جدول جو
جدول جو

معنی گو - جستجوی لغت در جدول جو

گو
دلیر، پهلوان، برای مثال نگهبان بر او کرد پس اند مرد / گو پهلوان زاده با داغ و درد (دقیقی - ۹۰)، حکایت شنو کآن گو نامجوی / پسندیده پی بود و فرخنده خوی (سعدی۱ - ۶۰ حاشیه)
مهتر، بزرگ
گاو
گود
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ فارسی عمید
گو
پسوند متصل به واژه به معنای گوینده مثلاً راست گو، دروغ گو، قصه گو
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ فارسی عمید
گو
هر چیز گرد مانند گلوله، توپ پلاستیکی، در ورزش توپ چوبی که آن را با چوگان می زنند، تکمۀ لباس
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ فارسی عمید
گو
کلمه ارتباط به معنی خواه و اگرچه، (ناظم الاطباء)، رجوع به ترکیب گواینکه ذیل ’گو’ شود، و افادۀ معنی فرض و خیال هم کند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گو
(گَ)
نام یکی از ملازمان خسرو پرویز (ولف) :
به گستهم گفت این ’گو’ بی خرد
نباید که با داوری می خورد.
فردوسی.
، نام پادشاه هند. (فهرست ولف) :
پدر چون بدید آن جهاندار نو
بفرمود تا نام کردند گو.
(شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2471)
لغت نامه دهخدا
گو
(گُو)
و با ثانی مجهول گاو را نیز گویند که عربان بقر خوانند. (برهان). مخفف گاو به معنی جانور معروف، و دیوان ملافوقی از آن پر است و در هندی نیز به همین معنی است. تمامیش به واو مجهول از توافق لسانین بود. (فرهنگ چراغ هدایت). طبری ’گو’، مازندرانی کنونی گو ’واژه نامه 659’، در اراک (سلطان آباد) گو ’مکی نژاد’، گیلکی گو. رجوع شود به گاو. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
گو
گوی که آن را با چوگان بازند، (برهان)، گوی که به چوگان بازی به آن کنند، (غیاث)، گوی را گویند که با چوگان زنند، (آنندراج) :
چو چوگان فلک، ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان،
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1445)،
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن،
عطار،
در حلقۀ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست،
سعدی (ترجیعات)،
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود،
سعدی،
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا به پایش در افتم چو گو،
سعدی،
خواهم اندر پایش افتادن چو گو
گر به چوگانم زند هیچش مگو،
سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج)،
، تکمۀ جامه باشد، (جهانگیری)، تکمۀ جامه وگریبان را نیز می گویند، (برهان)، گوی، گوک، گوی انگله، (حاشیۀ برهان چ معین)، سرگین، (ناظم الاطباء)، رجوع به گه شود، کلمه و لفظ و سخن و گفتار، (ناظم الاطباء)،
خرد و کوچک، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گو
(گَ وَ)
نامی است که در اوستا (فرگرد اول وندیداد) به سرزمین سغد داده شده است. رجوع به فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 185 و 285 شود
لغت نامه دهخدا
گو
امر) امراست از گفتن، بگو، خواه، خواهی، بگذار:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو به بخس و گو بگذار،
آغاجی،
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این بیشتر گو بگوی،
سعدی (بوستان)،
- امثال:
چه به من گو چه به در گو چه به خر گو،
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 673)،
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو،
حافظ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1956)،
،
گوینده، و همیشه به طورترکیب استعمال میشود، (ناظم الاطباء)،
ترکیب ها:
- اذان گو، اغراق گو، اندرزگو، بدگو، بذله گو، برهنه گو، بسیارگو، بلندگو، بیهده گو، بیهوده گو، پارسی گو، پراکنده گو، پرگو، پریشان گو، پسندیده گو، پوچ گو، پیش گو، ترانه گو، تلنبه گو، تملق گو، ثناگو، چامه گو، چرب گو، چرندگو، چکامه گو، حق گو، خودگو، خوش آمدگو، خوش گو، درمگو، دروغگو، دعاگو، راست گو، راه گو، رک گو، ره گو، زشت گو، زورگو، سجعگو، سخن گو، سرگو، شب گو، شکرگو، صلوهگو، عیب گو، غلنبه گو، غیب گو، فال گو، قصه گو، قلنبه گو، کلفت گو، کم گو، گزاف گو، گنده گو، لطیفه گو، لغزگو، لوتره گو، لیچارگو، ماذنه گو، متلک گو، ریحه گو، مزاح گو، مزیدگو، مسئله گو، مغلق گو، مفت گو، ملامت گو، نادره گو، نصیحت گو، نغزگو، نیک گو، ول گو، هجاگو، هرزه گو، هزل گو، یاوه گو، رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود،
- گواینکه، ولو اینکه، شاید، اگرچه
لغت نامه دهخدا
گو
بزرگ، پهلوان زمین پست و مغاک را گویند
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ لغت هوشیار
گو
((گُ))
هرچیز گرد و گلوله مانند، گوی که آن را با چوگان بزنند
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ فارسی معین
گو
((گَ یا گُ))
زمین پست، مغاک، گودال
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ فارسی معین
گو
دلیر، پهلوان
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ فارسی معین
گو
گاو گوزن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوهرپرستی
تصویر گوهرپرستی
آپتئور، آپتئوز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوشه نشین
تصویر گوشه نشین
منزوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گول
تصویر گول
ابله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گولانه
تصویر گولانه
ابلهانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
متنوع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گونه
تصویر گونه
نوع، قدر، جانبه، فرم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گونیا
تصویر گونیا
نقاله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهر
تصویر گوهر
جوهر، جواهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهر افزار
تصویر گوهر افزار
جواهرات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهران
تصویر گوهران
جواهرات، جواهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گویالی
تصویر گویالی
کروی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهرجوی
تصویر گوهرجوی
غواص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهرچین
تصویر گوهرچین
غواص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوهری
تصویر گوهری
جوهری، ذاتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوی
تصویر گوی
کره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گویا
تصویر گویا
مثل اینکه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گویال
تصویر گویال
کره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گویش
تصویر گویش
لهجه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوینده
تصویر گوینده
مجری، راوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گویه
تصویر گویه
مقوله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوشه نشاندن
تصویر گوشه نشاندن
انزوا کشیدن
فرهنگ واژه فارسی سره