- گدا
- فقیر، مسکین، درویش، محتاج
معنی گدا - جستجوی لغت در جدول جو
- گدا ((گَ یا گِ))
- سایل، دریوزه گر
گدای سامره: کنایه از گدای بسیار سمج
گدا گشنه: بسیار فقیر
- گدا
- نادار، بینوا، کسی که وجه معاش خود را به رایگان از دیگران طلب کند، کنایه از خسیس
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گداختن، پسوند متصل به واژه به معنای گدازنده مثلاً دیرگداز، جان گداز، گداخته شدن، ذوب، کنایه از لاغر و نحیف شدن، کنایه از غم، رنج، برای مثال چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی - ۷/۴۴۵ حاشیه)
گدا: از سلیمان و مور و پای ملخ یاد کن آنچه این گدای آرد. (انوری)
ذوب، گداختن
گودی ته دره، عبور و گذرگاه
((گُ))
فرهنگ فارسی معین
معبر و گذرگاه در آب، پایاب، جای کم عمق رودخانه که می توان پهنای آن را بدون شنا کردن پیمود
گودی ته دره، جایی از رودخانه که خشک و بی آب باشد، گذار و عبور، معبر و گذرگاه
ذوب شدن
گدامنش، لئیم، پست فطرت
در حال گداختن، سوزان، سوزاننده، برای مثال فرو گفت با او سخن های تیز/ گداز آن تر از آتش رستخیز (نظامی۵ - ۹۲۰)
کسی که چیزی را ذوب کند، ریخته گر
گدامنش، بسیار پر رو و سمج در گدایی، برای مثال گر گدا گشتم گدارو کی شوم/ ور لباسم کهنه گردد من نوم (مولوی - ۷۰۹)
گداختن، فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن، آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن
فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن، آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن
کسی که کارش گدایی باشد، برای مثال و گر دست همت بداری ز کار/ گداپیشه خوانندت و پخته خوار (سعدی۱ - ۱۶۸) ، پست فطرت، خسیس
محلی که گدایان را در آنجا نگهداری کنند
کسی که همیشه چشم طمع به مال مردم دارد، حریص
مواد گداخته شده که از دهانۀ آتشفشان بیرون آید
ذوب شده، گدازیده، واشده، سرخ شده در اثر حرارت
آنکه همتش به اندازۀ همت گدا باشد، کم همت، بی همتبرای مثال قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ / یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم (حافظ۱ - ۵۰۵)
تکدی کردن، دریوزه کردن، صدقه خواستن، سئوآل کردن
دریوزه کردن کدیه کردن سوال کردن: گر گدایی کنی از درگه او کن باری که گدایان درش را سرسلطانی نیست. (سعدی)
عمل گدا شغل گدا دریوزه کدیه: طمع از خلق گدایی باشد گر همه حاتم طایی باشد، (جامی) یا به گدایی افتادن، گدا شدن تهیدست گردیدن: بعد از یکی دو سال پولها خرج شد و بگدایی افتادند
آویز گن
آنکه طبیعه گدا باشد گدامنش گدا صفت: گدا طبع اگر در تموز آب حیوان بدستت دهد جورسقا نیرزد. (سعدی)
خسیس، دنی، لئیم یا پست فطرت
گداخته ذوب شده: بگفت این و شد بر رخش اشک و درد چو سیم گدازیده برزر زرد
گداختن ذوب شدن: زهیبت کوه چون گل میگدازید زبرف ارزیز بر دل میگدازید. (نظامی)
توده گداخته که از آتشفشان بیرون ریزد
ذوب کننده آب کننده: صهر گدازنده پیه، ذوب شونده حل شونده، لاغر شونده کاهش یابنده: ... که کامت بگیتی فرازنده باد، تن دشمنانت گدازنده باد، قابل گداختن ذوب شدنی: و اندر کو ههای وی (ماورا النهر) معدن سیم است وزر سخت بسیار با همه جوهر های گدازنده که از کوه خیزد