جدول جو
جدول جو

معنی گستراننده - جستجوی لغت در جدول جو

گستراننده
پهن کننده
تصویری از گستراننده
تصویر گستراننده
فرهنگ فارسی عمید
گستراننده
(گُ تَ نَنْ دَ / دِ)
پهن کننده. منتشرکننده. رجوع به گستردن و گسترانیدن و گستراندن شود
لغت نامه دهخدا
گستراننده
پهن کننده منبسط کننده، فرش کننده: ... فرستاد کتاب کریم خویش بسفارت رسول خویش محمد الامین و گستراننده بساط دین، منتشر کننده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسترنده
تصویر گسترنده
کسی که چیزی را بگستراند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذراننده
تصویر گذراننده
عبور دهنده، کسی که کاری یا امری را بگذراند و به پایان برساند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسلاننده
تصویر گسلاننده
پاره کننده، کسی که رشته ای را بگسلاند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسترانیدن
تصویر گسترانیدن
پهن کردن، رواج دادن، متداول کردن، فرش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
کسی که چیزی از دیگری بستاند، گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هَِ مْم شِ / شُ مَ/ مُ دَ)
پهن کردن. منبسط کردن. منتشر کردن. دحو. طحو. (ترجمان القرآن) (دهار). سطح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بسط. (ترجمان القرآن). مهد. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). تمهید. (ترجمان القرآن). افراش. (تاج المصادر بیهقی) :
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام، نام دگر گسترانی.
فرخی.
کودکان فخ می نهادند و دام می گسترانیدند. (سندبادنامه).
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو.
مولوی.
همی گسترانید فرش تراب.
سعدی (بوستان).
و بساط عدل و راستی درمیان رعایا و سایر اصناف امم از هر نوع گسترانید. (تاریخ قم ص 8).
رجوع به گستردن و گستراندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
پهن کردن:
کجا برفشانند مشک و عبیر
همان گسترانند خز و حریر.
فردوسی.
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
صفت فاعلی از گوراندن. رجوع به گوراندن شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ /دِ)
نعت فاعلی از گیراندن. کسی که شمع یا آتشی یا چراغی درگیراند. افروزندۀ آتش یا شمع یا چراغ. آنکه آتش یا شمعی برافروزد و روشن کند:
شمع روشن بی ز گیراننده ای
یا به گیراننده ای داننده ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
کمک کننده به هضم. رجوع به گواراندن و گوارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ / سَ نَنْ دَ / دِ)
اسم فاعل از گسلاندن و گسلانیدن. رجوع به گسلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ / فِ سُ نَنْ دَ / دِ)
منجمدکننده. سردکننده: اگر به چیزی فسراننده حاجت آید افیون اندر آب حل کنند و اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به فسراندن و فسرانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ / دِ)
پهن شده. منتشرشده. رجوع به گستراندن و گسترانیدن و گستردن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ نَنْ دَ / دِ)
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده:
ستاننده را گفت بهرام گرد
که این جرم چونین شمردی تو خرد.
فردوسی.
سپهدار مرز ونگهدار بوم
ستانندۀ باژ سقلاب و روم.
فردوسی.
ستاننده چابک ربائیست زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود
زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.
ناصرخسرو.
خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ.
نظامی.
- ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
- ستانندۀ داد:
ستانندۀ داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح:
ستانندۀ شهر مازندران
گشایندۀ بند هاماوران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُتَ دَ / دِ)
گسترده شده. پهن شده:
باد در سایۀ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون.
سعدی.
و رجوع به گستردن و گسترانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ رَ دَ / دِ)
پهن کننده. انتشاردهنده. ناتق. (منتهی الارب). و رجوع به گستردن و گسترده و گسترده شدن و گسترانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسترنده
تصویر گسترنده
پهن کننده منبسط کننده، فرش کننده، منتشر کننده شایع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پهن کردن منبسط ساختن، فرش کردن: فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند، منتشر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بگرفتن وا دارنده، شعله ور سازنده: شمع روشن نی ز گیراننده ای یا بگیراننده ای داننده ای. (مولوی)، مقید سازنده، متصل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوراننده
تصویر گوراننده
درهم و برهم کننده آشفته سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسلاننده
تصویر گسلاننده
پاره کننده جدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواراننده
تصویر گواراننده
آنچه موجب هضم گردد مدد کننده به هضم، خوشگوار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پهن کردن منبسط کردن، فرش کردن: و بساط عدل و راستی در میان رعایا و سایر اصناف اعم از هر نوعی گسترانید، منتشر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسترانده
تصویر گسترانده
پهن کرده بسط داده، فرش شده مفروش، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسترانیده
تصویر گسترانیده
پهن کرده بسط داده، فرش شده مفروش، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گستراندن
تصویر گستراندن
((گُ تَ دَ))
پهن کردن، فرش کردن، منتشر کردن، پخش کردن، گسترانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسترانیدن
تصویر گسترانیدن
((گُ دَ))
پهن کردن، فرش کردن، منتشر کردن، پخش کردن، گستراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
آلچی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گسترانیدن
تصویر گسترانیدن
بسط دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
فاتح، متصرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد