غلوله. قیاس شود با هندی باستان گلاو (عدل، لنگه) ، کردی گلور، گولوک (گلوله) ، ایضاً کردی، کلول (لوله، غلطیدن، سقوط سخت) و ایضاً کردی، گولوله. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلوله که گروهۀ ریسمان و غیره باشد. (برهان) (آنندراج). مهره. بندقه. پاره ای از سرب یا دیگر فلز گردکرده که در سلاحهای ناری به کار برند. زواله. غالوک
غلوله. قیاس شود با هندی باستان گلاو (عدل، لنگه) ، کردی گلور، گولوک (گلوله) ، ایضاً کردی، کلول (لوله، غلطیدن، سقوط سخت) و ایضاً کردی، گولوله. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلوله که گروهۀ ریسمان و غیره باشد. (برهان) (آنندراج). مهره. بندقه. پاره ای از سرب یا دیگر فلز گردکرده که در سلاحهای ناری به کار برند. زواله. غالوک
به معنی گلوله است چه در فارسی غین و گاف به هم تبدیل مییابند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). عجاجیر، غلولۀ خمیر، و آنکه بخورد آن را. (منتهی الارب). رجوع به گلوله شود: و اندر خایۀ او غلوله های سخت پدید آمده بود چون بادریسه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سبل از روی دیده برگیرد به غلوله که چشم نآزارد. شرف الدین پنجدهی. ، به معنی جوش و هجوم نوشته اند مگر در کتاب معتبر به نظر نیامده. (غیاث اللغات)
به معنی گلوله است چه در فارسی غین و گاف به هم تبدیل مییابند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). عجاجیر، غلولۀ خمیر، و آنکه بخورد آن را. (منتهی الارب). رجوع به گلوله شود: و اندر خایۀ او غلوله های سخت پدید آمده بود چون بادریسه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سبل از روی دیده برگیرد به غلوله که چشم نآزارد. شرف الدین پنجدهی. ، به معنی جوش و هجوم نوشته اند مگر در کتاب معتبر به نظر نیامده. (غیاث اللغات)
جوش و خروش. (غیاث اللغات). شور و آشوب و غوغا. (برهان) (غیاث اللغات). بانگ و فریاد. (غیاث اللغات) (صراح اللغه) : خوشا نبیدغارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. دست از او درکش چو مردان پیش از آنک درکشدت او زیر شر و ولوله. ناصرخسرو. فکنده زلزله ای سخت بر مسام زمین نهاده ولوله ای صعب بر سر کهسار. مسعودسعد. ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست. سعدی. در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی. سعدی. گفتن بسیار نه از نغزی است ولولۀ طبل ز بی مغزی است. جامی. - ولوله افتادن، شور و غوغا به پا شدن. - ولوله انداختن، شور و غوغا به پا کردن: نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت. سعدی. بیا و کشتی ما در شط شراب انداز خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز. حافظ. - ، آشوب به پا کردن
جوش و خروش. (غیاث اللغات). شور و آشوب و غوغا. (برهان) (غیاث اللغات). بانگ و فریاد. (غیاث اللغات) (صراح اللغه) : خوشا نبیدغارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. دست از او درکش چو مردان پیش از آنک درکشدْت او زیر شر و ولوله. ناصرخسرو. فکنده زلزله ای سخت بر مسام زمین نهاده ولوله ای صعب بر سر کهسار. مسعودسعد. ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست. سعدی. در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی. سعدی. گفتن بسیار نه از نغزی است ولولۀ طبل ز بی مغزی است. جامی. - ولوله افتادن، شور و غوغا به پا شدن. - ولوله انداختن، شور و غوغا به پا کردن: نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت. سعدی. بیا و کشتی ما در شط شراب انداز خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز. حافظ. - ، آشوب به پا کردن
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 15500گزی شمال خاوری قره آغاج و 29هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 67تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بزرک است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله هزارگزی به نام گلوجۀ بالا و پائین مشهور و سکنۀ گلوجۀ پائین 26 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 15500گزی شمال خاوری قره آغاج و 29هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 67تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بزرک است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله هزارگزی به نام گلوجۀ بالا و پائین مشهور و سکنۀ گلوجۀ پائین 26 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده: تشنه ای را که او گلوده توست آب در ده که آب درده توست. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176). یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده: تشنه ای را که او گلوده توست آب در ده که آب درده توست. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176). یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
دهی است از دهستان گودۀبخش بستک شهرستان لار که در 30000گزی شمال بستک در دامنه کوه بناب واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 110 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و مختصر سبزیجات است. شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان گودۀبخش بستک شهرستان لار که در 30000گزی شمال بستک در دامنه کوه بناب واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 110 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و مختصر سبزیجات است. شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
کاکل مجعد و پیچیده. (آنندراج). موی مجعد و پیچیده. (غیاث) : ظلمتی گشته از نوالۀ نور لاله ای رسته از گلالۀ حور. نظامی (هفت پیکر ص 1328). سر نهادم خمار می در سر بر گل خشک با گلالۀ تر. نظامی (هفت پیکر ص 167). گلالۀ شبه گون را قرین لاله مکن دلم فریفته زآن لاله و گلاله مکن. عثمان مختاری (از آنندراج). هر سال رنگ عارض و بوی گلاله ست بیچاره غنچه را دل بازار بشکند. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). خون مرا خورد زآن نهفته تبسم هوش مرا برد زآن شکسته گلاله رویش در حلقه های زلف کجش بین راست بزیر زره چو سرخ غلاله. (مؤلف آنندراج). اگر گلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی. ؟ (از آنندراج). بت دیلم مه مشکین گلاله بمشک چین گرفته روی لاله. ؟ (از آنندراج). ، زلف برادر کاکل هم هست. (برهان). کلاله، غلاله، طبری ’گلالک’. قیاس کنید با کردی گولاک (دستۀ مو) ، گول (زلف زنان، دستۀ مو) ایضاً. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زلف. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، پیراهن که بعربی قمیص خوانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). رشیدی گوید: ’در فرهنگ جهانگیری بمعنی پیراهن نیز آورده، لیکن اصح بدین معنی (به کسر غین معجمه) است و عربی است. (فرهنگ رشیدی). در عربی ’غلاله’ ککتابه (به کسر اول) بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. و میخ که هر دو سر حلقه را فراهم آرد و شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند. (منتهی الارب). اما جهانگیری این بیت رفیع الدین لنبانی را شاهد آورده است: اگر گلالۀ او از حریر و گل دوزند شود ز نازکی آزرده تودۀ سمنش. احتمال میرود که ’غلاله’ بدین معنی لغتی در گلاله و فارسی بود داخل عربی شده، چنانکه بمعنی دوم نیز غلاله و گلاله هر دو در فارسی آمده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گلالۀتسبیح، منگولۀ تسبیح: صدپارگی دل نشود پیش کس عیان تسبیح سان بسر (بنهم) تا گلاله را. علی قلی بیگ (از آنندراج). دلی که واله درد است دوش چون تسبیح بسر ز دود جگر تا سحر گلاله گرفت. علی قلی بیگ (آنندراج)
کاکل مجعد و پیچیده. (آنندراج). موی مجعد و پیچیده. (غیاث) : ظلمتی گشته از نوالۀ نور لاله ای رسته از گلالۀ حور. نظامی (هفت پیکر ص 1328). سر نهادم خمار می در سر بر گل خشک با گلالۀ تر. نظامی (هفت پیکر ص 167). گلالۀ شبه گون را قرین لاله مکن دلم فریفته زآن لاله و گلاله مکن. عثمان مختاری (از آنندراج). هر سال رنگ عارض و بوی گلاله ست بیچاره غنچه را دل بازار بشکند. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). خون مرا خورد زآن نهفته تبسم هوش مرا برد زآن شکسته گلاله رویش در حلقه های زلف کجش بین راست بزیر زره چو سرخ غلاله. (مؤلف آنندراج). اگر گلالۀ مشکین ز رخ براندازی کنند در قَدَمت عاشقان سراندازی. ؟ (از آنندراج). بت دیلم مه مشکین گلاله بمشک چین گرفته روی لاله. ؟ (از آنندراج). ، زلف برادر کاکل هم هست. (برهان). کلاله، غلاله، طبری ’گلالک’. قیاس کنید با کردی گولاک (دستۀ مو) ، گول (زلف زنان، دستۀ مو) ایضاً. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زلف. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، پیراهن که بعربی قمیص خوانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). رشیدی گوید: ’در فرهنگ جهانگیری بمعنی پیراهن نیز آورده، لیکن اصح بدین معنی (به کسر غین معجمه) است و عربی است. (فرهنگ رشیدی). در عربی ’غلاله’ ککتابه (به کسر اول) بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. و میخ که هر دو سر حلقه را فراهم آرد و شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند. (منتهی الارب). اما جهانگیری این بیت رفیع الدین لنبانی را شاهد آورده است: اگر گلالۀ او از حریر و گل دوزند شود ز نازکی آزرده تودۀ سمنش. احتمال میرود که ’غلاله’ بدین معنی لغتی در گلاله و فارسی بود داخل عربی شده، چنانکه بمعنی دوم نیز غلاله و گلاله هر دو در فارسی آمده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گلالۀتسبیح، منگولۀ تسبیح: صدپارگی دل نشود پیش کس عیان تسبیح سان بسر (بنهم) تا گلاله را. علی قلی بیگ (از آنندراج). دلی که واله درد است دوش چون تسبیح بسر ز دود جگر تا سحر گلاله گرفت. علی قلی بیگ (آنندراج)
زودسیر، واحد و جمع در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). به ستوه آمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مذکر و مؤنث در آن یکسان و تاء برای مبالغه است. (از اقرب الموارد)
زودسیر، واحد و جمع در این یکسان بود. (مهذب الاسماء). به ستوه آمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مذکر و مؤنث در آن یکسان و تاء برای مبالغه است. (از اقرب الموارد)
بانگ کردن کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بانگ و فریاد کردن زن. (منتهی الارب). بانگ و فریاد کردن زن به ویل. (اقرب الموارد). واویلا گفتن. (غیاث اللغات) (برهان)
بانگ کردن کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بانگ و فریاد کردن زن. (منتهی الارب). بانگ و فریاد کردن زن به ویل. (اقرب الموارد). واویلا گفتن. (غیاث اللغات) (برهان)
ولوله در فارسی غوغا، آشوب بانگ کردن فریاد کردن، بانگ و فریاد شور و غوغا سر و صدا: حمحمه جیاد و قعقعه سلاح و ولوله اجناد، آشوب یا ولوله تفنگ. صدای تفنگ. یا ولو لوه کوس. غریو کوس
ولوله در فارسی غوغا، آشوب بانگ کردن فریاد کردن، بانگ و فریاد شور و غوغا سر و صدا: حمحمه جیاد و قعقعه سلاح و ولوله اجناد، آشوب یا ولوله تفنگ. صدای تفنگ. یا ولو لوه کوس. غریو کوس