جدول جو
جدول جو

معنی گستران - جستجوی لغت در جدول جو

گستران
(گُ تَ)
در حال گستردن. گستراننده. رجوع به گستردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستردن
تصویر بستردن
ستردن، تراشیدن، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستاران
تصویر دستاران
مزدی که پیش از کار کردن به مزدور بدهند،
شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، درستاران، بغیاز، برمغاز، میلاویه، فغیاز برای مثال بستی قصب اندر سر ای دوست به مشتی زر / سه بوسه بده ما را ای دوست به دستاران (عسجدی - ۵۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گستردن
تصویر گستردن
پهن کردن، پهن کردن فرش یا بساط در روی زمین، کنایه از رواج دادن، متداول کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استربان
تصویر استربان
قاطرچی، کسی که قاطر دارد و با قاطر بار یا مسافر حمل و نقل می کند، استردار، قاطردار، استروان، قاطربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استروان
تصویر استروان
قاطرچی، کسی که قاطر دارد و با قاطر بار یا مسافر حمل و نقل می کند، قاطربان، استربان، قاطردار، استردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستوان
تصویر دستوان
دستبند، دستکش، قطعۀ آهن به اندازۀ ساعد که در قدیم هنگام جنگ به دست می بستند، ساعدبند، مسند و صدر مجلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استراق
تصویر استراق
دزدیدن، کار دیگری را به خود نسبت دادن
استراق سمع: پنهانی گوش دادن به سخن دیگران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقتران
تصویر اقتران
قرین شدن، نزدیک شدن و یار شدن به دیگری، نزدیکی و پیوستگی، قرار گرفتن دو ستاره در یک درجه ودقیقۀ یک برج
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
سن گنتران، پسر کلتر اول که در سال 525 میلادی متولد شد. وی از سال 561 تا 593 میلادی پادشاه بورگنی و اورلئان بوده
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ گُ تَ)
از: گستر + دن، پسوند مصدری، گستر، قیاس شود با بستر. هندی باستانی ستر + وی (پهن کردن) ، پهلوی وسترتن (پهن کردن). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پهن کردن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). باز کردن. (صحاح الفرس) .منتشر کردن: تفریش، بال گستردن مرغ. (منتهی الارب). افراش. (تاج المصادر بیهقی). صف، گستردن مرغ هر دو بازو را. دحی، گستردن چیزی را. مد. (منتهی الارب). تمهید. (منتهی الارب) (دهار). مهد. طحو. هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب) :
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب وشوشتر.
کسایی.
پشک آمد بر شاخ و بر درخت
گسترد رداهای طیلسان.
بوالعباس عباسی.
بگسترد فرشی ز دیبای چین
که گفتی مگر آسمان شد زمین.
فردوسی.
بگسترد فرشی بر او شاهوار
نشستند هر کس که بودش به کار.
فردوسی.
درختی زدند از بر گاه شاه (کیخسرو)
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه.
فردوسی.
تو از بینوایی خطا کرده ای
به راه بلا دام گسترده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به خراسان در تا فرش بگسترده ست
گرد کرده ست از او عهد و وفا دامن.
ناصرخسرو.
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر.
ناصرخسرو.
بفرمود تا در میان سرای او بساطی بگستردند. (ترجمه تاریخ یمینی). و دیدۀ داد و عدل بیدار گشت و بساط امن و امان گسترده شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
این حصیری که کسی میگسترد
گرنه پیوندد بهم بادش برد.
مولوی.
فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا گسترم.
سعدی (بوستان).
چنان خوان پهن کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی.
در ترکیب های داد، عدل، میثاق، دین، شکایت به معانی توسعه و انتشار آید:
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاران بگسترد داد.
ابوشکور.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آن کس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترد. (تاریخ سیستان).
بگسترد فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور گزین.
اسدی.
هر آن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند.
اسدی.
به گیتی اندر عدل آنچنان بگسترده ست
که کرد یزدان ایمن روان او ز عذاب.
قطران.
به توفیق دادآور ذوالمنن
بگسترد دین در دل مرد و زن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند.
ناصرخسرو.
و درمیان رعایا طریق عدل گسترد (پوران دخت) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110).
آفتاب شرف و حشمت سلطان شرف
نور گسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف.
سوزنی.
نام عمر زنده کرد و داد بگسترد
نام ستم کرد از نهادجهان گم.
سوزنی.
او ترا کی گفت کاین کلپتره ها را جمع کن
تا ترا واجب شود چندین شکایت گستری.
انوری.
دادبگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.
نظامی.
، فروچیدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). درنوردیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به گستریدن و گسترانیدن شود، فرازکردن. (برهان)، افشاندن:
بگسترد بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.
فردوسی.
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
- سخن گستردن، سخن گفتن:
بر این قول پیمان بسی کرده ای
سخنهای بسیار گسترده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز راحیل گفتار گسترده ام
مر او را به تو نامزد کرده ام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گه از آزمودن سخن گستری
گه از ترس کاری حدیث آوری.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، بیان داشتن.
- گستردن زبان، بازکردن آن. ادا کردن:
که در هفت سال این سخن پیش شاه
زبانم نگسترد بیگاه و گاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- گستردن هوش و مانند آن، دادن هوش و نظیر آن. عطا کردن هوش و مانند وی:
همی گفت (گیو) ایا کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
چو از من جدا ماند فرزند من (بیژن)
روا دارم ار بگسلی بند من.
فردوسی.
- گستردن فرمان، رساندن فرمان. ابلاغ کردن فرمان:
نقیبان لشکر هم اندر زمان
پراکنده گشتند بر هر کران
سوی پیل بانان و سوی سپاه
همانگه بگسترد فرمان شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- مهر گستردن، اظهار محبت کردن. مهر ورزیدن:
منور منقش معطر بخشم
بیامد دیگرباره آن شوخ چشم
ابر یوسف او مهر گسترد باز
ز شهد و شکر گوهر آورد باز.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسمران
تصویر اسمران
آب و گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستوان
تصویر خستوان
اقرار کنندگان، اعتراف کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیکی نزدی نزدیک شدن فرایی همچسبی گرد آمدن برابر شدن یار گشتن قرین شدن، نزدیک شدن ستاره ای بستاره دیگر، نزدیکی پیوستگی، جمع اقترانات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاران
تصویر دستاران
مزدی که پیش از کار کردن بمزدور دهند، شاگردانه، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
محو کردن، پاک ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستقان
تصویر بستقان
باغدار، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
آبرگ ها: دورگ درپشت که از آنها آب (منی) به نره آید دورگ دربینی که از آن ها آب آید دورگ در چشم که از آن ها اشک آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرار
تصویر استرار
از دانه های خوردنی مرجمک هم آوای مردمک دانژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراء
تصویر استراء
رای خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار محکم متین، معتمد امین، مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراط
تصویر استراط
فرو خوردن فرو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراق
تصویر استراق
دزدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرال
تصویر استرال
گوالیدن دراز شدن گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استردن
تصویر استردن
ستردن، پاک کردن، محوساختن، محو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرون
تصویر استرون
نازا، زنی را گویند که هرگز نزاید و او را به عربی عقیمه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرهان
تصویر استرهان
گوخواستن، به گرو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمان
تصویر استمان
زنهار خواهی، پناه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنان
تصویر استنان
برجستن اسپ توسنی کردن، نمایانی و ناپدیدی کتیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استقران
تصویر استقران
پر خونی، توانایی، همتاجویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکان
تصویر استکان
ظرفی که در آن چای میاشامند، پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گستردن
تصویر گستردن
پهن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گستردن
تصویر گستردن
((گُ تَ دَ))
پهن کردن، باز کردن، پخش کردن، انتشار دادن، رواج دادن، متداول کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوان
تصویر استوان
((اُ تُ))
استوار، پایدار، قابل اعتماد، امین، مضبوط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گستردن
تصویر گستردن
بسط دادن، انبساط
فرهنگ واژه فارسی سره