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواز
تصویر گواز
((گَ یا گُ))
چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند، هاون چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواب
تصویر گواب
((گَ))
جای پست، مغاک، آب گیر، حدقه چشم، چشم خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواژه
تصویر گواژه
((گُ ژَ یا ژِ))
طعنه، سرزنش، شوخی، مزاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
طرز، روش، گواس، گواسه، گواشه، کواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواه
تصویر گواه
شاهد، استناد
فرهنگ واژه فارسی سره