در لسان العرب، قهز (ق / ق ) را معرب از این کلمه دانسته و گوید اصل آن (یعنی قهز) به فارسی کهزانه است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 263). رجوع به قهز شود
در لسان العرب، قهز (ق ِ / ق َ) را معرب از این کلمه دانسته و گوید اصل آن (یعنی قهز) به فارسی کهزانه است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 263). رجوع به قهز شود
کوهکنی. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شغل کوهکن. کوه کنی. (ناظم الاطباء) : فرهاد به کهکانی، شیرین به کف آوردی گر در کف او بودی هم شدت تو میتین. سوزنی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مادۀ قبل و کوهکنی شود
کوهکنی. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شغل کوهکن. کوه کنی. (ناظم الاطباء) : فرهاد به کهکانی، شیرین به کف آوردی گر در کف او بودی هم شدت تو میتین. سوزنی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مادۀ قبل و کوهکنی شود
اخترگویی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخترگوی شدن. (ترجمان القرآن). فالگویی کردن. (زوزنی). فالگویی کردن و فالگوی گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کهن له کهانه (از باب نصر) ، حکم به غیب کرد ازبرای او و فالگویی کرد. (ناظم الاطباء). حکم به غیب کرد ازبرای او و از آن سخن گفت، و چنین کس را کاهن گویند. (از اقرب الموارد) ، فالگوی گردیدن. (از ناظم الاطباء) : کهن کهانه، ککرم کرامه، کاهن گردید. (از منتهی الارب). کهن کهانه، از باب کرم، کاهن گردید یا کهانت طبیعت و غریزۀ وی گردید. (از اقرب الموارد)
اخترگویی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخترگوی شدن. (ترجمان القرآن). فالگویی کردن. (زوزنی). فالگویی کردن و فالگوی گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کهن له کهانه (از باب نصر) ، حکم به غیب کرد ازبرای او و فالگویی کرد. (ناظم الاطباء). حکم به غیب کرد ازبرای او و از آن سخن گفت، و چنین کس را کاهن گویند. (از اقرب الموارد) ، فالگوی گردیدن. (از ناظم الاطباء) : کهن کهانه، ککرم کرامه، کاهن گردید. (از منتهی الارب). کهن کهانه، از باب کرم، کاهن گردید یا کهانت طبیعت و غریزۀ وی گردید. (از اقرب الموارد)
کوه پایه. (فرهنگ فارسی معین) : بیند از بس چشم نخجیر و بناگوش تذرو دشتها پرنرگس و کهپایه ها پرناردان. فرخی. برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا برنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار از لاله بست دامن کهپایه ها ازار. سنائی. رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند. خاقانی. جیحون آفت است بر آن آبگینه پل کهپایۀ بلاست بر آن غول دیده بان. خاقانی. موسی از این جام تهی دیده دست شیشه به کهپایۀ ’ارنی’ شکست. نظامی
کوه پایه. (فرهنگ فارسی معین) : بیند از بس چشم نخجیر و بناگوش تذرو دشتها پرنرگس و کهپایه ها پرناردان. فرخی. برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا برنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار از لاله بست دامن کهپایه ها ازار. سنائی. رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند. خاقانی. جیحون ِ آفت است بر آن آبگینه پل کهپایۀ بلاست بر آن غول دیده بان. خاقانی. موسی از این جام تهی دیده دست شیشه به کهپایۀ ’ارنی’ شکست. نظامی
کوه پاره. پاره ای از کوه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به مجاز، بزرگ جثه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به کیوان رسانیده ایوانهاش قوی همچو کهپاره ارکانهاش. فردوسی (از یادداشت ایضاً). مرکبی طیاره ای کهپاره ای شخ نوردی که کنی وادی جهی. منوچهری (از یادداشت ایضاً)
کوه پاره. پاره ای از کوه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به مجاز، بزرگ جثه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به کیوان رسانیده ایوانهاش قوی همچو کهپاره ارکانهاش. فردوسی (از یادداشت ایضاً). مرکبی طیاره ای کهپاره ای شخ نوردی که کنی وادی جهی. منوچهری (از یادداشت ایضاً)