جدول جو
جدول جو

معنی کیردارو - جستجوی لغت در جدول جو

کیردارو
گیاهی که سرخس نر نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردار
تصویر کاردار
(پسرانه)
وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهردارو
تصویر زهردارو
پادزهر، پازهر، داروی ضد زهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارداری
تصویر کارداری
شغل و عمل کاردار، دارای کار بودن
حکومت، والی گری، ادارۀ امور، گرداندن کارها، برای مثال به خدایی که کرد گردون را / کلبۀ قدرت الهی خویش ی که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی - ۸۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماردارو
تصویر ماردارو
فاشرا، گیاهی خاردار با تارهایی شبیه تاک و میوه ای سرخ رنگ و خوشه دار به اندازۀ نخود که به گیاهان و اشیای نزدیک خود می پیچد و مصرف دارویی دارد
سپیدتاک، سپیتاک، سفیدتاک، سیاه دارو، هزارشاخ، هزارکشان، هزارجشان، هزارافشان، ارجالون، بروانیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
مامور سیاسی که در سفارتخانه پس از سفیر کارهای سفارتخانه را اداره می کند، وزیر
حاکم، کارمند دولت
فرهنگ فارسی عمید
سرخس، (قانون ابوعلی سینا، مفردات چ طهران ص 216، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سرخس نر، (فرهنگ فارسی معین)، گیاهی است که بر جرم او پیوندها و عقده ها بود و چون بشکنند توبرتو بود، و او را زغبها باشد به رنگ سرخ که به سیاهی زند و چون دست بر او مالیده آید هموار نماید و جرم او سخت باشد و طعم او تلخ بود ... ابومعاذ گوید نبات او اکثر در مواضعی باشد که در وی آب ایستاده بود ... در هیأت به موی بافته شبیه بود و در نواحی غزنین بسیار بود ... (از ترجمه صیدنه)، رجوع به گیل دارو و سرخس شود
لغت نامه دهخدا
آنکه شیر می دهد و شیر دارد، (ناظم الاطباء)، لبینه، لبون، لبونه، (منتهی الارب)، هر چیز که در آن شیر داخل کرده باشند، چنانکه نان و غیره، شیرمال (در تداول مردم قزوین)، رجوع به شیرمال شود، دارندۀ شیر، دارندۀ شیره، گیاه که شیرۀ سفید دارد،
مرکب از شیر (به معنی لبن) و دار (به معنی درخت با تنه راست یا درخت مطلق) نوعی از افرا که از آن مایعی چون شیر با مزۀ مطبوع استخراج شود، از 1500 گزی تا 2600 گزی پراکنده است که در رودبار، درۀ چالوس، نور، کجور و در اطراف رشت شیرگاه به این نام گفته می شود، و در گرگان، میان دره، زیارت، کتول، گرگان، علی آباد، رامیان، حاجیلر، آنرا بزبرگ و بزوالک نامند و در آستاراککم و کیکم، و در لاهیجان آج و اج، و در کلاردشت پلت خوانند و در بندرگز زیندار تسمیه کنند، و نیز نامهای کرب، کرف، کرکو، گندلاش، پلاس، کرکف، آقچه قین بدان دهند،
- گیاهان شیردار، یتوعات، (گااوبا) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دارویی که آن را با ریگ سوده بر آب صافی که از جوشانده گرفته باشند برافشانند و بنوشند. سرداروج معرب آن است. (آنندراج). دواهای خشک سوده که بر سر دواهای پختۀ پالودۀ روان ریزند. (یادداشت مؤلف). داروهای کوفتۀ خشک که بر دوای مطبوخ ریزند:
معده جان راز اخلاط تعلق پاک کن
چون ترا بخشی ز سرداروی حکمت داده اند.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ سَ)
بمعنی خادم و ملازم و نوکر و خدمتکار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از خادم و ملازم و خدمتگار. (از انجمن آرا) :
آبای علویند کمردار این خلف
راضی بدان که سایه بر آبا برافکند.
خاقانی.
چرخ هارون کمردارش و چون هارونان
ز انجمش زنگله ها درکمر آویخته اند.
خاقانی.
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کردار نیک. مقرون به کردار خوب:
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
این مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
، عمل کننده. عامل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کاردار)
وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان). عامل. (دهار) (تفلیسی). والی. (ربنجنی) (تفلیسی). حاکم. صاحب منصب. (ناظم الاطباء). وکیل. مأمور: پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه طبری بلعمی). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه طبری بلعمی). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه طبری بلعمی). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و کاردار ’کاذاخ’ از دست تبت است. (حدود العالم). و کاردار شهر ’کسان’ از تبت رود. (حدود العالم). و مهتران او را [ماناشن را] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم).
نباید که از کارداران من [اردشیر]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی.
فردوسی.
چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.
فردوسی.
همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.
فردوسی.
بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش.
اسدی.
بغار علی درنشد کس، مگر
به دستوری کاردار علی.
ناصرخسرو.
شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست.
مسعودسعد (از آنندراج).
و سیف [ذویزن] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [پس] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفۀ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. (مجمل التواریخ والقصص). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا).
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.
خاقانی.
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62).
کارداران و کارفرمایان
هم قویدست و هم قوی رایان.
نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97).
کارداران ز حمل کشور او
حمل ها ریختند بر در او.
نظامی.
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمان برند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی (بوستان).
، مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان)، سازندۀ پول و سکه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غارسنگ، کلوخ (؟)، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303)
لغت نامه دهخدا
در تداول عامه، دارندۀ گیر، گیردارنده، دارندۀ مانع و سد راه، (از یادداشت به خط مؤلف)،
مخفف گیر و دار است، اخذ و ضبط، شور و غوغای مبارزان، رزم و کارزار، (از ناظم الاطباء)، رجوع به گیر و دار شود
لغت نامه دهخدا
چوبکی باشد سیاه رنگ و آن را به ساحل دریای خزر یابند، و آن را نر و ماده می باشد و کدودانه را نافع است که کرم شکم باشد، و معرب آن جیل دارو است، (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 2 ص 313) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، سرخس، سغبر، (برهان قاطع)، رجوع به سرخس و سغبر شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش بهشهر شهرستان ساری، آب آن از چشمه و رود خانه محلی، سکنۀ آن 115 تن، راه آن اتومبیلرو، صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است، بنای معصومزادۀ آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یُ نُ)
لوکا. نام نقاش ایطالیائی از اهالی ناپل. و او را ایل فاپرستو نامند. مولد و وفاتش به ناپل بود (1632-1705 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
همان دیودارست که درخت کاج مانند باشد و شیرۀ آن علاج استرخای اعضا کند. (برهان). سرو هندی. (ناظم الاطباء). دیودار. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پازهر را گویند و به عربی فادزهر خوانند. (برهان). بمعنی پازهر است که دفع زهر کند. (انجمن آرا) (آنندراج). تریاق. (غیاث). پازهر. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). تریاق. پازهر. فادزهر. (ناظم الاطباء) :
شکر از لعل او طعم دگر داشت
که لعلش زهردارو در شکر داشت.
عطار (از جهانگیری).
، سم الفار. مرگ موش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که چو موشان نخورد خواهم من
زهرداروی تو به بوی پنیر.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
عمل کاردار، ولایت، حکومت:
بخدائی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری عشق
هیچ سودی مگر تباهی خویش،
انوری
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کُ نَنْ دَ/دِ)
شیربان، آنکه شیر (اسد) را نگه دارد، (یادداشت مؤلف) :
شیردار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه،
نظامی،
شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانۀ کار،
نظامی،
شیرداری از آن میانه دلیر
تاج بنهاد در میان دو شیر،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یُ دُ اُ رُ)
ناحیه ای است در جنوب غربی مراکش برابرجزایر قناری در ساحل اقیانوس اطلس تحت الحمایۀ اسپانیا که 190000 تن جمعیت دارد. کرسی آن ویلاسیسنروس است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمردار
تصویر کمردار
خادم ملازم خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرداری
تصویر کرداری
منسوب به کردار مقرون به کردار عمل کننده عامل: (چون قوت این سلطان وین دولت و این همت این مخبر کردار وین منظر دیدار ی. ) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
وزیر پادشاه را گویند و کاردان جمع آنست که وزیران باشند، وکیل، مامور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیلدارو
تصویر جیلدارو
پارسی تازی گشته گیلدارو از گیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماردارو
تصویر ماردارو
یکی از گونه های فاشرا میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیلدارو
تصویر گیلدارو
سرخس نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیل دارو
تصویر کیل دارو
سرخس نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
وزیر، حاکم، مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمردار
تصویر کمردار
خادم، ملازم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
شاغل
فرهنگ واژه فارسی سره
درختان مقدس در باور مردم، نام مکان مقدسی در شیرگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
توت نر که از برگ هایش برای تغذیه کرم ابریشم استفاده می شود
فرهنگ گویش مازندرانی