دلیر، پهلوان، برای مثال نگهبان بر او کرد پس اند مرد / گو پهلوان زاده با داغ و درد (دقیقی - ۹۰)، حکایت شنو کآن گو نامجوی / پسندیده پی بود و فرخنده خوی (سعدی۱ - ۶۰ حاشیه) مهتر، بزرگ گاو گود
دلیر، پهلوان، برای مِثال نگهبان بر او کرد پس اند مرد / گوِ پهلوان زاده با داغ و درد (دقیقی - ۹۰)، حکایت شنو کآن گوِ نامجوی / پسندیده پی بود و فرخنده خوی (سعدی۱ - ۶۰ حاشیه) مهتر، بزرگ گاو گود
نام یکی از ملازمان خسرو پرویز (ولف) : به گستهم گفت این ’گو’ بی خرد نباید که با داوری می خورد. فردوسی. ، نام پادشاه هند. (فهرست ولف) : پدر چون بدید آن جهاندار نو بفرمود تا نام کردند گو. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2471)
نام یکی از ملازمان خسرو پرویز (ولف) : به گستهم گفت این ’گو’ بی خرد نباید که با داوری می خورد. فردوسی. ، نام پادشاه هند. (فهرست ولف) : پدر چون بدید آن جهاندار نو بفرمود تا نام کردند گو. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2471)
و با ثانی مجهول گاو را نیز گویند که عربان بقر خوانند. (برهان). مخفف گاو به معنی جانور معروف، و دیوان ملافوقی از آن پر است و در هندی نیز به همین معنی است. تمامیش به واو مجهول از توافق لسانین بود. (فرهنگ چراغ هدایت). طبری ’گو’، مازندرانی کنونی گو ’واژه نامه 659’، در اراک (سلطان آباد) گو ’مکی نژاد’، گیلکی گو. رجوع شود به گاو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
و با ثانی مجهول گاو را نیز گویند که عربان بقر خوانند. (برهان). مخفف گاو به معنی جانور معروف، و دیوان ملافوقی از آن پر است و در هندی نیز به همین معنی است. تمامیش به واو مجهول از توافق لسانین بود. (فرهنگ چراغ هدایت). طبری ’گو’، مازندرانی کنونی گو ’واژه نامه 659’، در اراک (سلطان آباد) گو ’مکی نژاد’، گیلکی گو. رجوع شود به گاو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
گوی که آن را با چوگان بازند، (برهان)، گوی که به چوگان بازی به آن کنند، (غیاث)، گوی را گویند که با چوگان زنند، (آنندراج) : چو چوگان فلک، ما چو گو در میان برنجیم از دست سود و زیان، (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1445)، بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن، عطار، در حلقۀ صولجان زلفش بیچاره دل اوفتاده چون گوست، سعدی (ترجیعات)، ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود، سعدی، بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا به پایش در افتم چو گو، سعدی، خواهم اندر پایش افتادن چو گو گر به چوگانم زند هیچش مگو، سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج)، ، تکمۀ جامه باشد، (جهانگیری)، تکمۀ جامه وگریبان را نیز می گویند، (برهان)، گوی، گوک، گوی انگله، (حاشیۀ برهان چ معین)، سرگین، (ناظم الاطباء)، رجوع به گه شود، کلمه و لفظ و سخن و گفتار، (ناظم الاطباء)، خرد و کوچک، (برهان) (ناظم الاطباء)
گوی که آن را با چوگان بازند، (برهان)، گوی که به چوگان بازی به آن کنند، (غیاث)، گوی را گویند که با چوگان زنند، (آنندراج) : چو چوگان فلک، ما چو گو در میان برنجیم از دست سود و زیان، (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1445)، بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن، عطار، در حلقۀ صولجان زلفش بیچاره دل اوفتاده چون گوست، سعدی (ترجیعات)، ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود، سعدی، بگفت ار خوری زخم چوگان او بگفتا به پایش در افتم چو گو، سعدی، خواهم اندر پایش افتادن چو گو گر به چوگانم زند هیچش مگو، سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج)، ، تکمۀ جامه باشد، (جهانگیری)، تکمۀ جامه وگریبان را نیز می گویند، (برهان)، گوی، گوک، گوی انگله، (حاشیۀ برهان چ معین)، سرگین، (ناظم الاطباء)، رجوع به گُه شود، کلمه و لفظ و سخن و گفتار، (ناظم الاطباء)، خرد و کوچک، (برهان) (ناظم الاطباء)