جدول جو
جدول جو

معنی کیبیده - جستجوی لغت در جدول جو

کیبیده(دَ / دِ)
به یک سو رفته. کناره گرفته، از جایی به جایی شده، تحاشی کرده، انحراف یافته. منحرف، فریفته (به عشق). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کیبیده
بیکسو رفته کناره گرفته، از جایی بجایی شده، تحاشی کرده، انحراف یافته منحرف، فریفته (بعشق)
فرهنگ لغت هوشیار
کیبیده((دَ یا دِ))
به یکسو رفته، کناره گرفته، از جایی به جایی شده، تحاشی کرده، انحراف یافته، منحرف، فریفته (به عشق)
تصویری از کیبیده
تصویر کیبیده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیبنده
تصویر کیبنده
از راه برگردنده، روگرداننده، برای مثال ز اندرز موبد شکیبنده شد / سر از راه سوداش کیبنده شد (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
از راه گشتن، منحرف شدن، کج رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبیده
تصویر کوبیده
کوفته، نرم شده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
کوفته. مقروع. (فرهنگ فارسی معین). کوفته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زده. مضروب. (فرهنگ فارسی معین) ، گوشت با نخود یا لپه و یا لوبیاکه کوفته شده باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (از یادداشت ایضاً).
، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
منحرف شونده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز اندرز موبد شکیبنده شد
سر از راه سوداش کیبنده شد.
ابوشکور بلخی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ دَ / دِ)
آردی راگویند که گندم آن را بریان کرده باشند. (برهان) (آنندراج) ، آرد برنج و نخود و جو بریان کرده و غیر بریان کرده را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). پست. (آنندراج). اسم فارسی سویق است که پست نیز نامند و به هندی ستو گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، دلیده که درشته و شکسته شدن گندم و بلغور باشد. (برهان). دلیده و بلغور جو و گندم. (ناظم الاطباء). بربور، کبیدۀ گندم. (منتهی الارب) ، هر طعامی که در تنور پزند، آشی که از جو و برنج و مسکه سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
رنجیده. غمگین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کبیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنبیده
تصویر تنبیده
جنبیده لرزیده، بنایی که سقف و دیوار های آن فرو ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیسیده
تصویر خیسیده
ترشده مرطوب آبدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چسبیده
تصویر چسبیده
متصل شده، میل کرده منحرف شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبیده
تصویر جنبیده
(جنبیدن) حرکت کرده تکان خوردن، لرزیده، مضطرب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبیده
تصویر روبیده
جاروب شده روفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیده
تصویر سابیده
ساییده رنگ سابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
سزاوار، شایسته، لایق، برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبیدن
تصویر زیبیدن
آراستن، خوش آیند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسیده
تصویر ریسیده
تابیده شده تافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیده
تصویر کبیده
آردی که گندم برنج نخود یا جو آنرا بریان کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال رد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوبیده
تصویر کوبیده
کوفته مقروع: گوشت کوبیده، زده مضروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیده
تصویر شکیبیده
صبر کرده آرام گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
خمیده خم گشته پیچ یافته، در نوشته در نوردیده، ملفوف ملتوی مطوی: چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو، که چون غنچه پیچیده ای پا بدامان ک (وحشی)، مشکل معقد (مطلب کلام سخن شعر) : هر عقده که در معنی ابیات مشکله و خیالات دقیق پیچیده شعرا پیش می آمدبه آسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیده
تصویر کبیده
((کُ دَ یا دِ))
آردی که گندم، برنج، نخود یا جو آن را بریان کرده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
((کِ بِ دَ))
از راه برگشتن، منحرف شدن، از جایی به جایی کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچیده
تصویر پیچیده
مشکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چسبیده
تصویر چسبیده
متصل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکیبید
تصویر شکیبید
صبرکرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کابینه
تصویر کابینه
دولت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قطبیده
تصویر قطبیده
پلاریزه
فرهنگ واژه فارسی سره
کوفته، مصدوم، مضروب، مقروع
فرهنگ واژه مترادف متضاد