جدول جو
جدول جو

معنی گزاریدن - جستجوی لغت در جدول جو

گزاریدن
گزاردن، ادا کردن، به جا آوردن، انجام دادن
تصویری از گزاریدن
تصویر گزاریدن
فرهنگ فارسی عمید
گزاریدن(مِ پَرْ وَ دَ)
گزاردن و ادا کردن. (برهان) (آنندراج) :
بر عمل تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است.
ناصرخسرو.
، تعبیر کردن. تأویل کردن:
گزاریدن خواب کار من است.
فردوسی.
، گزرانیدن. درگزار کردن، پیشکش کردن، طرح کردن و نقش و نگار نمودن اول نقاشان باشد که به اصطلاح ایشان آب و رنگ گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گزاردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
ناله و زاری کردن، زاری کردن، گریۀ زار کردن، برای مثال سعدی اگر خاک شود همچنان / نالۀ زاریدنش آید به گوش (سعدی۲ - ۴۷۴)، عیبش مکنید هوشمندان / گر سوخته خرمنی بزارد (سعدی۲ - ۶۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاییدن
تصویر گزاییدن
گزند رساندن، نیش زدن، گزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماریدن
تصویر گماریدن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماردن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
ادا کردن، به جا آوردن، انجام دادن، برای مثال اگر گفتم دعای می فروشان / چه باشد حق نعمت می گزارم (حافظ - ۶۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ گِ رِ تَ)
گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ گُ تَ)
ناله کردن. (آنندراج). گریه و زاری کردن. موئیدن. گریۀ زار کردن:
چه موئی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چوما بی نوالی.
فرخی.
بریده شد نسبم از سیادت و ملکت
بدین دو درد همی گریم و همی زارم.
سوزنی.
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله و زاریدنش آید بگوش.
سعدی.
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد.
سعدی.
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی.
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
سعدی.
، شکایت پیش کسی بردن. استعانت. التماس. یاری خواستن: از دست چنین دشمن بحضرت من بنال و میزار. (بهأولد).
از جور تو هم به تو زاریم
وز دست تو هم بر تو نالیم.
سعدی.
و رجوع به زار و زاری شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نُ / نِ / نَ دَ)
مرکّب از: گوار + -یدن، پسوند مصدری، پهلوی گوکاریتن، سنسکریت وی کر (تغییر دادن) ’هوبشمان ص 95’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، هضم شدن طعام. (آنندراج)، تحلیل رفتن. (ناظم الاطباء)، تهنئه: و این سنگ تاب کرده بهتر از آن گوارد که پخته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
خوناب جگر خورد چه سوداست
چون غصۀ دل نمی گوارد.
خاقانی.
، هضم کردن. گذرانیدن. تحلیل بردن. تحلیل کردن:
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا وآتش چگونه پاید
بی شک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی (از لغت فرس چ اقبال ص 114)،
شراب... غم را ببرد و دل را خرم کند و تن را فربه کند و طعامهای غلیظرا بگوارد. (نوروزنامه)، هرگاه که رطوبت بسیار به جانب دماغ برآید و دماغ آن را نتواند گوارید، قوه دافعه آن رطوبت را دفع کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اسباب زکام و نزله... دو نوع است یکی آن است که هرگاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید یعنی هرگاه که دماغ گرم شود تری ها را به خویشتن کشد فزون از آنکه بتواند گواریدن و تحلیل کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و رجوع به گواردن شود، گواردن. گوارا بودن. مهنا شدن. لذیذ شدن. گوارا گشتن: جعفر اندوهناک نشسته بود هارون کس فرستاد که به جان و سر من که مجلس شراب سازی و طرب کنی که مرا امشب نگوارد تا ندانم که تو نیز آنجا می همی خوری. (ترجمه طبری بلعمی)،
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 152)،
چرنده گیایی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد.
ناصرخسرو (دیوان ص 113)،
گاو را گرچه گیا نیست چو لوزینۀ تر
بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش.
ناصرخسرو (دیوان ص 221)،
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا.
ناصرخسرو.
نواسازی دهندت باربدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام.
نظامی.
ورجوع به گواردن شود، سازگار آمدن. سازوار آمدن. آمدن به کسی. سزاوار و لایق کسی بودن. (یادداشت مؤلف) :
راست گویند زنان را نگوارد عز
برنیاید کس با مکر زنان هرگز.
منوچهری.
و رجوع به گواردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منصوب کردن:
گماریده ست زنبوران به من بر
همی درّد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند. (تاریخ بیهقی).
نگهبان گمارید چندی بر اوی
وز آنجا به تاراج بنهاد روی.
اسدی.
، فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب، زور کردن و مجبور نمودن، دوختن. (ناظم الاطباء) ، تبسم کردن. انکلال: اعرابی بگمارید، مصطفی گفت: یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. (تاریخ بیهقی ص 203). گفت: مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. (اسرار التوحید). و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه، اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به گماردن شود.
- گماریدن یاسه، دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو: بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسۀ دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. (تفسیر ابوالفتوح).
- واگماریدن، باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خوَرْ / خُرْ دَ)
گزیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). وادار به گزیدن کردن. اعضاض. (منتهی الارب) ، جفا کردن و ستم نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
گزیدن:
ستمکاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
ولیکن جانت را فردا گزاید بار تخم سم.
ناصرخسرو.
گرچه کژدم به نیش بگزاید
دارویی را هم او بکار آید.
سنایی.
گرچه ما را چو مار مهره دهند
روزی آخر چو مار بگزایند.
مسعودسعد.
گرت زندگانی نوشته ست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.
سعدی.
، گزند رساندن. مضر بودن. آزار رساندن:
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.
دقیقی.
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی.
فردوسی.
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.
فردوسی.
مگر داد گستر ببخشایدم
مگر ز آتش تیره نگزایدم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر دوستان دین را یک یک همی نوازی
مر دشمنان دین را یک یک همی گزایی.
فرخی.
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر ز آن خوری تو بگزاید.
ناصرخسرو.
ولیکن حکیم گفته، نگزاید قطرۀ باران اندر دریا، اگر منفعت نکند. (ترجمان البلاغه رادویانی). و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
آن کس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شودملک ترا نگزاید.
مسعودسعد.
هر که را برتن از قبول تو حرز
املش چون شفا بنگزاید.
انوری.
از برای آنکه زو عیدی ستانم روز عید
بر تن این سی روز روزه هیچ نگزاید مرا.
سوزنی.
تا بهر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آورده ام.
خاقانی.
بعضی را در آن جهان بگزاید. (کتاب المعارف بهاولد).
گرم راحت رسانی ور گزائی
محبت بر محبت میفزائی.
سعدی.
- مردم گزایی، مردم آزاری:
دلیران شمشیرزن بیشمار
به مردم گزایی چو پیچنده مار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ زَ دَ)
گساردن. در میان نهادن می و مانند آن. دادن می. مجازاً خوردن می و غم:
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت.
فردوسی.
و رجوع به گساردن شود.
، شکستن. (آنندراج) ، قطع شدن تب. افتادن تب: و این تب تبی لازم باشد و هیچ نگسارد و گساریدن او یا با بحران باشد و یا به مرگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گاهی به حس یک ماده حرکت کند و نوبت خویش بدارد و گسارد و دیگر روز مادۀ دیگر حرکت کند و نوبت خویش بدارد بدین سبب علامتها، هر یک ظاهر باشد و گساریدن محسوس. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و آغاز تب نخستین و گساریدن آن تعلق به تاریخ عفونت نخستین دارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر وقت انحطاط تا وقت گساریدن تب، وقت عادت غذا خوردن بیمار باشد، سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
(کِلْ لَ / لِ زَ دَ)
آزرده شدن، آزردن. آزرده کردن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گُ تَ)
مرکّب از: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) :
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز او بزار.
مولوی.
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی.
سعدی.
و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزائیدن
تصویر بزائیدن
زایل وپاک کردن رنگ، صیقلی نمودن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
نوشیدن آشامیدن (شراب و غیره) : گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت، باده دادن سقایت شراب، زدودن محو کردن، برطرف شدن تبدر دو مانند آن: و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زایل شود و گساریدن او بعرقی خوشبوی و پاکیزه باشد، هضم شدن غذا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
بجای آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاریدن
تصویر آزاریدن
آزرده شدن، آزرده کردن آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
گذاشتن نهادن: کتاب را روی میز بگذار، جای دادن مقیم کردن: ببرسام فرمود کز قتلگاه بیکسو گذار آنچه داری سپاه، منعقد کردن برپا داشتن: جشن گذاشتن ختم گذاشتن، عفو کردن بخشودن: گناهی که تا این زمان کرده ای زشاهان کسی را نیازرده ای. همه شاه بگذارد از تو همی بدین نیکی انگارد از تو همی. (گودرز خطاب به پیران ویسه)، ترک کردن: و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست و هر که بگذارد دلیل است که ویرا اندر دل نیاز نیست و اندر جان با آفریدگار راز نیست، رها کردن ول کردن: گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش آویز نه در عمر دراز. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماریدن
تصویر گماریدن
منصوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
زاری کردن نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گزیدن: آن کس که زپشت سعد سلمان آید گر زهر شود ملک تر نگزاید. (مسعود سعد)، زیان رساندن: و اگر (شراب) در فصل خزان پیوسته خورده آید کمتر گزاید لابل که سودمند بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزانیدن
تصویر گزانیدن
وادار بگزیدن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گساریدن
تصویر گساریدن
((گُ دَ))
نهادن، گذاشتن، خوردن، خوردن شراب و غم، گساردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزاریدن
تصویر آزاریدن
((دَ))
آزرده شدن، آزرده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواریدن
تصویر گواریدن
((گُ دَ))
خوب تحلیل رفتن، نیک هضم شدن، خوشگوار بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
((دَ))
زاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزریدن
تصویر گزریدن
((گُ زِ دَ))
علاج کردن، چاره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
((گُ رْ دَ))
ادا کردن، انجام دادن، بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاییدن
تصویر گزاییدن
((گَ دَ))
گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
ادا کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گساریدن
تصویر گساریدن
مصرف کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
ادا کردن، بجای آوردن، پرداختن، تادیه، تادیه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد