جدول جو
جدول جو

معنی گلگلاب - جستجوی لغت در جدول جو

گلگلاب
(گَ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، واقع در 12هزارگزی شمال آغ کند و 16هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن معتدل و دارای 59 تن سکنه است. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلگله
تصویر گلگله
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از فرزندان تور و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلاب
تصویر گلاب
(دخترانه)
مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب به دست می آید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلالان
تصویر گلالان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در آذربایجان غربی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلاب
تصویر گلاب
عرق گل، عرقی که از یک قسم گل، معروف به گل محمدی یا گل گلاب می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنگلاج
تصویر گنگلاج
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد، الکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل گلاب
تصویر گل گلاب
گل محمّدی، از اقسام گل سرخ که کم پر و کم دوام است و غالباً سایر اقسام گل سرخ را به آن پیوند می زنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبلاب
تصویر لبلاب
گیاهی پیچنده با برگ های نوک تیز و گل های شیپوری، پیچک
فرهنگ فارسی عمید
(گُ گُ)
دهی است از دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع در7500گزی خاور هشجین و 29هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن معتدل و دارای 108 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
عزیمت خوان. عزائم خوان. افسونگر. (برهان). ساحر. افسون ساز:
چنان نمایدم از آب دیده صورت او
که چهرۀ پری از زیر مهرۀ لبلاب.
مسعودسعد.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینۀ لبلاب.
لبیبی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
عشقه. بقله البارده. گیاه پیچک. (منتهی الارب). حلباب. قسوس. عصبه. پیچه. (دهار). حبل المساکین. مهربانک. (زمخشری). داردوست. گیاهی است که بر درختان می پیچد و آن را عشق پیچان گویند. عشقه و آن گیاهی باشد که بر درخت پیچید و گاه باشد که درخت را خشک کند و عربان آن را حبل المساکین و بقلۀ بارده خوانند. (برهان). میویزه. بعضی فارسیان او را مویزه و بوک نیز خوانند. (نزهه القلوب). صاحب بحرالجواهر گوید: عشقه، یسیل منه لبن اذا قطع، حارٌ یابس فی الاولی. یحلل اورام المفاصل و الاحشاء مع فلوس الخیار شنبر و عصیره مع دهن الورد یسکن وجع الاذن تقطیراً. (بحر الجواهر). رجوع به داردوست و لبلاب کبیر و لبلاب صغیر شود:
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب.
مسعودسعد.
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی.
سعدی.
- امثال:
اثقل من قدح اللبلاب علی قلب المریض. (مجمع الامثال میدانی).
علیق و علیقی، نوعی از لبلاب. (منتهی الارب). صاحب اختیارات بدیعی گوید: قریوله خوانند و آن نوعی از قسوس است و معروف به ود به عشقه و جلبوب نیز گویند و به شیرازی هرشه خوانند و نبات وی بر هر نبات که نزدیک وی بود پیچیده شود وحبل المساکین گویند و طبیعت آن معتدل بود در حرارت و یبوست و گویند گرم و خشک بود در اول و گویند سرد و تر بود و ملیّن و محلّل بود و اگر عصیر وی با روغن گل به پنبه در گوش چکانند که درد کند سودمند بود. ودرد سر کهن شده را نافع بود و سینه و شش را سود داردو ربو و سدۀ جگر را مفید بود و ورق آن با سرکه سپرز را سود دارد و آب وی مسهل سودا و صفرای سوخته بود. صاحب منهاج گوید شربتی از وی سی درم بود با نبات بی آنکه بجوشانند. غافتی گوید شربتی از وی نیم رطل کتاب (؟) بود چنانچه چهل وپنج درم بود با بیست درم نبات اگر بجوشانند قوت وی ضعیف شود و جهت سرفه که از حبس طبیعت بود و قولنج که سبب آن خلطی گرم بود و محلل ورمی بود که در مفاصل و احشا باشد چون با فلوس خیار چنبر مستعمل کنند قرحۀ امعا را نافع بود و چون با روغن بادام بپزند. و گویند مضر بود به سپرز و مصلح وی نبات بود و لبن لبلاب بزرگ موی بسترد و شپش بکشد و صنف بد وی مسهل خون بود و بدل آن آب ورق خطمی و خبازی -انتهی. حکیم مؤمن در تحفه آرد: اسم جنس نباتاتی است که شاخهای او ممتد شده به مجاور آویزد و هر چه بزرگ باشد کبیر گویند و کوچک را صغیر و لبلاب کبیر سفید و سیاه می باشد سفید را گلش سفید و شبیه به شاخ حجامت و تخمش سپید و برگش مانند برگ لوبیا و در تنکابن ککو نامند و سیاه را گلش بنفش و دانه اش سیاه و لبلاب صغیر اقسام است سفید و زرد و سرخ و کبود میباشد و برگ همه ریزه و گل کوچک و تخم در غلاف سیاهی مایل به سرخی و قسمی از آن بی ثمر و ساق جمیع اقسام کبیر و صغیر شیردار است و مرکب القوی ونزد جالینوس در دوم سرد و خشک اند و نزد یوحنابن ماسویه گرم اند و مفتح و مسدد و ملین طبع و محلل و آب آن مسهل مرهالصفراء و چون بجوشانند تفتیح او غالب و اسهال آن کمتر و آب افشردۀ آن بعکس است و برگ کبیر سفید او که مسمی به حبل المساکین است جهت جراحات عظیمه و سوختگی آتش و دردسر و امراض سینه و آب او جهت سرفه و قولنج حاد و با خیارچنبر جهت ورم مفاصل و احشا و قرحۀ امعاء و ربو بی عدیل و سه درهم از گل او جهت قرحۀ امعا و ضماد برگ تازۀ او جهت درد سپرز و مطبوخ او در روغنها جهت تحلیل اورام و دردها و سعوط عصارۀاو با ایرسا و نطرون و عسل جهت دردسر کهنه و با روغن زیتون جهت درد گوش و چرک آن و با موم روغن جهت سوختگی آتش مفید است و قسم سیاه را عصاره اش سیاه کننده موی و برگش جهت قروح خبیثه و گل قسم اخیر که بی ثمر است آشامیدن و فرزجۀ آن مدرّ حیض و بخور او بعد از طهر مانع حمل و آب او شدید الحرارت و حدّت. سترندۀ موی و کشندۀ قمل و بیخ او با شراب جهت گزیدن رتیلا و برگ تازۀ مطبوخ او جهت التیام جراحات خبیثه و سوختگی آتش مفید و از صنف کبیر آنچه برگش با خشونت و درازو مایل بسیاهی مسمی به شحیمه است سرد و خشک و جهت سرفه و قولنج و درد سینه و تبهای مزمنه و ربع و سپرز و ربع رطل از آب او با دو درهم مغره قاطع نزف الدم جمیع اعضا و خشک او رافع قروح خبیثه و تازۀ او التیام دهنده جراحات است و اقسام لبلاب مضر عصب و مثانه و مصلحش شکر و مانع حمل و قاطع حیض است و قدر شربت از آبش از یک وقیه تا سی درم و لبلاب صغیر با قوه محلله و قابضه و مسهل مرهالصفرا و اسلم از سایر اقسام و رافع سرفه که با یبوست طبع باشد و قولنج حاد و محلل ورم مفاصل و با خیارشنبر جهت اورام احشا و تفتیح سدد و اکثر تبها نافع و قدر شربت از آب او تا نیم رطل بابیست درهم نبات -انتهی. ابوریحان بیرونی در صیدنه گوید: به رومی او را اریطوس گویند و به پارسی لوغ و اهل سیستان کوک گویند. شمر گوید عصبه به عربی نباتی را گویند که بر درختی که در جوار اوست پیچد و او را لبلاب نیز گویند و بسبب آنکه او دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. اورباسیوس گوید حبل المساکین نوعی است از او، نبات او بزرگ شود و بر درختان پیچیده شود به رومی او را قوسوس گویند. دوس گوید آن بر سه نوع بود رنگ یکنوع او سفید بود و میوۀ او هم سفید است و نوع دوم سیاه است و میوۀ او نیز سیاه بود و بعضی میوۀ این زرد هم بود و نوع سیوم را میوه نبود و شاخهای او باریک بود و برگ او خرد باشد و سفید که به سرخی زند. ابوالخیر گوید او سه نوع است سیاه و سفید چنانکه ذکر رفت و نوع دیگر او را اکیوس گویند برگ او مضاعف بود و او را میوه ای نبود. لس گوید بدروقستوس ضمادی است که از خردل سازند و در وی قلیس به کار برند و قلیس را به لبلاب تفسیر کرده است و در کتاب مجسطی آورده که ستارۀ ذنب الاسد که او را هلبه گویند به برگ نوعی از لبلاب تفسیر کرده است که او را بقسیس گویند مشابه است و این مؤید قول بولس است ’ص اونی’ گوید گرم و خشک است مسهل صفرا و بلغم بود و آماسها را بنشاند و سدۀ جگر بگشاید و او را پاک سازد و تنقیۀ معده بکند آب او با روغن گل سوختگی آتش را سود دارد و چون با روغن گل قطره ای در گوش چکانند درد ساکن کند و چون با سرکه بپزند و بر ورم سپرز طلا کنند نافع بود واگر آب وی در بینی چکانند بوی بد را زایل کند و صداع کهنه را نیکو بود شیر وی شپش بکشد. (ترجمه صیدنۀابوریحان) ضریر انطاکی در تذکره گوید: علم علی کل ذی خیوط تتعلق بمایقاربها و ورق کورق اللوبیا و یسمی قسوس و قینالس و عاشق الشجر و حبل المساکین و بمصر یسمی العلیق و هو بحسب الزهر لونا و الثمر و عدمها و حجم الاوراق انواع. الاسود منه فرفیری الزهر و غیره کزهره فی اللون و یکون غالبه ابیض و منه احمر و ازرق و اصفر والبری لا ثمر له. والمستنبت له ثمار صغار بین اوراقه و ازهاره مبهجه و یسمی حسن ساعه و یطول جداوان قطع خرج منه ابیض و کله یتفرع و لاقوه له بل تسقط فی قلیل من الزمان یابس فی الاولی حارٌ فیها او فی الثانیه او هو بارد ینفع من قرحه المعاء عن تجربه و یدمل الجراح و یفجر الدمامیل خصوصاً باللبن و ینفع حرق النار بالشّمع و کذا ورقه ضماد او زیته اوجاع الاذن قطوراً و عصارته الصداع المزمن سعوطاً بالایرسا و العسل والنطرون و یسود خضابا وان طبخ فی ای دهن کان حلل الاوجاع مروخا والاعیاء و المفاصل و اما الشحیمه منه و هوالخشن المستطیل الورق فینفع من السعال و القولنج و مع المغره من نزف الدم شربا و اوجاع الرئه و السدد و الحمیات و الطحال مطلقاً ولو بلا خل و یحلق الشعر و یقتل القمل طلاء و الاسود یشوّش الذهن و کله یمنع الحیض و الحمل و یضرالمثانه و یصلحه الصمغ و السکر و شربته ثلاثه لاماتحمله ثلاث اصابع (؟) لعدم انضباطه و شرب مائه من اثناعشر الی ثلاثین. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 41هزارگزی شمال باختری ورزقان و 30500گزی شوسۀ تبریز به اهر، کوهستانی و معتدل، دارای 635 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان برخوار بخش حومه شهرستان اصفهان، واقع در 26 هزارگزی شمال اصفهان و 500راه امیرآباد به اصفهان. هوای آن معتدل و دارای 1222 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول غلات، پنبه، صیفی، روناس، خربزۀفراوان، پشم، روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه شوسه دارد. یک دبستان و در حدود 10 باب دکان و قلعۀ نوساز دارد. خربزۀ گرگاب به خوش طعمی و شیرینی معروف است و به شهرستانها صادر میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
فراوردۀ درخت بلوط. (درختان جنگلی ایران تألیف ثابتی ص 210). یکی از محصولات بلوط. قلقات. قلقاف. رجوع به بلوط شود
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
نام سینه ریز زنان. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
نوعی از لیمو است بمقدار نارنج و چنان ترش است که اگر سر سوزنی در آن خلانند و بگذارند بعد از اندک زمانی سوزن گداخته شود. (برهان) (انجمن آرا) (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ گُ)
مرادف گل احمر. (آنندراج). گل سرخ. گل محمدی. گل سرخ که از آن گلاب گیرند. رجوع به گل سرخ و گل سوری و گل محمدی شود:
ز خوی جمال نبی چون گل گلاب شده ست
شقایق از حسد بخت گل کباب شده ست.
ملاطغرا (از آنندراج).
چو بلبل است ز مستی همیشه فریادم
بود گلابی می چون گل گلاب مرا.
قزلباش خان (از آنندراج).
، به اصطلاح بعضی می نوشان، کنایه از شراب. (غیاث). در هندوستان شراب دوآتشه را از این گل کشند و گل گلاب گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان گورگ بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 60هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 34هزارگزی خاور راه شوسۀ مهاباد به سردشت. منطقه ای است کوهستانی، هوای آن سرد و دارای 310 تن سکنه است. آب آن از رود خانه خورخوره و محصول آن غلات، توتون و حبوبات میباشد. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل بفاصله 5000هزار گز به نام گلالان بالا و پائین مشهور است. سکنۀ گلالان بالا 215 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ گُ)
در لاهیجان، گیاهی است از خانوادۀ زعفران از تیره ایریداسه. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب و زعفران شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ)
دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان است که 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حِ لِ)
حلباب (گیاه پیچک) . (منتهی الارب). رجوع به لبلاب شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ / گُ)
شخصی را گویند که در زبانش گرفتگی باشد، و عربان الکن خوانندش. (برهان) : ارتل، مرد گنگلاج کندزبان. اخبیص، گنگلاج که امید خیر و شر در وی نباشد. تأتاء، تمتام، گنگلاج که سخن وی به فهم نیاید. ثدقم، ثدم، جلس، مرد گنگلاج. جفس، گنگلاج، جلنفع، گنگلاج. خفاجل، طشاه، طشاءه، مرد گنگلاج درمانده درسخن. عثوئل، مرد گنگلاج و فروهشته گوشت. عثّول، مرد گنگلاج فروهشته گوشت یا مرد گنگلاج سست و فروهشته گوشت. فدم، گنگلاج و درمانده در سخن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نوعی خربزه مرغوب بشکل اهلیلجی که در گرگاب و دیگر نواحی اصفهان میروید
فرهنگ لغت هوشیار
اجسام کروی شکلی بقطر 10 تا 12 میلیمتر که دارای برجستگیهای متعدد است و بر اثر گزش حشره مخصوصی بنام سینیپس کالائه تینکتوریائه بر روی جوانه های درخت بلوط ظاهر میشود و آنها را بنامهای مازو مازوج برارمازو برارمازی قلقات گلوان زشگه کره خرنوک یا سه چک مازورو سکانیز مینامند. این اجسام دارای تانن بسیار هستند و بعنوان قابض قوی در پزشکی بکار میروند و بعلاوه در صنعت جهت تهیه مرکب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در دباغی مورد استفاده قرار میگیرند. اجسام مزبور محل رشد تخمهای حشره مذکور در فوق اند و پس از آنکه تخمها تبدیل به حشره کامل شوند گلگاو را سوراخ میکنند و از آن خارج میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته پیچک بدسگان تبج نیلوپر باغی نیلوفر صحرایی، لبلاب مصری، نیلوفر باغی در برخی ماخذ لبلاب مرادف با عشقه (داردوست) ذکر شده است و اشتباه است زیرا مراد از کلمه لبلاب انواع نیلوفر صحرایی و نیلوفر باغی است که جزو تیره پیچکها و جزو دولپه ییها پیوسته گلبرگ است. یا لبلاب صغیر. نیلوفر باغی. یا لبلاب کبیر. نیلوفر صحرایی توضیح در بعض ماخذ آنرا مرادف با عشقه دانسته اند و عشقه جزو دو لپه ییها جدا گلبرگ است و بالبلاب که جزو تیره پیچکها و جزو دولپه ییها پیوسته گلبرگ است هیچ بستگی ندارد. یالبلاب مصری. گیاهه است از تیره سبزی آساها که شباهت کامل به لوبیا دارد و شامل حدود 20 گونه است و مخصوص نواحی گرم میباشد. میوه آنرا غالبابحالت سبز چیده در اغذیه مصرف میکنند لبلاب. عشقه، عصبه، پیچه، گیاهی است که بر درختان می پیچد و آنرا عشق پیچان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگلاج
تصویر گنگلاج
شخصی که زبانش در سخن گفتن بگیرد الکن: ارتل: مرد گنگلاج کند زبان
فرهنگ لغت هوشیار
آب آمیخته با گل. آبی که از گل سرخ استخراج کنند و معطر است: گل در میان کوزه بسی درد سر کشید تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد، (مرزبان نامه) توضیح بعضی در شعر ذیل از خاقانی: از نوحه جغد الحق ماییم بدردسر از دیده گلابی کن درد سرما بنشان. (خاقانی) گلاب بکسر اول خوانند. بیتی که در بالا از مرزبان نامه نقل شد و شواهد بسیار دیگر موید آنست که گلاب بضم درین مورد صحیح است، آبی که از هر نوع گل استخراج کنند: گلاب کسنج. یا گلاب چشم. اشک سرشک. یا گلاب شکر. نوعی شیرینی که در درون آن شربتی معطر بگلاب کنند. عرق گل، گل سرخ یا محمدی
فرهنگ لغت هوشیار
گلو، گردن، روی (دیوار و مانند آن) بالای: دسته کلید کوچکی را از گل میخ برداشت و مطیعانه باو داد. یا از گل هم بر آمدن، از پس هم برآمدن، از پس هم برآمدن، یا گل هم انداختن، بیکدیگر بند کردن روی هم انداختن، سطحی کاری را انجام دادن، یا گل هم کردن، بیکدیگر متصل کردن بهم پیوستن، سطحی کاری را انجام دادن، گردنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلبلاب
تصویر حلبلاب
پیچک از گیاهان پاپیتال فرفیون
فرهنگ لغت هوشیار
((گُ))
عرقی که از یک قسم گل مشهور به گل محمدی یا گل سرخ گرفته می شود و معطر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنگلاج
تصویر گنگلاج
((گُ گُ))
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبلاب
تصویر لبلاب
((لَ بْ))
پیچک، عشقه
فرهنگ فارسی معین
پویچه، خو، عشقه، نیلوفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قلقلک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بانصر بابل
فرهنگ گویش مازندرانی