جدول جو
جدول جو

معنی گندلی - جستجوی لغت در جدول جو

گندلی(گُ دُ / دِ)
چیز گرد مانند گلوله. (فرهنگ نظام). صحیح گندله است. رجوع به گندله شود
لغت نامه دهخدا
گندلی
ریسمان گلوله شده
تصویری از گندلی
تصویر گندلی
فرهنگ لغت هوشیار
گندلی
غلت خوردن در سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گندگی
تصویر گندگی
بدبویی، بوی بد دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندگی
تصویر گندگی
گنده بودن، درشتی، ستبری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندله
تصویر گندله
هر چیز گرد مانند گلوله، گرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صندلی
تصویر صندلی
چهار پایۀ پشتی دار که بر روی آن می نشینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندمی
تصویر گندمی
به رنگ گندم، نانی که از آرد گندم تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دُ)
نام محلی است در هزارجریب. (متن انگلیسی سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 124 و ترجمه همان کتاب ص 167)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ لی ی)
درختی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سندل. شهری به هند:
بمردی جهان را گرفته بدست
ورا سندلی بود جای نشست.
فردوسی.
همی خواست فرزانۀ گو که گو
بود شاه و در سندلی پیشرو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ)
گندمین. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ لَ / لِ)
در تداول عوام، گرد و مدور و گلوله شده.
- دوستیش (دوستی کسی) گندله شدن، به مزاح، محبت نمودن. اظهار محبت کردن.
- گندله کردن، گرد کردن. مدور کردن چنانکه خمیری را
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
یکی از انهار هند. (ماللهند بیرونی ص 129)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
مرکّب از: گنده + ی، قطر. سطبرا. سطبری. ثخن. کلفتی. درشتی. زفتی. غلظ. غلظه. غلاظه: استغلاظ، ناخریدن جامه را به سبب درشتی و گندگی. (منتهی الارب) ، خشونت. ناهمواری، در تداول عوام، بزرگی. درشتی حجم: آدم به این گندگی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
عفونت و بوی ناخوش. (آنندراج). نتن. نتانت. نتونت. تعفن. بدبوئی. گندائی: و شهری که نامش آب گنده باشد صفت ناخوشی و گندگی هست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ تهران ص 122).
بنده با افکندگی مشاطۀ جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ لا)
کندلاء. گیاهی است که به آب دریا روید، معروف به شوری. پوست آن زعفران رنگ است و بدان پوست پیرایند و صمغ آن جهت باه نافع و جید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
فالگو. فالگیر. رمال. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
هر چیز گندیده که از آن بوی بد برآید. (ناظم الاطباء). رجوع به گندا شود
لغت نامه دهخدا
(گُمْ بَ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد که در 48هزارگزی شمال باختری مانه و 4هزارگزی جنوب راه شوسۀ بجنورد به حصارچه واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 100 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ / مَ)
شهرستانی در عراق واقع در استان دیالی. در حدود 56000 تن سکنه و باغهای میوه دارد. مرکز آن شهر مندلی است که 8000 تن سکنه دارد. (از الاعلام المنجد) : نشان حکومت شیراز را از عقب امیرزاده رستم به عراق عرب ارسال داشت و در مندلی، آن مثال به امیرزاده رستم رسیده شاهزاده عنان عزیمت به صوب فارس انعطاف داد... اما سلطان احمد جلایر که حاکم بغداد بود چون خبر استیلای امیرزاده رستم را بر مندلی و بعضی دیگر حدود عراق عرب شنید اضطرابی عظیم به وی راه یافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 484 و 485)
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ)
محمد بن سلیمان بن منصور بن عبدالله غندلی ازرق. محدث است و به ابن غندلک شهرت دارد. از علی بن اسماعیل بن ابی نجم روایت کند. و ابوالفتح بن مسرور بلخی از او روایت دارد. وی ثقه بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 180) (تاج العروس). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مندلی
تصویر مندلی
منسوب به مندل: (عود مندلی)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گندم. آنچه با گندم تهیه کنند: نان گندمی، نوعی قلم مو که نوک آن پر مایه و پرپشت است و مینیاتور ساز های ایرانی آنرا بکار میبرند. این نوع قلم مو را برای صورت سازی و قلم گیریهای نازک و کلفت استعمال کنند مقابل نیزه یی. یا گندمیان. (جمع گندمی) تیره گندمیان یا غلات از بزرگترین تیره های نباتات تک لپه است و شماره جنسهای آن متجاوز از 3500 میباشد. غلات مختلف مانند گندم و جو و برنج و همه رستنیهایی که معمولا آنها را علف میگویند و در چمن زار ها بحالت طبیعی میرویند ازین تیره محسوب میشوند و در تمام مناطق سطح زمین میتوان آنها را یافت. گندم نمونه کاملی است ازین تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندگی
تصویر گندگی
سطبری، کلفتی، درشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندله
تصویر گندله
گرد کردن، مدور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندلی
تصویر قندلی
بلوت اسپی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
زیرگاه، بشکل چهار پایه که روی آن می نشینند و خستگی از تن بدر می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
کرسی را گویند که کفش و پای افزار بر بالای آن گذارند، چهار پایه پشتی دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندله
تصویر گندله
((گُ دُ لَ یا لِ))
گرد، مانند گلوله، ریسمان گلوله شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صندلی
تصویر صندلی
((صَ دَ))
سندلی، وسیله ای که روی آن می نشینند
صندلی الکتریکی: نوعی صندلی فلزی که از آن جریان برق عبور داده و برای اعدام به کار می برند
صندلی چرخ دار: نوعی صندلی دارای چرخ برای افراد معمول و بیمارانی که قادر به حرکت نیستند، ویلچر
فرهنگ فارسی معین
غلت خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله شده، گرد، تپل
فرهنگ گویش مازندرانی
کثیفی، خاک، آلودگی، شکستن، کثافت، کثیف کاری
دیکشنری اردو به فارسی