دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مِثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مِثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
قدم زدن و رفتن، سفر کردن. (آنندراج) : کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز نراند بره آنچ بی ره شود از ایرانیان یکسر آگه شود یکی جادوئی بود نامش ستوه گدازنده راه و نهفته پژوه منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی شه چینش گفتا به ایران خرام نگه کن بدانش به هر سو بگام. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1003)
قدم زدن و رفتن، سفر کردن. (آنندراج) : کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز نراند بره آنچ بی ره شود از ایرانیان یکسر آگه شود یکی جادوئی بود نامش ستوه گدازنده راه و نهفته پژوه منم گفت آهسته و راه جوی چه باید همی هر چه خواهی بگوی شه چینش گفتا به ایران خرام نگه کن بدانش به هر سو بگام. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1003)
پهلوی، ویرویستن (از ویراو باور کردن. گمان کردن) ، پازند، وروئیستن (از اوستا، ور). (حاشیۀ برهان چ معین). ایمان آوردن. (برهان) (آنندراج). ایمان آوردن. تصدیق نمودن و قبول و اذعان کردن. (رشیدی). تصدیق. (دانشنامۀ علایی) : وراقیل را نیز گفتند تو نیز به خدای تعالی بگرو و مسلمان شو اگرنه تو نیز هلاک گردی. (ترجمه طبری بلعمی). مکن و با ابراهیم بگرو و اگرنه ترا بدست ضعیف ترین خلق تباه گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس موسی گفت (فرعون را) به من بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). از رودکی شنیدم استاد شاعران کاندر جهان به کس مگرو جز بفاطمی. معروفی بلخی. اگر بگروی توبروز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی. به آیین پیشینگان مگروید بدین سایۀ سروبن بگروید. دقیقی. بگوئید و هم زو سخن مشنوید مگر خود بگفتار او بگروید. فردوسی. که آن را که خواهد دهد نیکوی نگر جز به یزدان به کس نگروی. فردوسی. به که باید گرویدن ز پس از احمد؟ چیست نزد تو برین حجت و برهانی ؟ ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 436). اگر بادیده ای نادیده مشنو تو برهان خواه و بر تقلید مگرو. ناصرخسرو. رسول عجب داشت گفت ایشان امت من اند و بمن گرویده اند. (قصص الانبیاء ص 59). یا عیسی خدا میفرماید من فرستم مائده را، هر که نگرود او را عذابی کنم. (قصص الانبیاء ص 206). در سجود افتادند (قوم یونس) و گفتند بار خدایا بتو گرویدیم. (قصص الانبیاء ص 136). گفت این محمد حق است، بدو بگرو و ایمان آور. (مجمل التواریخ والقصص). پیمبری به سخا گر کسی کند دعوی ز دوستی سخا شاید ار بوی گروی. سوزنی. بدو باید که دانا بگرود زود که جنگ او زیان شد، صلح او سود. نظامی. هست این را خوش جواب ار بشنوی بگذری از کفر و بر دین بگروی. مولوی. سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ کین مؤمنان بسحر چنین بگرویده اند. سعدی (بدایع). از آن بمن گرویدند طائران حرم که هر نوا که شنیدم شناختم ز کجاست. عرفی (از آنندراج). ، سر به اطاعت نهادن. (برهان) (آنندراج) : گر مردمی نبوت گردد جهان بتو یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 403). زو چه ستانم که جوی نیستش جز گرویدن گروی نیستش. نظامی. ، بر دل محبت و اطاعت شخصی را گره بستن. (برهان) (آنندراج) : نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید. (تاریخ بیهقی)، پذیرفتن. (برهان) (آنندراج) : هر که... اخبار گذشتگان بخواند و بگرود و کار زمانۀ خویش نیز نگاه کند. (تاریخ بیهقی)
پهلوی، ویرویستن (از ویراو باور کردن. گمان کردن) ، پازند، وروئیستن (از اوستا، ور). (حاشیۀ برهان چ معین). ایمان آوردن. (برهان) (آنندراج). ایمان آوردن. تصدیق نمودن و قبول و اذعان کردن. (رشیدی). تصدیق. (دانشنامۀ علایی) : وراقیل را نیز گفتند تو نیز به خدای تعالی بگرو و مسلمان شو اگرنه تو نیز هلاک گردی. (ترجمه طبری بلعمی). مکن و با ابراهیم بگرو و اگرنه ترا بدست ضعیف ترین خلق تباه گردانم. (ترجمه طبری بلعمی). پس موسی گفت (فرعون را) به من بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). از رودکی شنیدم استاد شاعران کاندر جهان به کس مگرو جز بفاطمی. معروفی بلخی. اگر بگروی توبروز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید بلخی. به آیین پیشینگان مگروید بدین سایۀ سروبن بگروید. دقیقی. بگوئید و هم زو سخن مشنوید مگر خود بگفتار او بگروید. فردوسی. که آن را که خواهد دهد نیکوی نگر جز به یزدان به کس نگروی. فردوسی. به که باید گرویدن ز پس از احمد؟ چیست نزد تو برین حجت و برهانی ؟ ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 436). اگر بادیده ای نادیده مشنو تو برهان خواه و بر تقلید مگرو. ناصرخسرو. رسول عجب داشت گفت ایشان امت من اند و بمن گرویده اند. (قصص الانبیاء ص 59). یا عیسی خدا میفرماید من فرستم مائده را، هر که نگرود او را عذابی کنم. (قصص الانبیاء ص 206). در سجود افتادند (قوم یونس) و گفتند بار خدایا بتو گرویدیم. (قصص الانبیاء ص 136). گفت این محمد حق است، بدو بگرو و ایمان آور. (مجمل التواریخ والقصص). پیمبری به سخا گر کسی کند دعوی ز دوستی سخا شاید ار بوی گروی. سوزنی. بدو باید که دانا بگرود زود که جنگ او زیان شد، صلح او سود. نظامی. هست این را خوش جواب ار بشنوی بگذری از کفر و بر دین بگروی. مولوی. سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ کین مؤمنان بسحر چنین بگرویده اند. سعدی (بدایع). از آن بمن گرویدند طائران حرم که هر نوا که شنیدم شناختم ز کجاست. عرفی (از آنندراج). ، سر به اطاعت نهادن. (برهان) (آنندراج) : گر مردمی نبوت گردد جهان بتو یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 403). زو چه ستانم که جوی نیستش جز گرویدن گروی نیستش. نظامی. ، بر دل محبت و اطاعت شخصی را گره بستن. (برهان) (آنندراج) : نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید. (تاریخ بیهقی)، پذیرفتن. (برهان) (آنندراج) : هر که... اخبار گذشتگان بخواند و بگرود و کار زمانۀ خویش نیز نگاه کند. (تاریخ بیهقی)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی شمال بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 68 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن عناب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی شمال بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 68 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن عناب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
یکی از حکومتهای موقتی است که در جهت غربی آناطولی پس از پایان تسلط سلجوقیان روم تأسیس یافت. دیار گرمیان شامل نواحی کوتاهیه و قره حصار صاحب بودو از شمال به ناحیۀ قره سی و خداوندگار و از مغرب به صاروخان و آیدین و منتشا و از جنوب به حمید و قره مان و از مشرق به خیمانه و مجرای سقاریه محدود بود. چون امرای گرمیان با دولت عثمانی رفتار خصمانه ای نداشتند پادشاهان عثمانی نیز متعرض آنان نبودند و در زمان سلطان مرادخان ثانی بسال 831 هجری قمری یعقوب بگ از امرای گرمیان بی آنکه فرزندی داشته باشد مرد و ملک خودرا به دولت عثمانی محول کرد، و از این تاریخ دیار ایشان ضمیمۀ ممالک عثمانی شد و مرکز آن کوتاهیه تعیین گردید ولی گرمیان به ولایت خداوندگار ملحق شده نام اصلی آن بکلی متروک گردید. (از قاموس الاعلام ترکی)
یکی از حکومتهای موقتی است که در جهت غربی آناطولی پس از پایان تسلط سلجوقیان روم تأسیس یافت. دیار گرمیان شامل نواحی کوتاهیه و قره حصار صاحب بودو از شمال به ناحیۀ قره سی و خداوندگار و از مغرب به صاروخان و آیدین و منتشا و از جنوب به حمید و قره مان و از مشرق به خیمانه و مجرای سقاریه محدود بود. چون امرای گرمیان با دولت عثمانی رفتار خصمانه ای نداشتند پادشاهان عثمانی نیز متعرض آنان نبودند و در زمان سلطان مرادخان ثانی بسال 831 هجری قمری یعقوب بگ از امرای گرمیان بی آنکه فرزندی داشته باشد مرد و ملک خودرا به دولت عثمانی محول کرد، و از این تاریخ دیار ایشان ضمیمۀ ممالک عثمانی شد و مرکز آن کوتاهیه تعیین گردید ولی گرمیان به ولایت خداوندگار ملحق شده نام اصلی آن بکلی متروک گردید. (از قاموس الاعلام ترکی)
بضم اول و فتح ثانی بر وزن سنجیدن (؟) بمعنی گرزدن باشد که چاره و علاج کردن است. (برهان) (آنندراج). کلمه مورد بحث مصحف ’گزریدن’ (گزردن) است. رجوع به گرزدن و گرزیدن در حاشیۀ برهان چ معین شود، یاری و معاونت نمودن. (ناظم الاطباء)
بضم اول و فتح ثانی بر وزن سنجیدن (؟) بمعنی گرزدن باشد که چاره و علاج کردن است. (برهان) (آنندراج). کلمه مورد بحث مصحف ’گزریدن’ (گزردن) است. رجوع به گرزدن و گرزیدن در حاشیۀ برهان چ معین شود، یاری و معاونت نمودن. (ناظم الاطباء)
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دوران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر. شهید بلخی. و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). خوی هر کسی در نهان و آشکار بگردد چو گردد همی روزگار. اسدی (گرشاسب نامه). کاین سفله جهان بگرد آن گردد کو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. گرم سنگ آسیابر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد. نظامی. بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم. سعدی. شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی (طیبات). - سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن. رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود: سرت گردم ای مطرب خوبروی که مرغوله مویی و مرغوله گوی. ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298). ، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن: بر اینگونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمان است و گاهی چو تیر. فردوسی. چو پیروز گشتی بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند. فردوسی. از جود در جهان بپراکند نام تو گردد همی سپهر سعادت به کام تو. منوچهری. ، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص). چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار. سعدی. ، شدن. گشتن: آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد کمیز. رودکی. بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند. شاکر بخاری. خردمند گوید که در یک سرای چو فرمان دو گردد نماند بجای. فردوسی. که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارابه کوه زر گردد گرچه آب است قطرۀ باران چون به دریا رسد گهر گردد. عبدالواسع جبلی. ، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن: سیاوش بدو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگرداد بخت. فردوسی. نداریم چاره در این بند سخت همانا که از ما بگردید بخت. فردوسی. نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نباید که گردی تو ای خوب کیش ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش. شمسی (یوسف و زلیخا). نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا در نگردم برنگردم. نظامی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی (طیبات). من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی. سعدی (طیبات). ، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). بدان کز همه چیزها آشکار سبکتر بگردد دل شهریار. اسدی. همی گرددت هر زمان رنگ روی ز پیراهنت بردمیده ست موی. شمسی (یوسف و زلیخا). چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا. ناصرخسرو. و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت). اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز. مسعودسعد. هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص). چو مردم بگرداند آیین و حال بگردد بر او سکۀ ملک و مال. نظامی. یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش ازشورش عشق حال. سعدی. طالب آن است که از شیر نگرداند روی تا نباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی. از طعنۀ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز. حافظ. ، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن: در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. شهید بلخی. و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم). گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک. قزل گفت چندین که گردیده ای چنین جای محکم کجا دیده ای. سعدی (بوستان). ، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا: میان باغ حرام است بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن. سعدی. ، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). ، سرنگون شدن. سرازیر شدن: نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سر آیدش بخت. فردوسی. و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن: چون بگردد پای او در پایدان آشکوخیده بماند همچنان. رودکی. ، روی آوردن. متوجه شدن: چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تابر که گردد به مهر. فردوسی. خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). توحید تو تمام بدو گردد دانستی ار تو واحد یکتا را. ناصرخسرو. ، جستجو کردن. تفحص کردن: یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). ، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را. - از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن: کسی گو بگردد ز فرمان ما بپیچد دل از رای و پیمان ما. فردوسی. - بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). کز در بیدادگران بازگرد گرد سراپردۀ این راز گرد. نظامی. هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر. سعدی. - ، منتهی شدن. انجامیدن: بدو هفت گردد تمام و درست بدان بازگردد که بود از نخست. فردوسی. گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی). - باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). - برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل: من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش. سعدی. - در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). هرچه در سر نباشدش آن نیست هرچه در دل بگرددش آن باد. مسعودسعد. - دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). - روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن: کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد. سعدی. - سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن: دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر. عنصری. سر همی گرددم زاشک دو چشم همه تن در میان در دور است. مسعودسعد. - گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن: کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. - ، متوجه و ملازم آن بودن. به گرد دروغ ایچگونه مگرد چو گردی بود بخت را روی زرد. فردوسی. - گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن: چو کوشیدم که حال خودبگویم زبانم برنگردید از نیوشه. بخاری. سخنوران و ستایشگران گیتی را همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان. فرخی
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دَوَران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر. شهید بلخی. و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). خوی هر کسی در نهان و آشکار بگردد چو گردد همی روزگار. اسدی (گرشاسب نامه). کاین سفله جهان بگرد آن گردد کو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. گرم سنگ آسیابر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد. نظامی. بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم. سعدی. شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی (طیبات). - سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن. رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود: سرت گردم ای مطرب خوبروی که مرغوله مویی و مرغوله گوی. ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298). ، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن: بر اینگونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمان است و گاهی چو تیر. فردوسی. چو پیروز گشتی بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند. فردوسی. از جود در جهان بپراکند نام تو گردد همی سپهر سعادت به کام تو. منوچهری. ، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص). چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار. سعدی. ، شدن. گشتن: آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد کمیز. رودکی. بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند. شاکر بخاری. خردمند گوید که در یک سرای چو فرمان دو گردد نماند بجای. فردوسی. که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارابه کوه زر گردد گرچه آب است قطرۀ باران چون به دریا رسد گهر گردد. عبدالواسع جبلی. ، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن: سیاوش بدو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگرداد بخت. فردوسی. نداریم چاره در این بند سخت همانا که از ما بگردید بخت. فردوسی. نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نباید که گردی تو ای خوب کیش ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش. شمسی (یوسف و زلیخا). نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا در نگردم برنگردم. نظامی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی (طیبات). من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی. سعدی (طیبات). ، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). بدان کز همه چیزها آشکار سبکتر بگردد دل شهریار. اسدی. همی گرددت هر زمان رنگ روی ز پیراهنت بردمیده ست موی. شمسی (یوسف و زلیخا). چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا. ناصرخسرو. و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت). اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز. مسعودسعد. هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص). چو مردم بگرداند آیین و حال بگردد بر او سکۀ ملک و مال. نظامی. یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش ازشورش عشق حال. سعدی. طالب آن است که از شیر نگرداند روی تا نباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی. از طعنۀ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز. حافظ. ، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن: در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. شهید بلخی. و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم). گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک. قزل گفت چندین که گردیده ای چنین جای محکم کجا دیده ای. سعدی (بوستان). ، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا: میان باغ حرام است بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن. سعدی. ، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). ، سرنگون شدن. سرازیر شدن: نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سر آیدْش ْ بخت. فردوسی. و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن: چون بگردد پای او در پایدان آشکوخیده بماند همچنان. رودکی. ، روی آوردن. متوجه شدن: چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تابر که گردد به مهر. فردوسی. خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). توحید تو تمام بدو گردد دانستی ار تو واحد یکتا را. ناصرخسرو. ، جستجو کردن. تفحص کردن: یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). ، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را. - از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن: کسی گو بگردد ز فرمان ما بپیچد دل از رای و پیمان ما. فردوسی. - بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). کز در بیدادگران بازگرد گرد سراپردۀ این راز گرد. نظامی. هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر. سعدی. - ، منتهی شدن. انجامیدن: بدو هفت گردد تمام و درست بدان بازگردد که بود از نخست. فردوسی. گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی). - باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). - برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل: من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش. سعدی. - در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). هرچه در سر نباشدش آن نیست هرچه در دل بگرددش آن باد. مسعودسعد. - دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). - روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن: کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد. سعدی. - سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن: دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر. عنصری. سر همی گرددم زاشک دو چشم همه تن در میان در دور است. مسعودسعد. - گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن: کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. - ، متوجه و ملازم آن بودن. به گرد دروغ ایچگونه مگرد چو گردی بود بخت را روی زرد. فردوسی. - گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن: چو کوشیدم که حال خودبگویم زبانم برنگردید از نیوشه. بخاری. سخنوران و ستایشگران گیتی را همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان. فرخی