جدول جو
جدول جو

معنی گو

گو
دلیر، پهلوان، برای مثال نگهبان بر او کرد پس اند مرد / گو پهلوان زاده با داغ و درد (دقیقی - ۹۰)، حکایت شنو کآن گو نامجوی / پسندیده پی بود و فرخنده خوی (سعدی۱ - ۶۰ حاشیه)
مهتر، بزرگ
گاو
گود
تصویری از گو
تصویر گو
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با گو

گو

گو
هر چیز گرد مانند گلوله، توپ پلاستیکی، در ورزش توپ چوبی که آن را با چوگان می زنند، تکمۀ لباس
گو
فرهنگ فارسی عمید

گو

گو
پسوند متصل به واژه به معنای گوینده مثلاً راست گو، دروغ گو، قصه گو
گو
فرهنگ فارسی عمید

گو

گو
امر) امراست از گفتن، بگو، خواه، خواهی، بگذار:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلْش را گو به بخس و گو بگذار،
آغاجی،
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این بیشتر گو بگوی،
سعدی (بوستان)،
- امثال:
چه به من گو چه به در گو چه به خر گو،
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 673)،
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو،
حافظ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1956)،
،
گوینده، و همیشه به طورترکیب استعمال میشود، (ناظم الاطباء)،
ترکیب ها:
- اذان گو، اغراق گو، اندرزگو، بدگو، بذله گو، برهنه گو، بسیارگو، بلندگو، بیهده گو، بیهوده گو، پارسی گو، پراکنده گو، پرگو، پریشان گو، پسندیده گو، پوچ گو، پیش گو، ترانه گو، تلنبه گو، تملق گو، ثناگو، چامه گو، چرب گو، چرندگو، چکامه گو، حق گو، خودگو، خوش آمدگو، خوش گو، درمگو، دروغگو، دعاگو، راست گو، راه گو، رک گو، ره گو، زشت گو، زورگو، سجعگو، سخن گو، سرگو، شب گو، شکرگو، صلوهگو، عیب گو، غلنبه گو، غیب گو، فال گو، قصه گو، قلنبه گو، کلفت گو، کم گو، گزاف گو، گنده گو، لطیفه گو، لغزگو، لوتره گو، لیچارگو، ماذنه گو، متلک گو، ریحه گو، مزاح گو، مزیدگو، مسئله گو، مغلق گو، مفت گو، ملامت گو، نادره گو، نصیحت گو، نغزگو، نیک گو، ول گو، هجاگو، هرزه گو، هزل گو، یاوه گو، رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود،
- گواینکه، ولو اینکه، شاید، اگرچه
لغت نامه دهخدا

گو

گو
کلمه ارتباط به معنی خواه و اگرچه، (ناظم الاطباء)، رجوع به ترکیب گواینکه ذیل ’گو’ شود، و افادۀ معنی فرض و خیال هم کند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

گو

گو
گوی که آن را با چوگان بازند، (برهان)، گوی که به چوگان بازی به آن کنند، (غیاث)، گوی را گویند که با چوگان زنند، (آنندراج) :
چو چوگان فلک، ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان،
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1445)،
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن،
عطار،
در حلقۀ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست،
سعدی (ترجیعات)،
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود،
سعدی،
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا به پایش در افتم چو گو،
سعدی،
خواهم اندر پایش افتادن چو گو
گر به چوگانم زند هیچش مگو،
سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج)،
، تکمۀ جامه باشد، (جهانگیری)، تکمۀ جامه وگریبان را نیز می گویند، (برهان)، گوی، گوک، گوی انگله، (حاشیۀ برهان چ معین)، سرگین، (ناظم الاطباء)، رجوع به گُه شود، کلمه و لفظ و سخن و گفتار، (ناظم الاطباء)،
خرد و کوچک، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا