پهن کردن. منبسط کردن. منتشر کردن. دحو. طحو. (ترجمان القرآن) (دهار). سطح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بسط. (ترجمان القرآن). مهد. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). تمهید. (ترجمان القرآن). افراش. (تاج المصادر بیهقی) : بکوشی کنون تا همی خویشتن را جز آن نام، نام دگر گسترانی. فرخی. کودکان فخ می نهادند و دام می گسترانیدند. (سندبادنامه). ما چو طفلانیم و ما را دایه تو بر سر ما گستران آن سایه تو. مولوی. همی گسترانید فرش تراب. سعدی (بوستان). و بساط عدل و راستی درمیان رعایا و سایر اصناف امم از هر نوع گسترانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به گستردن و گستراندن شود
پهن کردن. منبسط کردن. منتشر کردن. دَحو. طَحو. (ترجمان القرآن) (دهار). سَطح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بَسط. (ترجمان القرآن). مَهد. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). تَمهید. (ترجمان القرآن). اِفراش. (تاج المصادر بیهقی) : بکوشی کنون تا همی خویشتن را جز آن نام، نام دگر گسترانی. فرخی. کودکان فَخ می نهادند و دام می گسترانیدند. (سندبادنامه). ما چو طفلانیم و ما را دایه تو بر سر ما گستران آن سایه تو. مولوی. همی گسترانید فرش تراب. سعدی (بوستان). و بساط عدل و راستی درمیان رعایا و سایر اصناف امم از هر نوع گسترانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به گستردن و گستراندن شود
نعت فاعلی از گیراندن. کسی که شمع یا آتشی یا چراغی درگیراند. افروزندۀ آتش یا شمع یا چراغ. آنکه آتش یا شمعی برافروزد و روشن کند: شمع روشن بی ز گیراننده ای یا به گیراننده ای داننده ای. مولوی
نعت فاعلی از گیراندن. کسی که شمع یا آتشی یا چراغی درگیراند. افروزندۀ آتش یا شمع یا چراغ. آنکه آتش یا شمعی برافروزد و روشن کند: شمع روشن بی ز گیراننده ای یا به گیراننده ای داننده ای. مولوی
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ دادِ آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی