هار که مروارید ولعل امثال آن باشد که برشته کشیده باشند. (برهان). چیزی که مرتب چیده شده باشد عموماً و جواهر چیده شده خصوصاً. (شعوری ج 2 ص 314). رجوع به گریواره شود
هار که مروارید ولعل امثال آن باشد که برشته کشیده باشند. (برهان). چیزی که مرتب چیده شده باشد عموماً و جواهر چیده شده خصوصاً. (شعوری ج 2 ص 314). رجوع به گریواره شود
توشه و طعامی که در سفر یا گردش و شکار با خود بردارند، برای مثال جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت / الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست (؟- مجمع الفرس - پروازه)، آتشی که پیش پای عروس و داماد بیفروزند، زرورق و ریزه های زر که در شب عروسی بر سر عروس و داماد نثار کنند
توشه و طعامی که در سفر یا گردش و شکار با خود بردارند، برای مِثال جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت / الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست (؟- مجمع الفرس - پروازه)، آتشی که پیش پای عروس و داماد بیفروزند، زرورق و ریزه های زر که در شب عروسی بر سر عروس و داماد نثار کنند
به معنی دریوز است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). آویختن از درها برای سؤال یعنی گدائی، و دریوز و دریوزه به معنی جستجو کردن از در که عبارت از گدائی است، و دریوز به معنی گدا نیز آمده چه یوز به معنی جستجو و جوینده هر دو صحیح است، و درویزه مقلوب دریوزه است. (غیاث). نان خواستن. (اوبهی). کدیه و گدائی باشد، و بالفظ کردن و آمدن و فرستادن مستعمل است. (آنندراج). گدای دریوزه، روان خواه. (فرهنگ اسدی). سؤال. درویزه. درویژه. کدیه و گدایی و بینوائی و فقیری و تنگدستی و سؤال و درخواست و ذخیرۀ مبرات. (ناظم الاطباء). ورجوع به درویزه و درویش شود: تا روزی بهردفع بی نوائی به اسم گدائی مرا بر در زندان آوردند وبرای کدیه و دریوزه برپای کردند. (مقامات حمیدی). از چرخ طمع ببر که شیران را دریوزه نشاید از در یوزه. خاقانی. ای بر در زمانه به دریوزۀ امان زان در خدا دهاد کز این در گذشتنی است. خاقانی. دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀاو خطاست دریوزه. خاقانی. از پی دریوزۀ وصل آمدم در کوی تو چون کنم چون بخت روزی از گدائی میدهد. خاقانی. عقل را به کدخدایی فرومی دارم تا آب و نان از دریوزۀ صحت بدست می آورد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن دریوزۀ چاشت و شام توان طلبید. (منشآت خاقانی ص 150). وانکه عنان از دو جهان تافته ست قوت ز دریوزۀ دل یافته ست. نظامی. وعده به دروازۀ گوش آمده خنده به دریوزۀ نوش آمده مه که چراغ فلکی شد تنش هست ز دریوزه حذر روغنش. نظامی. گوش به دریوزۀ انفاس دار گوشه نشینی دو سه را پاس دار. نظامی. جامۀ دریوزه در آتش نهاد خرقۀ پیروزه را زنار کرد. عطار. چند از این صبر و از این سه روزه چند چند ازین زنبیل و این دریوزه چند. مولوی. یا به دریوزۀ مقوقس از رسول سنگلاخی مزرعی شد با اصول. مولوی. روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی، آب ده این بارمرا. مولوی (غزلیات). که پیری به دریوزه شد بامداد در مسجدی دید و آواز داد. سعدی. به فتراک پاکان درآویز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ. سعدی. تمنا کندعارف پاکباز به دریوزه از خویشتن ترک آز. سعدی. بنازم به سرمایۀ فضل خویش به دریوزه آورده ام دست پیش. سعدی. عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت. (گلستان سعدی). ای خدا کمترین گدای توام چشم بر خوان کبریای توام میروم بردرتو هر روزه شی ٔ لله زنان به دریوزه. جامی (آنندراج از سلسله الذهب). انگشت هنرور کلید روزی است و دست بی هنر کفچۀ دریوزه. (امثال و حکم). - اهل دریوزه، گدا: گفت در دین اهل دریوزه بیست پا را بس است یک موزه. سعدی. - زنبیل دریوزه، زنبیل گدایی: شکم تا سرآگنده از لقمه تنگ چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ. سعدی. - لقمۀ دریوزه، لقمۀ گدایی: درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. (گلستان سعدی)، این کلمه در عبارت زیر از سفرنامۀ ناصرخسرو آمده است و معنی مقصوره یا خانقاه دارد، و توسعاً می توان محلی گفت که در آن صوفیان را چیزی برند و دهند: و بر پهنای مسجد (در جام بیت المقدس) رواقی است و برآن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزۀ صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته وخلقی از متصوفه همیشه آنجا مقیم باشند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 39). و رجوع به درویزه شود
به معنی دریوز است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). آویختن از درها برای سؤال یعنی گدائی، و دریوز و دریوزه به معنی جستجو کردن از در که عبارت از گدائی است، و دریوز به معنی گدا نیز آمده چه یوز به معنی جستجو و جوینده هر دو صحیح است، و درویزه مقلوب دریوزه است. (غیاث). نان خواستن. (اوبهی). کدیه و گدائی باشد، و بالفظ کردن و آمدن و فرستادن مستعمل است. (آنندراج). گدای دریوزه، روان خواه. (فرهنگ اسدی). سؤال. درویزه. درویژه. کدیه و گدایی و بینوائی و فقیری و تنگدستی و سؤال و درخواست و ذخیرۀ مبرات. (ناظم الاطباء). ورجوع به درویزه و درویش شود: تا روزی بهردفع بی نوائی به اسم گدائی مرا بر در زندان آوردند وبرای کدیه و دریوزه برپای کردند. (مقامات حمیدی). از چرخ طمع ببر که شیران را دریوزه نشاید از در یوزه. خاقانی. ای بر در زمانه به دریوزۀ امان زان در خدا دهاد کز این در گذشتنی است. خاقانی. دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسۀاو خطاست دریوزه. خاقانی. از پی دریوزۀ وصل آمدم در کوی تو چون کنم چون بخت روزی از گدائی میدهد. خاقانی. عقل را به کدخدایی فرومی دارم تا آب و نان از دریوزۀ صحت بدست می آورد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). در کاسۀ پیروزۀ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن دریوزۀ چاشت و شام توان طلبید. (منشآت خاقانی ص 150). وانکه عنان از دو جهان تافته ست قوت ز دریوزۀ دل یافته ست. نظامی. وعده به دروازۀ گوش آمده خنده به دریوزۀ نوش آمده مه که چراغ فلکی شد تنش هست ز دریوزه حذر روغنش. نظامی. گوش به دریوزۀ انفاس دار گوشه نشینی دو سه را پاس دار. نظامی. جامۀ دریوزه در آتش نهاد خرقۀ پیروزه را زنار کرد. عطار. چند از این صبر و از این سه روزه چند چند ازین زنبیل و این دریوزه چند. مولوی. یا به دریوزۀ مقوقس از رسول سنگلاخی مزرعی شد با اصول. مولوی. روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی، آب ده این بارمرا. مولوی (غزلیات). که پیری به دریوزه شد بامداد در مسجدی دید و آواز داد. سعدی. به فتراک پاکان درآویز چنگ که عارف ندارد ز دریوزه ننگ. سعدی. تمنا کندعارف پاکباز به دریوزه از خویشتن ترک آز. سعدی. بنازم به سرمایۀ فضل خویش به دریوزه آورده ام دست پیش. سعدی. عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت. (گلستان سعدی). ای خدا کمترین گدای توام چشم بر خوان کبریای توام میروم بردرتو هر روزه شی ٔ لله زنان به دریوزه. جامی (آنندراج از سلسله الذهب). انگشت هنرور کلید روزی است و دست بی هنر کفچۀ دریوزه. (امثال و حکم). - اهل دریوزه، گدا: گفت در دین اهل دریوزه بیست پا را بس است یک موزه. سعدی. - زنبیل دریوزه، زنبیل گدایی: شکم تا سرآگنده از لقمه تنگ چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ. سعدی. - لقمۀ دریوزه، لقمۀ گدایی: درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. بی نان وقف و لقمۀ دریوزه زاهد است. (گلستان سعدی)، این کلمه در عبارت زیر از سفرنامۀ ناصرخسرو آمده است و معنی مقصوره یا خانقاه دارد، و توسعاً می توان محلی گفت که در آن صوفیان را چیزی برند و دهند: و بر پهنای مسجد (در جام ِ بیت المقدس) رواقی است و برآن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزۀ صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته وخلقی از متصوفه همیشه آنجا مقیم باشند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 39). و رجوع به درویزه شود
دهی از بخش جغتای شهرستان سبزوار. دارای 226 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و راه آن ماشین رو است. از آثار قدیم مزار قبر کلاتی در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از بخش جغتای شهرستان سبزوار. دارای 226 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و راه آن ماشین رو است. از آثار قدیم مزار قبر کلاتی در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) : ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مرصّعی (از فرهنگ اسدی). آنان که چو من بی پر و پروازۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست. ، درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزندخرمی را. (حاشیۀ نسخۀ چاپی فرهنگ اسدی) ، آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند وشب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند، بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند، عیش و خرمی. (برهان)
توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) : ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مُرَصّعی (از فرهنگ اسدی). آنان که چو من بی پر و پروازۀ عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند. خاقانی. جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت الا جگر سوخته پروازۀ ما نیست. ، درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزندخرمی را. (حاشیۀ نسخۀ چاپی فرهنگ اسدی) ، آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند وشب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند، بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند، عیش و خرمی. (برهان)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه. واقع در 17 هزارگزی جنوب باختری سنقر و 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ سنقر - کرمانشاه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) نام حصاری در سرحد روم. (آنندراج) (غیاث) : بانگ گشاددر او دمبدم رفته به دربند و به دروازه هم. امیرخسرو (در تعریف قصر، از آنندراج)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 37000گزی جنوب مقری کلا، مرکز بخش بندپی. هوای آن سرد و دارای 420 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. شغل اکثر مردان آبادی خیاطی و نجاری است که در زمستان در اطراف بابل و آمل و دیگر نقاط مازندران بطور سیار به کسب مشغول و تابستان بمحل خود برمیگردند. از آثار ابنیۀ قدیم برجی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 37000گزی جنوب مقری کلا، مرکز بخش بندپی. هوای آن سرد و دارای 420 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. شغل اکثر مردان آبادی خیاطی و نجاری است که در زمستان در اطراف بابل و آمل و دیگر نقاط مازندران بطور سیار به کسب مشغول و تابستان بمحل خود برمیگردند. از آثار ابنیۀ قدیم برجی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد، واقع در 18هزارگزی جنوب بجنورد و 4 هزارگزی خاور شوسۀ بجنوردبه میان آباد. هوای آن معتدل و دارای 1743 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن و تریاک و میوه و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد، واقع در 18هزارگزی جنوب بجنورد و 4 هزارگزی خاور شوسۀ بجنوردبه میان آباد. هوای آن معتدل و دارای 1743 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، بنشن و تریاک و میوه و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
پرآواز. و پرآوازه شدن، مشهور و مشتهر گشتن: بدو رای زن گفت اکنون گذشت ازاین کار گیتی پرآوازه گشت. فردوسی. درخت کهن میوۀ تازه داشت که شهر از نکوئی پرآوازه داشت. سعدی (بوستان)
پرآواز. و پرآوازه شدن، مشهور و مشتهر گشتن: بدو رای زن گفت اکنون گذشت ازاین کار گیتی پرآوازه گشت. فردوسی. درخت کهن میوۀ تازه داشت که شهر از نکوئی پرآوازه داشت. سعدی (بوستان)
نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : لب از صوت تعریف او تازه باد ز وصفش ترنم سرآوازه باد. ملاطغرا (از آنندراج)
نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : لب از صوت تعریف او تازه باد ز وصفش ترنم سرآوازه باد. ملاطغرا (از آنندراج)
مرکب از: گری = گردن + واره = پسوند نسبت و اتصاف. رجوع شود به فرهنگ رشیدی. یا از گریو = گردن + واره = پسوند با حذف یک واو. (فرهنگ نظام) ، جمعاً لایق گردن. (حاشیۀ برهان چ معین). برهان قاطع و آنندراج به ازای معجمه آورده اندولی صحیح آن گریواره به رای مهمله است: ز بژم مخنقه ای یافت شاخ گل منظوم چو باد کرد گریوارۀ شجر منثور. اثیرالدین اخسیکتی (شیدی). رجوع به گریوازه شود
مرکب از: گری = گردن + واره = پسوند نسبت و اتصاف. رجوع شود به فرهنگ رشیدی. یا از گریو = گردن + واره = پسوند با حذف یک واو. (فرهنگ نظام) ، جمعاً لایق گردن. (حاشیۀ برهان چ معین). برهان قاطع و آنندراج به ازای معجمه آورده اندولی صحیح آن گریواره به رای مهمله است: ز بژم مخنقه ای یافت شاخ گل منظوم چو باد کرد گریوارۀ شجر منثور. اثیرالدین اخسیکتی (شیدی). رجوع به گریوازه شود
توشه و طعامی که کسی همراه برد یا از پس او فرستند، درمنه ای که از پیش عروس برای خرمی بر افروزند، آتشی که پارسیان بشب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد را بهم بسته گرد آن طواف کنند آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر سر عروس و داماد نثار کنند، ورق طلا و نقره که نقاشان بر روی پوست و مانند آن کار میگذاشتند، عیش و خرمی. یا پروازه گوش. لاله گوش
توشه و طعامی که کسی همراه برد یا از پس او فرستند، درمنه ای که از پیش عروس برای خرمی بر افروزند، آتشی که پارسیان بشب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد را بهم بسته گرد آن طواف کنند آتشی که پیش عروس افروزند، ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر سر عروس و داماد نثار کنند، ورق طلا و نقره که نقاشان بر روی پوست و مانند آن کار میگذاشتند، عیش و خرمی. یا پروازه گوش. لاله گوش
توشه و طعامی که در سفر یا شکار همراه خود برند، آتشی که ایرانیان در شب عروسی پیش پای عروس و داماد بیفروزند، ریزه های زرورق یا هر چیز زر مانندی که در عروسی روی سر عروس و داماد می ریزند، عیش و خرمی
توشه و طعامی که در سفر یا شکار همراه خود برند، آتشی که ایرانیان در شب عروسی پیش پای عروس و داماد بیفروزند، ریزه های زرورق یا هر چیز زر مانندی که در عروسی روی سر عروس و داماد می ریزند، عیش و خرمی