- گو
- دلیر، پهلوان،
برای مثال نگهبان بر او کرد پس اند مرد / گو پهلوان زاده با داغ و درد (دقیقی - ۹۰) ، حکایت شنو کآن گو نامجوی / پسندیده پی بود و فرخنده خوی(سعدی۱ - ۶۰ حاشیه)
مهتر، بزرگ
گاو
گود
معنی گو - جستجوی لغت در جدول جو
- گو
- هر چیز گرد مانند گلوله، توپ پلاستیکی، در ورزش توپ چوبی که آن را با چوگان می زنند، تکمۀ لباس
- گو
- پسوند متصل به واژه به معنای گوینده مثلاً راست گو، دروغ گو، قصه گو
- گو
- بزرگ، پهلوان زمین پست و مغاک را گویند
- گو
- دلیر، پهلوان
- گو ((گَ یا گُ))
- زمین پست، مغاک، گودال
- گو ((گُ))
- هرچیز گرد و گلوله مانند، گوی که آن را با چوگان بزنند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مقوله
مجری، راوی
لهجه
مثل اینکه
جوهری، ذاتی
آپتئور، آپتئوز
جواهرات، جواهر
جواهرات
جوهر، جواهر
نقاله
نوع، قدر، جانبه، فرم
متنوع
ابلهانه
ابله
انزوا کشیدن
آلت نقاله
زاویه، جانبه
تنبیه
آلیداد