جدول جو
جدول جو

معنی گزیننده - جستجوی لغت در جدول جو

گزیننده
آنکه کسی یا چیزی را برگزیند
تصویری از گزیننده
تصویر گزیننده
فرهنگ فارسی عمید
گزیننده
(گُ نَنْ دَ / دِ)
برگزیننده. انتخاب کننده و پسندکننده. مختار. (منتهی الارب) :
باد بیش از مدار چرخ کبود
برگزیننده وگزیده درود.
نظامی (هفت پیکر)
لغت نامه دهخدا
گزیننده
انتخاب کننده اختیار کننده
تصویری از گزیننده
تصویر گزیننده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گزارنده
تصویر گزارنده
ادا کننده، به جا آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلاننده
تصویر گلاننده
تکان دهنده، تکاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پزاننده
تصویر پزاننده
پخته کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریزنده
تصویر گریزنده
فرار کننده، کسی که از دست دیگری یا از برابر چیزی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریاننده
تصویر گریاننده
کسی که دیگری را بگریاند، چیزی که باعث گریه شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاینده
تصویر گزاینده
آزار رساننده
فرهنگ فارسی عمید
(گُ نَنْدَ / دِ)
عمل گزیننده. عمل انتخاب کننده
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ دَ / دِ)
گزنده. آزاررساننده. آسیب رساننده:
نه از تخم ایرج زمین پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد.
فردوسی.
از او یک زمان شیر و شهدست بهر
بدیگر زمان چون گزاینده زهر.
فردوسی.
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گویی که زهر گزاینده گشت.
فردوسی.
طعنۀ دشمن گزاینده است
طیبت دوستان بنگزاید.
انوری.
گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک.
نظامی.
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند.
نظامی.
گمان برد کآبی گزاینده خورد
درو زهر و زهر اندرو کارکرد.
نظامی.
، کیفردهنده. مجازات کننده:
نخست آفرین کرد بر یک خدای
که اویست بر نیکویی رهنمای
برآرندۀ هور و کیوان و ماه
نشانندۀ شاه بر پیشگاه
گزایندۀ هر که جویدبدی
فزایندۀ فرۀ ایزدی.
فردوسی.
، زننده. درشت:
فرستادۀ شاه گردن فراز (ساوه شاه)
بیامد بنزدیک بهرام باز (بهرام چوبینه)
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی.
فردوسی.
، درآینده و داخل شونده ، فشارنده، کار مهم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ نَنْ دَ / دِ)
اسم فاعل است از نشستن. آن که می نشیند. جالس. قاعد، نشسته. که نشسته است:
نشینندگان جمله برخاستند.
نظامی.
، مقیم. که در جائی اقامت کند و بسر برد: نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تن درست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
مرکّب از: گزار + نده، پسوند اسم فاعل، گزراننده، اداکننده و گوینده. (برهان) (آنندراج)، گوینده. (ناظم الاطباء)، شرح دهنده. بیان کننده:
گزارنده را پیش بنشاندند
همه نامه بر رودکی خواندند.
فردوسی.
گزارنده گفت این نه اندر خور است
غلامی میان زنان اندر است.
فردوسی.
گزارنده صراف گوهرفروش
سخن را به گوهر برآمود گوش.
نظامی.
گزارندۀ گنج آراسته
جواهر چنین داد از آن خواسته.
نظامی.
گزارندۀ صرف این حسب حال
ز پرده چنین مینماید خیال.
نظامی.
گزارندۀ شرح آن مرزبان
گزارش چنین آورد بر زبان.
نظامی.
- گزارندۀ خواب، تعبیر کننده. معبر:
گزارندۀ خواب و دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی.
فردوسی.
گزارندۀ خواب پاسخ نداد
کزان داستانش نبود ایچ یاد.
فردوسی.
گزارندۀ خواب را خواندند
ردان را بر گاه بنشاندند.
فردوسی.
، نگارنده یعنی نقش کننده. (برهان) (آنندراج) :
گزارندۀ پیکر این پرند
گزارش چنین کرد با نقشبند.
نظامی.
، مأمور مالیات. تحصیلدار:
گزارنده بردی به دیوان شاه
از این بار بهری بهرچارماه.
فردوسی.
و برات به گزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتها. (تاریخ قم ص 151)، برای هر یک از معانی فوق رجوع به گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ نَنْ دَ /دِ)
آنچه یا آنکه بگریاند. گریه آور. مبکی
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
احترازکننده. فرار کننده. آبق. داعل. هارب. نفور. (منتهی الارب) :
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.
فردوسی.
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته.
نظامی.
چو بر جنگ شد ساخته سازشان
گریزنده شد دیو از آوازشان.
نظامی.
، بمجاز ترسو:
به پرموده گفت ای گریزنده مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد.
فردوسی.
، بدور. برکنار. فارغ:
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
کسی که گمیز میکند. شاش کننده. بول کننده
لغت نامه دهخدا
(لَ نَنْ دَ / دِ)
انتخاب کننده.
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ دَ / دِ)
آنچه پزد. منضج: و ضمادها و طلیهاء پزاننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروهای پزاننده که اندر آن وقت بکار دارند تا سر کند و ریم بپالاید، نطرون است و بوره و انگزد و مر و سرگین خطاف و سرگین خروس و بلبل و جندبیدستر و نوشادر و هزاراسفند و خردل و تخم ترب... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حب الصنوبر و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نضج ماده امّا پزانیدن مادۀ زکام گرم و رقیق را کشک آب باید فرمود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و لعوق او پزاننده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نَنْ دَ / دِ)
آزاررساننده. آزارکننده. اذیت کننده ضعیفان، بسخن یا بعمل. رجوع به چزاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پزاننده
تصویر پزاننده
آنچه که بپزد منضج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چزاننده
تصویر چزاننده
آزار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیزنده
تصویر گمیزنده
شاش کننده ادرار کننده، جمع گمیزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
فرار کننده فرار، فارغ برکنار: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی، ترسو: به پرموده گفت: ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد خ، جمع گریزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
انجام دهنده، پردازنده تادیه کننده، تبلیغ کنند ه، بیان کننده اظهار کننده، شرح دهنده مفسر: ... بل همچنان که از خلق یکی گزارنده علم کتاب بود نیز از خلق یکی پذیرنده علم کتاب بود، ترجمه کننده مترجم، صرف کننده خرج کننده، طرح کننده نقش کننده: گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند. (نظامی)، مامور مالیات محصل تحصیلدارجمع: گزارندگان: و برات بگزارندگان خراج برساند و در دیگر مالیاتهالله یا گزارنده خواب. تعبیر کننده خوابمعبر: گزارنده خواب و دانا کسی بهر دانشی راه جسته بسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاینده
تصویر گزاینده
گزنده، آزار رساننده، آسیب رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریاننده
تصویر گریاننده
آنکه یا آنچه بگریاندگریه آور
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه می چیند کسی که میوه یا گلی را از درخت جدا میکند، آنکه اشیایی را منظم و مرتب بالای هم یا کنار هم قرار میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزارنده
تصویر گزارنده
مفسر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گیرنده
تصویر گیرنده
آخذ، آلچی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوینده
تصویر گوینده
مجری، راوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گمیزنده
تصویر گمیزنده
حلال
فرهنگ واژه فارسی سره