چاره کردن و گزردن. (آنندراج) : که این بسته (ضحاک) را تا دماوند کوه ببر همچنین تازیان بی گروه که نگزیرد از مهتری بهتری سپهبدنژادی و کُندآوری. فردوسی. ترا نگزیرد از بخشنده شاهی مرا نگزیرد از رخشنده ماهی. (ویس و رامین). پس حاجت به آب بیشتر بود که به دگر چیزها که بدرستی از او همی بگزیرد و نه به بیماری. (الابنیه عن حقایق الادویه). سرانجامشان رفت باید به گور که نگزیرد از گور نزدیک و دور. شمسی (یوسف و زلیخا). تو رابنگزیرد از کسی که در پیش کار تو باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). با سیه باش چونت نگزیرد که سیه هیچ رنگ نپذیرد. سنایی. بود آزاد از آنچه نگزیرد وآنچه بدهند خلق نپذیرد. سنایی. از هزل و جد چو طفل بنگزیردم دو دست گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم. خاقانی. و مصر شدند که جز از این مداوا نیست. از خوردن نمی گزیرد و این رنج جز به شراب تداوی نپذیرد. (راحه الصدور راوندی). زآن رو که هوا بوی خوشت میگیرد دل را دمی از باد هوا نگزیرد. سلمان ساوجی. هرکه خواهد بود پیش سلاطین بر پای همچو شمعش نگزیرد ز ثبات قدمی ادب آن است که گر تیغ نهندش بر سر بایدش داشت زبان گوش ز هر بیش و کمی. سلمان ساوجی. - ناگزیر بودن و نگزیردن از کسی، بوجود وی احتیاج مبرم داشتن. ناگزیر از معاشرت او بودن: بیا یوسف خویش را گوش دار مدارش بهیچ آدمی استوار که یوسف دمی از تو نگزیردش نخواهد که کس جز تو برگیردش. شمسی (یوسف و زلیخا)
گزاردن و ادا کردن. (برهان) (آنندراج) : بر عمل تو حق است گزاریدن حکمت بگزار حق علم گرت دست گزار است. ناصرخسرو. ، تعبیر کردن. تأویل کردن: گزاریدن خواب کار من است. فردوسی. ، گزرانیدن. درگزار کردن، پیشکش کردن، طرح کردن و نقش و نگار نمودن اول نقاشان باشد که به اصطلاح ایشان آب و رنگ گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به گزاردن شود
بضم اول و فتح ثانی بر وزن سنجیدن (؟) بمعنی گرزدن باشد که چاره و علاج کردن است. (برهان) (آنندراج). کلمه مورد بحث مصحف ’گزریدن’ (گزردن) است. رجوع به گرزدن و گرزیدن در حاشیۀ برهان چ معین شود، یاری و معاونت نمودن. (ناظم الاطباء)