جدول جو
جدول جو

معنی گردان - جستجوی لغت در جدول جو

گردان
سه گروهان، یک سوم عدۀ هنگ
تصویری از گردان
تصویر گردان
فرهنگ فارسی عمید
گردان
گردنده، در حال گردیدن
تصویری از گردان
تصویر گردان
فرهنگ فارسی عمید
گردان
(گِ نَ / نِ)
ایستگاه میان کرج و هشتگرد، واقع در خط راه تهران به تبریز و در 85هزارگزی تهران است. رجوع به کردان شود
لغت نامه دهخدا
گردان
(گَ)
گردنده. چرخنده. دوار. متحرک به حرکت دوری:
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد.
رودکی.
ای منظرۀ کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.
دقیقی.
می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست
پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان.
جوهری هروی.
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب.
فردوسی.
چو دارندۀ چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را بود کار راست.
فردوسی.
دل چرخ گردان همه چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد.
فردوسی.
همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان
چنانکه از بر چرخ است گنبد دوار.
فرخی.
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا.
فرخی.
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی.
اسدی (گرشاسب نامه).
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
ناصرخسرو.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
سوزنی.
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را جای گردشگاه افلاک.
نظامی.
نه خورشید جهان کاین چشمۀ خون
بدین کار است گردان گرد گردون.
نظامی.
گفتم: ای فرزند! دخل، آب روان است و عیش، آسیای گردان. (گلستان) ، به مجاز، متغیر. متحول. متلون:
تن ما نیز گردان چون جهان است
که گه زو پیر و گاهی زو جوان است.
(ویس و رامین).
بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. (کیمیای سعادت). این دو حالت گردان است. (کتاب المعارف). هرگاه بدین درگاه باشی، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی. (کتاب المعارف).
زجر استادان به شاگردان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟
مولوی.
- زبان گردان به چیزی، به مجاز، گویا. ناطق:
کنون تا در این تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
گردان
(گَ)
نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
شود سنانش چون بابزن در آتش حرب
بجای مرغ مبارز شده براو گردان.
سوزنی.
(گردان با ’سر’ ترکیب شود و به معنی، مات و مبهوت و متحیر آید) :
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب آن است که من واصل و سرگردانم.
سعدی (خواتیم).
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدۀ سرگردان را.
سعدی.
ز بانگ مشغلۀ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریده ست و سرو سرگردان.
سعدی.
ترکیب ها:
- آب گردان. آتش گردان. آفتاب گردان. آهوگردان. آینه گردان. انگشتری گردان. بازی گردان. بلاگردان. پل گردان. تریاک برگردان. تعزیه گردان. تنخواه گردان. چرخ گردان. حال گردان. دست گردان. روگردان. سیل برگردان. سیل گردان. شبیه گردان. صحنه گردان. طاس گردان. فلک گردان. کارگردان. کاسه گردان (همچو لوطی کاسه گردان). کوزه گردان (رجوع به جدارک در برهان شود). مجمره گردان. نمایش گردان. واگردان. یخه برگردان. رجوع به ذیل هر یک از مدخل ها و گرداندن و گردانیدن شود
لغت نامه دهخدا
گردان
چرخنده، دوار، متحرک، بحرکت دوری سه گروهان
تصویری از گردان
تصویر گردان
فرهنگ لغت هوشیار
گردان
((گَ))
چرخنده، دوار، متحرک، متغیر، متحول
تصویری از گردان
تصویر گردان
فرهنگ فارسی معین
گردان
((گُ))
پهلوانان، یک سوم هنگ، سه گروهان
تصویری از گردان
تصویر گردان
فرهنگ فارسی معین
گردان
دوار، سیار، گردنده، جاری، روان، سیال، متحول، متغیر، منقلب
متضاد: ثابت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فردان
تصویر فردان
(پسرانه)
یکتا، یگانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بردان
تصویر بردان
(پسرانه)
نام یکی از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرداب
تصویر گرداب
(پسرانه)
از شخصیتهای گرشاسب نامه، نام پهلوانی ایرانی در سپاه گرشاسب پهلوان نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلدان
تصویر گلدان
ظرف سفالی یا پلاستیکی دهان گشاد که در آن بوتۀ گل را می کارند، ظرفی فلزی، چینی یا بلوری که در آن دستۀ گل می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرداس
تصویر گرداس
ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر برای مثال خدایا بی شبان بگذاشتی این بی زبانان را / مگر تو هم از ایشان باز داری شر گرداسان (نزاری - مجمع الفرس - گرداس)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریان
تصویر گریان
در حال گریستن، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک ریز، اشک بار، اشک فشان، اشک باران، گرینده، گریه مند، گریه گر، گریه ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرداب
تصویر گرداب
جایی در دریا که آب دور خود می چرخد و فرو می رود، آبگرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردکان
تصویر گردکان
گردو، میوه ای گرد با یک پوستۀ سبز، یک پوستۀ سخت چوبی و مغز پر روغن و متقارن، درخت بزرگ و تناور این میوه با چوب بسیار محکم که برای ساختن اشیای چوبی گران بها به کار می رود، گوز، گوزبن، جوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردون
تصویر گردون
هرچه دور خود یا گرد محوری بچرخد، چرخ، کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردبان
تصویر گردبان
کوهان شتر، کمرگاه، گودبان، گرده بان، سنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردنا
تصویر گردنا
هر چیز گردنده که دور خود بچرخد، سیخ کباب، تکۀ گوشت که آن را به سیخ بکشند و روی آتش بگردانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردان
تصویر وردان
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردان
تصویر پردان
بسیار دانا، عاقل و هوشیار، بسیار دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردران
تصویر گردران
ران پر از گوشت و گرد، بیخ ران
فرهنگ فارسی عمید
(گَ نَ)
نام دو ستاره در دب اکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 71هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 23هزاروپانصدگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت. هوای آن کوهستانی و سردسیر و دارای 260 تن جمعیت است. آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ نَ / نِ)
حلقۀ آهنی است که بدان چیزها آویزند، گردانه، نوعی گردون خردی است که طفلان رفتار از آن آموزند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
صفت فاعلی بعلامت (ان) + ی حاصل مصدر که بصورت پساوند یا جزء دوم کلمه مرکب آیدو به معانی مختلف گردیدن، گرداندن و گردانیدن به کار رود و این ترکیب ها و نظایر آنها از آن آمده است.
ترکیب ها:
- آهوگردانی. تعزیه گردانی. رخ گردانی. روگردانی. زبان گردانی. سرگردانی. شبیه گردانی. و رجوع به هر یک ازمدخل ها و گرداندن و گردانیدن شود
لغت نامه دهخدا
جمع ردن، تریزها تریز در پارسی به آستین گفته میشود که آستین را با گذاشتن و افزودن پارچه سه گوشه ای به نیم تنه می دوزند تریز کاری تریز ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای آهنی که بدان چیز ها آویزند، چرخ سنگین چدنی است که محکم به میل لنگ پیچ و مهره شده. عمل عمده گردانه تنظیم ضربان نامرتب پیستونهاست. از محیط گردانه گاهی بعنوان باد بزن برای سرد گردن موتور استفاده کنند ولی امروزه از محیط آن که دندانه دار است بیشتر برای راه انداختن موتور بوسیله سلف استفاده میشود استفاده دیگری که از صفحه گردانه میشود استعمال آن بعنوان یکی از صفحات کلاچ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صردان
تصویر صردان
جمع صرد، کاک ها شیر گنجشگ ها دو رگ زیر زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردان
تصویر پردان
بسیار دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردان
تصویر بردان
بامداد و شام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردان
تصویر قردان
جمع قراد، کنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردانش
تصویر گردانش
صرف، مدیریت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کردان
تصویر کردان
اکراد
فرهنگ واژه فارسی سره