جدول جو
جدول جو

معنی کیان

کیان(کَ)
جمع کی (ک / ک ) باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان) (آنندراج). جمع واژۀ کی. پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کی، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). جمع واژۀ فارسی کی (ک / ک ) . جبابره. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
مهران بگفت معلوم است که صدمۀ هادم اللذات چون دررسد، کاشانۀ کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومۀ بیوه زنان. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده.
خاقانی.
، بزرگان. سروران. (فرهنگ فارسی معین) :
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
، به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا