جدول جو
جدول جو

معنی کیاص - جستجوی لغت در جدول جو

کیاص(کَیْ یا)
کیاص المشی، آنکه در رفتار مابین هر دو ران او دوری و در باطن ران نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) : انه لکیاص المشی، یعنی به درستی که او طوری راه می رود که مابین دو ران وی دوری و در باطن رانهایش نرمی و فروهشتگی است، و این کنایه است از سرعت سیر. (ناظم الاطباء). انه لکیاص المشی، هر دو ران وی نرم است در رفتن یعنی تیزرو است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیان
تصویر کیان
(پسرانه)
پادشاهان، سلاطین، دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه ای ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیار
تصویر کیار
تنبلی، کاهلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیان
تصویر کیان
خیمه، چادر، برای مثال همه بازبسته بدین آسمان / که بربرده بینی به سان کیان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیال
تصویر کیال
پیمانه کننده، کیل کننده، پیمانه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیان
تصویر کیان
چه کسانی؟
شالوده، هستی، بنیان مثلاً کیان خانواده
طبیعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیان
تصویر کیان
کی ها، پادشاه بزرگ ها، شاهنشاهان، کنایه از بزرگان
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
کیص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به کیص شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کباصه. قوی و توانا بر کار از شتر و خر و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کباص است یعنی قوی و توانا بر کار از شتر و خر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و این صحیح است و کباس تصحیف آن است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بدخویی، (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد)، بدخویی و سوء خلق، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَیْ یا)
مردی که بر وی دست نتوان یافت. (منتهی الارب) : رجل دیاص، اذا کان لایقدر علیه. (تاج العروس). مردی با عضلات نیرومند. (از اقرب الموارد) ، مرد فربه. (از تاج العرس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طبیعت، وگویا این کلمه سریانی است، (از اقرب الموارد)، طبع، و بدان نامیده شده کتاب سمعالکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند، (مفاتیح، ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سرشت، (مهذب الاسماء)، طبیعت، جوهر، (از حاشیۀ برهان چ معین) :
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی،
خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
در آب فروشدن، (منتهی الارب)، فرورفتن در آب، زیر آب رفتن، غوص، غیاصه، مغاص، (از اقرب الموارد)، رجوع به غوص و غیاصه شود
لغت نامه دهخدا
جمع ’که’ برای استفهام ذوی العقول است. (آنندراج). جمع واژۀ کی، یعنی چه کسان، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ که (= کی). چه کسان. (فرهنگ فارسی معین) :
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای.
مولوی (مثنوی).
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
تو اول بگو با کیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی.
؟
و رجوع به ’که’ موصول، کیان) شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است. رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
(کیا)
ستاره و کوکب. (برهان) (ناظم الاطباء). ستاره. (اوبهی) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
، نقطۀ پرگار را گویند که مرکز دایره است. (برهان) (ناظم الاطباء). نقطۀ پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کیا)
خیمۀ کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354). بعضی گویند خیمۀ کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین. (ناظم الاطباء). خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان. در پهلوی، ویان. فرهنگها این کلمه را در کاف تازی (کیان) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است. (فرهنگ فارسی معین: گیان) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
با بخشش او بحر چه چیز است، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است، کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان.
عسجدی (از یادداشت ایضاً).
، خیمۀ گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان). خیمۀ گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). خیمۀ گردی که به یک ستون برپا باشد، و آن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)... خیمۀ گرد مدور. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو ص 223).
- چرخ کیان، چرخ فلک. سپهر. آسمان:
از تواضع با من و با توسخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان.
فرخی.
آنکه چون او ننموده ست شهی، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان.
منوچهری.
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.
ناصرخسرو.
اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش، بازی چرخ کیان.
مسعودسعد.
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.
مسعودسعد.
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.
مسعودسعد.
- سپهر کیان، چرخ کیان:
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب، سپهر کیان نداشت.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب قبل شود.
- گنبد کیان، چرخ کیان. سپهر کیان:
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم.
مسعودسعد.
رجوع به دو ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان). نام سلسلۀ دویم از پادشاهان ایران که اول آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء) :
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای ازکیان یادگار.
فردوسی.
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی.
خاقانی.
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی.
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.
خاقانی.
رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط).
رجوع به کیانیان شود.
- تاج کیان، افسر پادشاهان کیان:
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
- تخت کیان، سریر پادشاهان کیان:
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی.
خاقانی.
- فر کیان، شأن و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان:
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
- کلاه کیان، کلاه و تاج پادشاهان کیان:
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان.
فردوسی.
رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کون، کونها، موجودات، (از ناظم الاطباء)، هستی ها، وجودها، (فرهنگ فارسی معین)،
- کیان ثلاثه، کیان الثلاثه، به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی، (ناظم الاطباء)، در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد، (فرهنگ فارسی معین)،
-، به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دهن و ارض، (ناظم الاطباء)، آب و روغن و زمین، (فرهنگ فارسی معین)،
-، به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع کی (ک / ک ) باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان) (آنندراج). جمع واژۀ کی. پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کی، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). جمع واژۀ فارسی کی (ک / ک ) . جبابره. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
مهران بگفت معلوم است که صدمۀ هادم اللذات چون دررسد، کاشانۀ کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومۀ بیوه زنان. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده.
خاقانی.
، بزرگان. سروران. (فرهنگ فارسی معین) :
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
، به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَبْءْ)
دشوار گردیدن سخن، (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، سخت گشتن چیزی، (آنندراج) (از اقرب الموارد)، درپیچان کردن کار بر دشمن، (از ناظم الاطباء)، پیچاندن کار بر خصم و داخل کردن او در آنچه درنمی یابد، (از اقرب الموارد)، سخن دشوار و عویص آوردن، (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)، حجتهای دشوار برای کسی آوردن آنچنانکه خروج از آنها دشوار باشد، غامض و پیچیده ساختن منطق و گفتار، (از اقرب الموارد)، عوص، رجوع به عوص شود، با همدیگر کشتی گرفتن و بر زمین زدن، (ناظم الاطباء)، معاوصه، رجوع به معاوصه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیاد
تصویر کیاد
فریبکار ترفندگر
فرهنگ لغت هوشیار
کاهلی. یابی کیا. بدون کاهلی جلد چابک: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیال
تصویر کیال
پیمانه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیان
تصویر کیان
یعنی پادشاهان جبار بزرگ، جبابره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کناص
تصویر کناص
پر توان: شتر خر و جز ان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیاص
تصویر غیاص
آب بازی در آب فرو شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیاص
تصویر شیاص
بد خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیاغ
تصویر کیاغ
گیاه، علف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیال
تصویر کیال
((ک یّ))
پیمانه کننده، کیلی پیماینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیان
تصویر کیان
((کُ))
خیمه گردی که به یک ستون برپا باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیان
تصویر کیان
((کَ))
جمع کی، پادشاهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیار
تصویر کیار
کاهلی، تنبلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیان
تصویر کیان
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره