در اوستایی گد (خواهش کردن، خواستن) ، هندی باستان گوئیدیو (خواهش میکنم) ، کردی مستعار گهدا (گدا) ، گیلکی گدا. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، سائل بکف. دریوزه گر. راه نشین. دریوزه گر و سائل. (آنندراج). آنکه زبان به سؤال گشاید نزد همه کس. گدای. فقیر. مسکین. کشه. (صحاح الفرس). درویش. محتاج: هطره، زاری و تذلل گدا پیش توانگر وقت. (منتهی الارب). هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب هرکو گدای از پس دیگر گدا شده ست. ناصرخسرو. در جمله، من گدا کیم آخر نه رستم زالم و نه دستانم. مسعودسعد. گر به عیوق برفرازد سر شاعر آخر نه هم گداباشد. مسعودسعد. چیست در چشم عقل ناخوشتر در جهان از گدای کبرآور. سنائی. هرچه داری براه حق بگذار کز گدایان ظریفتر ایثار. سنائی. به گدایی بگفتم ای نادان دین به دنیا مده تو از پی نان. سنائی. چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی هرکه خواهد گر سلیمان است وگر قارون گداست. انوری. خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند آری گدای روزی و سلطان صبحگاه. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 384). گر بگویم که چه دیدم از تو هیچکس گفت گدا نپذیرد. عطار. بر من منگر تا دگران چشم ندارند از دست گدایان نتوان کرد ثوابی. سعدی. نگهبانی ملک و دولت بلاست گدا پادشاه است و نامش گداست. سعدی. گدا را کند یک درم سیم سیر فریدون به ملک عجم نیم سیر. سعدی. گر گدا پیش رو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین. سعدی. جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست. سعدی. گدا را چو حاصل شود نان شام چنان شاد جنبد که سلطان شام. سعدی. محک داندکه زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. (گلستان سعدی). محال عقل است اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پرشود. (گلستان سعدی). گفت: ای خداوند! روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد دست همت به مال چو من گدا آلوده کردن. (گلستان سعدی). گر نبودی لاف زشتت ای گدا یک کریمی رحم افکندی بما. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 209). گر گدا گشتم گدارو کی شوم ور لباسم کهنه گردد من نوم. مولوی (ایضاً ص 452). دلا دایم گدای کوی او باش به حکم آنکه دولت جاودان به. حافظ. ساقی به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پربلا کند. حافظ. در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یارب مباد آنکه گدا معتبر شود. حافظ. در ایام خط از عاشق عنانداری نمی آید گدای شرمگین در پردۀ شب بی حیا گردد. صائب. بسا شکست کز او کارها درست شود کلید رزق گدا پای لنگ و دست شل است. صائب. فلک با تنگ چشمان گوشۀچشم دگر دارد که چون فرزند کور آید شود چشم گدا روشن. صائب. به حرص شهریان صد خانه زر برنمی آید ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا. صائب. تو شهی و کشور جان ترا تو مهی و جان جهان ترا ز ره کرم چه زیان ترا که نظر به حال گدا کنی. هاتف اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی چ 3 ص 84). مرد بی فضل گرچه پیوسته ست پیش دانادلان گدای ره است. مکتبی. تو چون گدای کاهل جاهل نشسته ای بر در خموش و خانه خدا از تو بی خبر. قاآنی. - خانه گدایان، خانه زیرین نرد، یعنی خانه یک. ترکیب ها: - گداصفت. گداصورت. گداچشم. گدارو. گدازاده. گداطبع. گدافطرت. گداگرسنه. گداگشنه. گدامنش. گداهمت. نرگدا. رجوع به این مدخل ها شود. - امثال: آدم گدا اینهمه ادا. آدم گدا نه عروسیش باشد نه عزاش. از گدا چه یک نان بگیرند چه بدهند یکسان است. گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست ؟ گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست. گدا بهر طمع فرزند خود را کور میخواهد. گدا به گدا رحمت به خدا، گدائی از چون خود خواهد، ناداری از ناداری چیز طلبد. گدا در جهنم نشسته است. گدا را که رو دادی خویش می شود (صاحبخانه میشود). گدا را گفتند خوش آمدی توبره کشید پیش آمد. گدا روسیاه است. (آنندراج). گدا روسیاه و توبره پر است. گدا گدا را نمیتواند ببیند. گداها را میگیرند، امید تو بی جاست، چنان نیست که تو خواهی. گدای جهودها (ارمنیها) است نه دنیا دارد نه آخرت. گدای درزن ! مول کتک زن. (گدای درزن ندیدم ! مول کتک زن ندیدم). گدای نیک سرانجام به از پادشاه بدفرجام. مثل گدای آزادخان هم باید پولش داد وهم دستش را بوسید، یعنی در عین گدائی پرمدعاست. مثل گدای سامره است. یارب مباد آنکه گدا معتبر شود. حافظ. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود
در اوستایی گد (خواهش کردن، خواستن) ، هندی باستان گوئیدیو (خواهش میکنم) ، کردی مستعار گهدا (گدا) ، گیلکی گدا. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، سائل بکف. دریوزه گر. راه نشین. دریوزه گر و سائل. (آنندراج). آنکه زبان به سؤال گشاید نزد همه کس. گدای. فقیر. مسکین. کشه. (صحاح الفرس). درویش. محتاج: هطره، زاری و تذلل گدا پیش توانگر وقت. (منتهی الارب). هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب هرکو گدای از پس دیگر گدا شده ست. ناصرخسرو. در جمله، من گدا کیم آخر نه رستم زالم و نه دستانم. مسعودسعد. گر به عیوق برفرازد سر شاعر آخر نه هم گداباشد. مسعودسعد. چیست در چشم عقل ناخوشتر در جهان از گدای کبرآور. سنائی. هرچه داری براه حق بگذار کز گدایان ظریفتر ایثار. سنائی. به گدایی بگفتم ای نادان دین به دنیا مده تو از پی نان. سنائی. چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی هرکه خواهد گر سلیمان است وگر قارون گداست. انوری. خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند آری گدای روزی و سلطان صبحگاه. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 384). گر بگویم که چه دیدم از تو هیچکس گفت گدا نپذیرد. عطار. بر من منگر تا دگران چشم ندارند از دست گدایان نتوان کرد ثوابی. سعدی. نگهبانی ملک و دولت بلاست گدا پادشاه است و نامش گداست. سعدی. گدا را کند یک درم سیم سیر فریدون به ملک عجم نیم سیر. سعدی. گر گدا پیش رو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین. سعدی. جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست. سعدی. گدا را چو حاصل شود نان شام چنان شاد جنبد که سلطان شام. سعدی. محک داندکه زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. (گلستان سعدی). محال عقل است اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پرشود. (گلستان سعدی). گفت: ای خداوند! روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد دست همت به مال چو من گدا آلوده کردن. (گلستان سعدی). گر نبودی لاف زشتت ای گدا یک کریمی رحم افکندی بما. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 209). گر گدا گشتم گدارو کی شوم ور لباسم کهنه گردد من نوم. مولوی (ایضاً ص 452). دلا دایم گدای کوی او باش به حکم آنکه دولت جاودان به. حافظ. ساقی به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پربلا کند. حافظ. در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یارب مباد آنکه گدا معتبر شود. حافظ. در ایام خط از عاشق عنانداری نمی آید گدای شرمگین در پردۀ شب بی حیا گردد. صائب. بسا شکست کز او کارها درست شود کلید رزق گدا پای لنگ و دست شل است. صائب. فلک با تنگ چشمان گوشۀچشم دگر دارد که چون فرزند کور آید شود چشم گدا روشن. صائب. به حرص شهریان صد خانه زر برنمی آید ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا. صائب. تو شهی و کشور جان ترا تو مهی و جان جهان ترا ز ره کرم چه زیان ترا که نظر به حال گدا کنی. هاتف اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی چ 3 ص 84). مرد بی فضل گرچه پیوسته ست پیش دانادلان گدای ره است. مکتبی. تو چون گدای کاهل جاهل نشسته ای بر در خموش و خانه خدا از تو بی خبر. قاآنی. - خانه گدایان، خانه زیرین نرد، یعنی خانه یک. ترکیب ها: - گداصفت. گداصورت. گداچشم. گدارو. گدازاده. گداطبع. گدافطرت. گداگرسنه. گداگشنه. گدامنش. گداهمت. نرگدا. رجوع به این مدخل ها شود. - امثال: آدم گدا اینهمه ادا. آدم گدا نه عروسیش باشد نه عزاش. از گدا چه یک نان بگیرند چه بدهند یکسان است. گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست ؟ گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست. گدا بهر طمع فرزند خود را کور میخواهد. گدا به گدا رحمت به خدا، گدائی از چون خود خواهد، ناداری از ناداری چیز طلبد. گدا در جهنم نشسته است. گدا را که رو دادی خویش می شود (صاحبخانه میشود). گدا را گفتند خوش آمدی توبره کشید پیش آمد. گدا روسیاه است. (آنندراج). گدا روسیاه و توبره پر است. گدا گدا را نمیتواند ببیند. گداها را میگیرند، امید تو بی جاست، چنان نیست که تو خواهی. گدای جهودها (ارمنیها) است نه دنیا دارد نه آخرت. گدای درزن ! مول کتک زن. (گدای درزن ندیدم ! مول کتک زن ندیدم). گدای نیک سرانجام به از پادشاه بدفرجام. مثل گدای آزادخان هم باید پولش داد وهم دستش را بوسید، یعنی در عین گدائی پرمدعاست. مثل گدای سامره است. یارب مباد آنکه گدا معتبر شود. حافظ. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود
گداختن، پسوند متصل به واژه به معنای گدازنده مثلاً دیرگداز، جان گداز، گداخته شدن، ذوب، کنایه از لاغر و نحیف شدن، کنایه از غم، رنج، برای مثال چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی - ۷/۴۴۵ حاشیه)
گداختن، پسوند متصل به واژه به معنای گدازنده مثلاً دیرگداز، جان گداز، گداخته شدن، ذوب، کنایه از لاغر و نحیف شدن، کنایه از غم، رنج، برای مِثال چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی - ۷/۴۴۵ حاشیه)
گدا. ساسان. (دهار) (برهان). مسکین: از سلیمان و مور و پای ملخ یاد کن آنچه این گدای آرد. انوری. سلطان سعادت آنچنان نیست کاندیشۀ هر گدای دارد. خاقانی. بروای گدای مسکین در دیگری طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی. سعدی. رجوع به گدا شود
گدا. ساسان. (دهار) (برهان). مسکین: از سلیمان و مور و پای ملخ یاد کن آنچه این گدای آرد. انوری. سلطان سعادت آنچنان نیست کاندیشۀ هر گدای دارد. خاقانی. بروای گدای مسکین در دیگری طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی. سعدی. رجوع به گدا شود
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پلدشت شهرستان ماکو، 33هزارگزی جنوب باختری پلدشت و 3هزارگزی جنوب راه شوسۀ پلدشت به ماکو. جلگه، معتدل مالاریائی و سکنۀ آن 269 تن. آب آن از ساری سو و زنکمار. محصول آن غلات، پنبه، توتون، حبوبات و کنجد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پلدشت شهرستان ماکو، 33هزارگزی جنوب باختری پلدشت و 3هزارگزی جنوب راه شوسۀ پلدشت به ماکو. جلگه، معتدل مالاریائی و سکنۀ آن 269 تن. آب آن از ساری سو و زنکمار. محصول آن غلات، پنبه، توتون، حبوبات و کنجد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
عمل گداختن. گدازش. تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن. (لغت فرس اسدی). گداختن: چو زهری که آرد به تن در، گداز خرد را بدانگونه بگدازد آز. ابوشکور. اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم). خروشان پر از درد بازآمدند ز دردش دل اندر گداز آمدند. فردوسی. پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نماند تن اندر گداز. فردوسی. نگویی به بدخواه راز مرا کنی یاد درد و گداز مرا. فردوسی. چو یزدان بدارد ز تو دست باز همیشه بمانی به گرم و گداز. فردوسی. ز گاه خجسته منوچهر باز بدین روز بودم دل اندر گداز. فردوسی. پس آگاهی آمد به نزد گراز کز او بود خسروبه گرم و گداز. فردوسی. ز کهتر پرستش، ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز. فردوسی. همه مهتران پیشواز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی. ترا زین جهان سرزنش بینم آز به برگشتنت رنج و گرم و گداز. فردوسی. چه آن کس که اندر خرام است و ناز چه آن کس که در درد و گرم و گداز. فردوسی. سوی آفرینندۀ بی نیاز بباید که باشی همی در گداز. فردوسی. بدان تا به آرام بر تخت ناز نشینیم بی رنج و گرم و گداز. فردوسی. بدانسان به لشکر فرستمت باز که گیو از تو گردد به درد و گداز. فردوسی. بهنگام پیروز چون خوشنواز جهان کرد پر جور و گرم و گداز. فردوسی. همان خشم و پیکاربازآورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ز تو دور باد آز و خشم و نیاز دل بدسگالت به گرم وگداز. فردوسی. رهاند مرا زین غمان دراز ترا زین تکاپوی گرم و گداز. فردوسی. خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم موم هر جای که آتش بود افتد به گداز. فرخی. گر خلافش به کوه درفکنی کوه گیرد چو تب گرفته گداز. فرخی. سال تا سال همی تاختمی گرد جهان دل به اندیشۀ روزی و تن از غم بگداز. فرخی. هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن. منوچهری. چنان خور که نایدت درد و گداز چنان بخش کت نفکند در نیاز. اسدی. گریزندگان نزد فغفور باز رسیدند بارنج و گرم و گداز. اسدی. همان روزگارا سرت سرفراز به بیماری افتاد و درد و گداز. اسدی. توان زنده را کشتن اندر گداز نکرده ست کس کشته را زنده باز. اسدی. کرا راند خشمش فتد در گداز کرا خواند جودش برست از نیاز. اسدی. زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز. ناصرخسرو. خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید. سوزنی. چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز. سوزنی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. بر سر آتش غمت چو سپند با خروش و گدازمی غلطم. خاقانی. گاه چون صبح بر جهان خندند گاه چون شمع در گداز آیند. عطار. در گداز آید جمادات گران چون گداز تن به وقت نقل جان. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 609). در یخ چو کس آتشی فروزد گرید بگداز اگر نسوزد. امیرخسرو. گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است چه باک، پاکتر آید زر طلی ز گداز. ابن یمین. پروانه را ز شمع بود سوز دل، ولی بی شمع عارض تو دلم را بود گداز. حافظ. و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز. دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز. کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه) (و آن مقداری قلیل و معین است). رجوع به گداختن، گدازش، گدازنده، گدازیدن و ترکیب های فوق شود. - باگداز، همراه گداز. توأم با گدازش. قرین گداختن: خروشان بر آن چشمه بازآمدند پر از غم دل و باگداز آمدند. فردوسی. بدو بد نیا را همه ناز و آز بمانده ز درد پسر باگداز. فردوسی. - پرگداز، مشحون از گداز. ممتلی از گدازش: از آن بیشه ناکام بازآمدند پر از ننگ و دل پرگداز آمدند. فردوسی. همه خسته و بسته بازآمدند پر از ناله و پر گداز آمدند. فردوسی. بدین رای از آن مرز گشتند باز همه دیده پرخون و دل پرگداز. فردوسی. - جانگداز، آزاردهنده جان. جان آب کننده: کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز. سعدی (بوستان). - جوشن گداز، گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان) : نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردنکشی کرده گردن فراز. فردوسی. - خزینه گداز، از بین برندۀ خزانه (خزینه). نابودکننده اموال ملت و دولت. سخاوتمند. خرّاج: خزینه پرور مردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - رهی گداز، بنده آزارده: خزینه پرورمردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - سوز و گداز، شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود. - نصرانی گداز، نصرانی آزارده. آزاردهنده طرفداران عیسی: بود شاهی و جهودان ظلم ساز دشمن عیسی و نصرانی گداز. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 9)
عمل گداختن. گدازش. تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن. (لغت فرس اسدی). گداختن: چو زهری که آرد به تن در، گداز خرد را بدانگونه بگدازد آز. ابوشکور. اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم). خروشان پر از درد بازآمدند ز دردش دل اندر گداز آمدند. فردوسی. پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نماند تن اندر گداز. فردوسی. نگویی به بدخواه راز مرا کنی یاد درد و گداز مرا. فردوسی. چو یزدان بدارد ز تو دست باز همیشه بمانی به گرم و گداز. فردوسی. ز گاه خجسته منوچهر باز بدین روز بودم دل اندر گداز. فردوسی. پس آگاهی آمد به نزد گراز کز او بود خسروبه گرم و گداز. فردوسی. ز کهتر پرستش، ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز. فردوسی. همه مهتران پیشواز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند. فردوسی. ترا زین جهان سرزنش بینم آز به برگشتنت رنج و گرم و گداز. فردوسی. چه آن کس که اندر خرام است و ناز چه آن کس که در درد و گرم و گداز. فردوسی. سوی آفرینندۀ بی نیاز بباید که باشی همی در گداز. فردوسی. بدان تا به آرام بر تخت ناز نشینیم بی رنج و گرم و گداز. فردوسی. بدانسان به لشکر فرستَمْت ْ باز که گیو از تو گردد به درد و گداز. فردوسی. بهنگام پیروز چون خوشنواز جهان کرد پر جور و گرم و گداز. فردوسی. همان خشم و پیکاربازآورد بدین غم تن اندر گداز آورد. فردوسی. ز تو دور باد آز و خشم و نیاز دل بدسگالت به گرم وگداز. فردوسی. رهاند مرا زین غمان دراز ترا زین تکاپوی گرم و گداز. فردوسی. خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم موم هر جای که آتش بود افتد به گداز. فرخی. گر خلافش به کوه درفکنی کوه گیرد چو تب گرفته گداز. فرخی. سال تا سال همی تاختمی گرد جهان دل به اندیشۀ روزی و تن از غم بگداز. فرخی. هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن. منوچهری. چنان خور که نایدت درد و گداز چنان بخش کت نفکند در نیاز. اسدی. گریزندگان نزد فغفور باز رسیدند بارنج و گرم و گداز. اسدی. همان روزگارا سرت سرفراز به بیماری افتاد و درد و گداز. اسدی. توان زنده را کشتن اندر گداز نکرده ست کس کشته را زنده باز. اسدی. کرا راند خشمش فتد در گداز کرا خواند جودش برست از نیاز. اسدی. زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز. ناصرخسرو. خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید. سوزنی. چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز. سوزنی. چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان. سوزنی. بر سر آتش غمت چو سپند با خروش و گدازمی غلطم. خاقانی. گاه چون صبح بر جهان خندند گاه چون شمع در گداز آیند. عطار. در گداز آید جمادات گران چون گداز تن به وقت نقل جان. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 609). در یخ چو کس آتشی فروزد گرید بگداز اگر نسوزد. امیرخسرو. گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است چه باک، پاکتر آید زر طلی ز گداز. ابن یمین. پروانه را ز شمع بود سوز دل، ولی بی شمع عارض تو دلم را بود گداز. حافظ. و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز. دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز. کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه) (و آن مقداری قلیل و معین است). رجوع به گداختن، گدازش، گدازنده، گدازیدن و ترکیب های فوق شود. - باگداز، همراه گداز. توأم با گدازش. قرین گداختن: خروشان بر آن چشمه بازآمدند پر از غم دل و باگداز آمدند. فردوسی. بدو بد نیا را همه ناز و آز بمانده ز درد پسر باگداز. فردوسی. - پرگداز، مشحون از گداز. ممتلی از گدازش: از آن بیشه ناکام بازآمدند پر از ننگ و دل پرگداز آمدند. فردوسی. همه خسته و بسته بازآمدند پر از ناله و پر گداز آمدند. فردوسی. بدین رای از آن مرز گشتند باز همه دیده پرخون و دل پرگداز. فردوسی. - جانگداز، آزاردهنده جان. جان آب کننده: کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز. سعدی (بوستان). - جوشن گداز، گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان) : نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردنکشی کرده گردن فراز. فردوسی. - خزینه گداز، از بین برندۀ خزانه (خزینه). نابودکننده اموال ملت و دولت. سخاوتمند. خَرّاج: خزینه پرور مردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - رهی گداز، بنده آزارده: خزینه پرورمردم رهی گداز بود ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور. عنصری. - سوز و گداز، شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود. - نصرانی گداز، نصرانی آزارده. آزاردهنده طرفداران عیسی: بود شاهی و جهودان ظلم ساز دشمن عیسی و نصرانی گداز. مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 9)
غلام حیدرخان بن غلامحسین خان. ازشعرای هندوستان و اکابر آنجاست، لیدر لکنهو، به جنون مبتلا گردید و بدین بیماری وفات یافت. از او است: سینه را داغدار باید کرد لاله را شرمسار باید کرد ابر برخاست بی می و ساقی گریه ای زارزار باید کرد. (قاموس الاعلام ترکی)
غلام حیدرخان بن غلامحسین خان. ازشعرای هندوستان و اکابر آنجاست، لیدر لکنهو، به جنون مبتلا گردید و بدین بیماری وفات یافت. از او است: سینه را داغدار باید کرد لاله را شرمسار باید کرد ابر برخاست بی می و ساقی گریه ای زارزار باید کرد. (قاموس الاعلام ترکی)