گزنده. آزاررساننده. آسیب رساننده: نه از تخم ایرج زمین پاک شد نه زهر گزاینده تریاک شد. فردوسی. از او یک زمان شیر و شهدست بهر بدیگر زمان چون گزاینده زهر. فردوسی. چو سودابه او را فریبنده گشت تو گویی که زهر گزاینده گشت. فردوسی. طعنۀ دشمن گزاینده است طیبت دوستان بنگزاید. انوری. گزاینده عفریتی آشوبناک شتابنده چون اژدها بر هلاک. نظامی. چه خوش داستانی زد آن هوشمند که بر ناگزاینده ناید گزند. نظامی. گمان برد کآبی گزاینده خورد درو زهر و زهر اندرو کارکرد. نظامی. ، کیفردهنده. مجازات کننده: نخست آفرین کرد بر یک خدای که اویست بر نیکویی رهنمای برآرندۀ هور و کیوان و ماه نشانندۀ شاه بر پیشگاه گزایندۀ هر که جویدبدی فزایندۀ فرۀ ایزدی. فردوسی. ، زننده. درشت: فرستادۀ شاه گردن فراز (ساوه شاه) بیامد بنزدیک بهرام باز (بهرام چوبینه) بگفت آن گزاینده پیغام اوی همانا که بد زان سخن کام اوی. فردوسی. ، درآینده و داخل شونده ، فشارنده، کار مهم. (ناظم الاطباء)
گزنده. آزاررساننده. آسیب رساننده: نه از تخم ایرج زمین پاک شد نه زهر گزاینده تریاک شد. فردوسی. از او یک زمان شیر و شهدست بهر بدیگر زمان چون گزاینده زهر. فردوسی. چو سودابه او را فریبنده گشت تو گویی که زهر گزاینده گشت. فردوسی. طعنۀ دشمن گزاینده است طیبت دوستان بنگزاید. انوری. گزاینده عفریتی آشوبناک شتابنده چون اژدها بر هلاک. نظامی. چه خوش داستانی زد آن هوشمند که بر ناگزاینده ناید گزند. نظامی. گمان برد کآبی گزاینده خورد درو زهر و زهر اندرو کارکرد. نظامی. ، کیفردهنده. مجازات کننده: نخست آفرین کرد بر یک خدای که اویست بر نیکویی رهنمای برآرندۀ هور و کیوان و ماه نشانندۀ شاه بر پیشگاه گزایندۀ هر که جویدبدی فزایندۀ فرۀ ایزدی. فردوسی. ، زننده. درشت: فرستادۀ شاه گردن فراز (ساوه شاه) بیامد بنزدیک بهرام باز (بهرام چوبینه) بگفت آن گزاینده پیغام اوی همانا که بد زان سخن کام اوی. فردوسی. ، درآینده و داخل شونده ، فشارنده، کار مهم. (ناظم الاطباء)
اسم فاعل است از نشستن. آن که می نشیند. جالس. قاعد، نشسته. که نشسته است: نشینندگان جمله برخاستند. نظامی. ، مقیم. که در جائی اقامت کند و بسر برد: نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تن درست. نظامی
اسم فاعل است از نشستن. آن که می نشیند. جالس. قاعد، نشسته. که نشسته است: نشینندگان جمله برخاستند. نظامی. ، مقیم. که در جائی اقامت کند و بسر برد: نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تن درست. نظامی
مرکّب از: گزار + نده، پسوند اسم فاعل، گزراننده، اداکننده و گوینده. (برهان) (آنندراج)، گوینده. (ناظم الاطباء)، شرح دهنده. بیان کننده: گزارنده را پیش بنشاندند همه نامه بر رودکی خواندند. فردوسی. گزارنده گفت این نه اندر خور است غلامی میان زنان اندر است. فردوسی. گزارنده صراف گوهرفروش سخن را به گوهر برآمود گوش. نظامی. گزارندۀ گنج آراسته جواهر چنین داد از آن خواسته. نظامی. گزارندۀ صرف این حسب حال ز پرده چنین مینماید خیال. نظامی. گزارندۀ شرح آن مرزبان گزارش چنین آورد بر زبان. نظامی. - گزارندۀ خواب، تعبیر کننده. معبر: گزارندۀ خواب و دانا کسی به هر دانشی راه جسته بسی. فردوسی. گزارندۀ خواب پاسخ نداد کزان داستانش نبود ایچ یاد. فردوسی. گزارندۀ خواب را خواندند ردان را بر گاه بنشاندند. فردوسی. ، نگارنده یعنی نقش کننده. (برهان) (آنندراج) : گزارندۀ پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. نظامی. ، مأمور مالیات. تحصیلدار: گزارنده بردی به دیوان شاه از این بار بهری بهرچارماه. فردوسی. و برات به گزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتها. (تاریخ قم ص 151)، برای هر یک از معانی فوق رجوع به گزاردن شود
مُرَکَّب اَز: گزار + نده، پسوند اسم فاعل، گزراننده، اداکننده و گوینده. (برهان) (آنندراج)، گوینده. (ناظم الاطباء)، شرح دهنده. بیان کننده: گزارنده را پیش بنشاندند همه نامه بر رودکی خواندند. فردوسی. گزارنده گفت این نه اندر خور است غلامی میان زنان اندر است. فردوسی. گزارنده صراف گوهرفروش سخن را به گوهر برآمود گوش. نظامی. گزارندۀ گنج آراسته جواهر چنین داد از آن خواسته. نظامی. گزارندۀ صرف این حسب حال ز پرده چنین مینماید خیال. نظامی. گزارندۀ شرح آن مرزبان گزارش چنین آورد بر زبان. نظامی. - گزارندۀ خواب، تعبیر کننده. معبر: گزارندۀ خواب و دانا کسی به هر دانشی راه جسته بسی. فردوسی. گزارندۀ خواب پاسخ نداد کزان داستانش نبود ایچ یاد. فردوسی. گزارندۀ خواب را خواندند ردان را بر گاه بنشاندند. فردوسی. ، نگارنده یعنی نقش کننده. (برهان) (آنندراج) : گزارندۀ پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. نظامی. ، مأمور مالیات. تحصیلدار: گزارنده بردی به دیوان شاه از این بار بهری بهرچارماه. فردوسی. و برات به گزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتها. (تاریخ قم ص 151)، برای هر یک از معانی فوق رجوع به گزاردن شود
احترازکننده. فرار کننده. آبق. داعل. هارب. نفور. (منتهی الارب) : گریزندگان را در آن رستخیز نه روی رهایی نه راه گریز. فردوسی. تنی دید چون موی بگداخته گریزنده جانی به لب تاخته. نظامی. چو بر جنگ شد ساخته سازشان گریزنده شد دیو از آوازشان. نظامی. ، بمجاز ترسو: به پرموده گفت ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد. فردوسی. ، بدور. برکنار. فارغ: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی. فردوسی
احترازکننده. فرار کننده. آبِق. داعِل. هارِب. نَفور. (منتهی الارب) : گریزندگان را در آن رستخیز نه روی رهایی نه راه گریز. فردوسی. تنی دید چون موی بگداخته گریزنده جانی به لب تاخته. نظامی. چو بر جنگ شد ساخته سازشان گریزنده شد دیو از آوازشان. نظامی. ، بمجاز ترسو: به پرموده گفت ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد. فردوسی. ، بدور. برکنار. فارغ: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی. فردوسی
آنچه پزد. منضج: و ضمادها و طلیهاء پزاننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروهای پزاننده که اندر آن وقت بکار دارند تا سر کند و ریم بپالاید، نطرون است و بوره و انگزد و مر و سرگین خطاف و سرگین خروس و بلبل و جندبیدستر و نوشادر و هزاراسفند و خردل و تخم ترب... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حب الصنوبر و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نضج ماده امّا پزانیدن مادۀ زکام گرم و رقیق را کشک آب باید فرمود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
آنچه پزد. منضج: و ضمادها و طلیهاء پزاننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروهای پزاننده که اندر آن وقت بکار دارند تا سر کند و ریم بپالاید، نطرون است و بوره و انگزد و مر و سرگین خطاف و سرگین خروس و بلبل و جندبیدستر و نوشادر و هزاراسفند و خردل و تخم ترب... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حب الصنوبر و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نضج ماده امّا پزانیدن مادۀ زکام گرم و رقیق را کشک آب باید فرمود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
فرار کننده فرار، فارغ برکنار: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی، ترسو: به پرموده گفت: ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد خ، جمع گریزندگان
فرار کننده فرار، فارغ برکنار: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی، ترسو: به پرموده گفت: ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد خ، جمع گریزندگان
انجام دهنده، پردازنده تادیه کننده، تبلیغ کنند ه، بیان کننده اظهار کننده، شرح دهنده مفسر: ... بل همچنان که از خلق یکی گزارنده علم کتاب بود نیز از خلق یکی پذیرنده علم کتاب بود، ترجمه کننده مترجم، صرف کننده خرج کننده، طرح کننده نقش کننده: گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. (نظامی)، مامور مالیات محصل تحصیلدارجمع: گزارندگان: و برات بگزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتهالله یا گزارنده خواب. تعبیر کننده خوابمعبر: گزارنده خواب و دانا کسی بهر دانشی راه جسته بسی
انجام دهنده، پردازنده تادیه کننده، تبلیغ کنند ه، بیان کننده اظهار کننده، شرح دهنده مفسر: ... بل همچنان که از خلق یکی گزارنده علم کتاب بود نیز از خلق یکی پذیرنده علم کتاب بود، ترجمه کننده مترجم، صرف کننده خرج کننده، طرح کننده نقش کننده: گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. (نظامی)، مامور مالیات محصل تحصیلدارجمع: گزارندگان: و برات بگزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتهالله یا گزارنده خواب. تعبیر کننده خوابمعبر: گزارنده خواب و دانا کسی بهر دانشی راه جسته بسی