جدول جو
جدول جو

معنی گریوده - جستجوی لغت در جدول جو

گریوده
(گَ)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 37000گزی جنوب مقری کلا، مرکز بخش بندپی. هوای آن سرد و دارای 420 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. شغل اکثر مردان آبادی خیاطی و نجاری است که در زمستان در اطراف بابل و آمل و دیگر نقاط مازندران بطور سیار به کسب مشغول و تابستان بمحل خود برمیگردند. از آثار ابنیۀ قدیم برجی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
گریوده
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گریسته
تصویر گریسته
گریه کرده، اشک ریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردنده
تصویر گردنده
چیزی که دور خود می گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرویده
تصویر گرویده
ایمان آورده، فریفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریوان
تصویر گریوان
گریبان، آن قسمت از جامه که اطراف گردن را می گیرد، یخۀ جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریزنده
تصویر گریزنده
فرار کننده، کسی که از دست دیگری یا از برابر چیزی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، باور کردن، به کسی یا چیزی عقیده پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراوده
تصویر مراوده
با هم دوستی و آمد و شد داشتن، با کسی رفت و آمد داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
چرخ، ارابه، گاری، هر چیز شبیه چرخ که دور خود بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرینده
تصویر گرینده
گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک ریز، گریه ناک، اشک بار، گریه گر، باکی، اشک فشان، گریه مند، اشک باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غریونده
تصویر غریونده
خروشنده، فریاد کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراینده
تصویر گراینده
آهنگ کننده، رغبت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریوزه
تصویر دریوزه
گدایی، گدایی در خانه ها
دریوزه کردن: گدایی کردن، برای مثال نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن / شمع خود را می بری دل مرده زاین محفل چرا (صائب - ۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریوه
تصویر گریوه
تل، پشته، تپه، گردونۀ کوه، برای مثال خری بر گریوه ز سرما بمرد / که از کاهلی جامه با خود نبرد (نظامی۵ - ۸۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرموده
تصویر فرموده
گفته شده، حکم، دستور، امر
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گِ ری وَ / وِ)
پهلوی، گریو (گردن، پشت گردن) اوستا، گریوا (حاشیۀ برهان چ معین). کوه پست و پشتۀ بلند را گویند. (برهان). کوه کوچک. (آنندراج). زمین بلند و پشتۀ خاکی که باران آن را رخنه کرده بزیر آمده باشد. (برهان) :
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد.
نظامی.
کآهن تیز آن گریوۀ سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ.
نظامی.
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوۀ سنگی.
نظامی.
روی صحرا بزیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوۀ گور.
نظامی.
چون باز پرنده بر گریوه
چون باد رونده بر تریوه.
لطیفی.
تو یقین دان که هر که بد عمل است
آفتاب گریوۀ اجل است.
مکتبی.
دیده اند از پس گریوۀ غیب
رب خود را بدیدۀ لاریب.
اوحدی.
رهایی را نشاید هیچ تدبیر
گریوه پست و سیلاب آسمان گیر.
امیرخسرودهلوی.
، عقبه. (تفلیسی) (ترجمان القرآن). گردنه: چنانک به هر راه کی در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. از این آب آن شهر غرق شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137). مایین شهرکی است در میان کوهستان افتاده در زیر گریوه ای و سر راه است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). و از آنجا ’مرغزار رون’ تا به گریوۀ مایین بگذرند راه مخوف باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124).
صف زنده پیلان به یک جا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه.
نظامی.
و محمد خوارزمشاه بقصد قلع این خاندان لشکری بزرگ آورد و در گریوۀ اسدآباد ببرف و دمه گرفتار شده و اکثر لشکر او تلف شد. (جامعالتواریخ رشیدی).
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ / دِ)
گریسته. گریه کرده. اشک ریخته
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ دَ / دِ)
مؤمن. معتقد
لغت نامه دهخدا
(گَ ری وُ)
یا گریودوم خیانت و آن ودیعت را خیانت کردن و انکار نمودن است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ دَ / دِ)
اشکریز. آنکه از دیده اشک ریزد. آنکه گریه کند:
بختم آوخ که طفل گرینده است
که به هر لحظه روش می بشود.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 169).
چو از چشم گریندۀ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
نظامی.
ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده
گرینده چو ابر نوبهارم دیده.
سعدی (رباعیات).
و رجوع به گریه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرموده
تصویر پرموده
فرموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریونده
تصویر غریونده
آنکه غریو کند بانگ و فریاد بر آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
کوه پست پشته بلند، گردنه عقبه، زمین سراشیب، راه دشوار گذار: در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی است آن به کرین گریوه سبکبار بگذری. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویده
تصویر درویده
درو کرده
فرهنگ لغت هوشیار
بگیر و بده، غوغای جنگ گیرودار: کمان را بفرمود کردن بزه بر آمد خروشیدن گیرو ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرینده
تصویر گرینده
آنکه گریه کند اشک ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرییده
تصویر گرییده
گریسته اشک ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
باور داشته تصدیق کرده، آن کس که بدین و مذهبی ایمان آورده: مومن مقابل ناگرویده غیر مومن کافر: همه خلق گرویده و ناگرویده از روی آفریدن و روزی دادن، جمع گرویدگان: آفرین بر گرویدگان و صفت ایمان ایشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریوه
تصویر گریوه
((گَ وِ))
گردن، پشت گردن، کوه پست، پشته، تپه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرویده
تصویر گرویده
((گِ رَ دِ))
مؤمن، معتقد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسوده
تصویر فرسوده
مستهلک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردونه
تصویر گردونه
محوطه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره
عقبه، گردنه، سراشیب، گدار، ناهموار
فرهنگ واژه مترادف متضاد