جدول جو
جدول جو

معنی گواز

گواز
چوب دستی کلفتی که با آن خر و گاو را می رانند، برای مثال دوستان را بیافتی به مراد / سر دشمن بکوفتی به گواز (فرخی - لغت نامه - گواز)
تصویری از گواز
تصویر گواز
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با گواز

گواز

گواز
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز
فرهنگ لغت هوشیار

گواز

گواز
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج که در 36000 گزی جنوب خاور رزآب و 7000 گزی شمال خاور پالنگان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، میوه جات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. چشمۀ آب معدنی دارد و برای امراض جلدی مفید است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

گواز

گواز
در اوستا گوازه: گو (گاو) + از (راندن). گواز، لغهً به معنی گاو (ستور) ران. (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 186 حاشیۀ 9). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوبی که بدان گاو و خر زنند، و خرگواز نیز گویندش. (لغت فرس چ اقبال ص 167). چوبدستی باشد که گاو و خر و سایر ستوران بدان برانند. (برهان). شنگینه. (اوبهی). جواز. غباز. غبازه:
از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی (از لغت فرس چ اقبال ص 419).
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی (از لغت فرس چ اقبال ص 167) (در دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 200 به جای گواز، جواز آمده).
بشوی روی عروس ظفر ز گرد فتن
بکوب تارک اعدای مملکت به گواز.
شمس فخری (از جهانگیری و رشیدی).
و رجوع به خرگواز شود، هاون چوبین. (از برهان) (آنندراج). جواز معرب آن است. (از برهان) (آنندراج). هاون بزرگ چوبین که در آن شلتوک را کوبیده پوست از آن برگیرند ونیز برنج را سفید کنند. (ناظم الاطباء) ، و بالضم، تخم مرغ نیم پخته، و جوازق معرب آن، لیکن جواز و جوازق در کتب عربی ظاهر نشد بلکه از باب جیم ظاهر میشود که جواز فارسی باشد. (رشیدی) (در برهان قاطع کوازه و در تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 502 کواژه به این معنی آمده است). رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل کوازه شود
لغت نامه دهخدا

جواز

جواز
امکان و تساهل، پاسپورت، گذر نامه، پروانه، اجازه نامه، رفتن و گذشتن تشنگی تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار

گواژ

گواژ
طعنه، سرزنش، شوخی، مزاح، برای مِثال گواژه که هستش سر انجام جنگ / یکی خوی زشت است از او دار ننگ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۳۷۵)
گواژ
فرهنگ فارسی عمید