جدول جو
جدول جو

معنی کیاخن - جستجوی لغت در جدول جو

کیاخن
نرمی، آرامی، آهستگی، برای مثال درنگ آر ای سپهر چرخ وارا / کیاخن ترت باید کرد کارا (رودکی - ۵۴۷)
تصویری از کیاخن
تصویر کیاخن
فرهنگ فارسی عمید
کیاخن
آهسته و نرم: درنگ آر ای سپهر چرخ دارا، کیاخن ترت باید کرد کارا. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
کیاخن((کَ خَ))
نرمی، ملایمت
تصویری از کیاخن
تصویر کیاخن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیان
تصویر کیان
(پسرانه)
پادشاهان، سلاطین، دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه ای ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیان
تصویر کیان
چه کسانی؟
شالوده، هستی، بنیان مثلاً کیان خانواده
طبیعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیاگن
تصویر کیاگن
درشت، ناهموار، برای مثال هماوار بعضی و بعضی کیاگن / چو اندر مغاک چغندر چغندر (عمعق - ۱۴۴)، نامناسب، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیان
تصویر کیان
خیمه، چادر، برای مثال همه بازبسته بدین آسمان / که بربرده بینی به سان کیان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیان
تصویر کیان
کی ها، پادشاه بزرگ ها، شاهنشاهان، کنایه از بزرگان
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ کون، کونها، موجودات، (از ناظم الاطباء)، هستی ها، وجودها، (فرهنگ فارسی معین)،
- کیان ثلاثه، کیان الثلاثه، به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی، (ناظم الاطباء)، در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد، (فرهنگ فارسی معین)،
-، به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دهن و ارض، (ناظم الاطباء)، آب و روغن و زمین، (فرهنگ فارسی معین)،
-، به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
طبیعت، وگویا این کلمه سریانی است، (از اقرب الموارد)، طبع، و بدان نامیده شده کتاب سمعالکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند، (مفاتیح، ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سرشت، (مهذب الاسماء)، طبیعت، جوهر، (از حاشیۀ برهان چ معین) :
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی،
خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کیا)
ستاره و کوکب. (برهان) (ناظم الاطباء). ستاره. (اوبهی) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
، نقطۀ پرگار را گویند که مرکز دایره است. (برهان) (ناظم الاطباء). نقطۀ پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کیا)
خیمۀ کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354). بعضی گویند خیمۀ کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین. (ناظم الاطباء). خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان. در پهلوی، ویان. فرهنگها این کلمه را در کاف تازی (کیان) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است. (فرهنگ فارسی معین: گیان) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
با بخشش او بحر چه چیز است، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است، کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان.
عسجدی (از یادداشت ایضاً).
، خیمۀ گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان). خیمۀ گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). خیمۀ گردی که به یک ستون برپا باشد، و آن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)... خیمۀ گرد مدور. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو ص 223).
- چرخ کیان، چرخ فلک. سپهر. آسمان:
از تواضع با من و با توسخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان.
فرخی.
آنکه چون او ننموده ست شهی، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان.
منوچهری.
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.
ناصرخسرو.
اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش، بازی چرخ کیان.
مسعودسعد.
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.
مسعودسعد.
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.
مسعودسعد.
- سپهر کیان، چرخ کیان:
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب، سپهر کیان نداشت.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب قبل شود.
- گنبد کیان، چرخ کیان. سپهر کیان:
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم.
مسعودسعد.
رجوع به دو ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان). نام سلسلۀ دویم از پادشاهان ایران که اول آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء) :
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای ازکیان یادگار.
فردوسی.
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی.
خاقانی.
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی.
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.
خاقانی.
رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط).
رجوع به کیانیان شود.
- تاج کیان، افسر پادشاهان کیان:
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
- تخت کیان، سریر پادشاهان کیان:
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی.
خاقانی.
- فر کیان، شأن و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان:
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
- کلاه کیان، کلاه و تاج پادشاهان کیان:
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان.
فردوسی.
رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود
لغت نامه دهخدا
جمع ’که’ برای استفهام ذوی العقول است. (آنندراج). جمع واژۀ کی، یعنی چه کسان، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ که (= کی). چه کسان. (فرهنگ فارسی معین) :
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای.
مولوی (مثنوی).
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
تو اول بگو با کیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی.
؟
و رجوع به ’که’ موصول، کیان) شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع کی (ک / ک ) باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان) (آنندراج). جمع واژۀ کی. پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کی، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). جمع واژۀ فارسی کی (ک / ک ) . جبابره. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
مهران بگفت معلوم است که صدمۀ هادم اللذات چون دررسد، کاشانۀ کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومۀ بیوه زنان. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده.
خاقانی.
، بزرگان. سروران. (فرهنگ فارسی معین) :
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
، به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است. رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کوخ، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، کازه از نی و کلک و مانند آن بی روزن، (آنندراج)، رجوع به کوخ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
مخالف وناهموار. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 400) :
سراپای بعضی و بعضی کیاکن
چو اندر مغاک چغندر چغندر.
؟ (از لغت فرس ایضاً).
رجوع به کیاگن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
مخالف. (برهان) (آنندراج). خلاف و مخالف. (ناظم الاطباء) ، درشت و ناهموار را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). درشت و ناهموار و نامسطح. (ناظم الاطباء). رجوع به کیاکن شود، بی معنی و نامناسب و بیجا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ خَ)
آهسته رفتن. (صحاح الفرس). به نرمی و آهستگی و استواری کاری انجام دادن. (از فرهنگ رشیدی) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملایمت و مدارا. احتیاط:
درنگ آر، ای سپهر (چرخ) وارا
گیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی (از صحاح الفرس).
همه اعدای او را دوست کردی
به احسان و به مردی و گیاخن.
فخری (از آنندراج).
رجوع به کیاخن شود
لغت نامه دهخدا
مخالف و ناهموار بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سراپای بعضی و بعضی کناخن (کذا).
عمعق (یادداشت ایضاً).
در لسان العجم شعوری کیاکن را بنقل از مجمع به همین معنی آورده و گمان می کنم کیاخن شمس فخری که به معنی ملائمی و همواری گرفته و صور دیگردر فرهنگها که به این کلمه داده اند همین کناخن حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی باشد. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
بودن، (منتهی الارب) (آنندراج)، کون، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به کون شود، هست شدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، حادث شدن، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیان
تصویر کیان
یعنی پادشاهان جبار بزرگ، جبابره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیان
تصویر کیان
((کُ))
خیمه گردی که به یک ستون برپا باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیان
تصویر کیان
((کَ))
جمع کی، پادشاهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیاگن
تصویر کیاگن
((کَ گَ))
بی معنی، نامناسب، درشت، ناهموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیان
تصویر کیان
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دلارستاق بخش لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی