ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، کنشتوک، چوبک اشنان، جوغان، بیخ، غسلج، چوبک برای مثال ایمن بزی اکنون که بشستم / دست از تو به اشنان و کنشتو (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۵)
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، کَنَشتوک، چوبَک اُشنان، جوغان، بیخ، غَسلَج، چوبَک برای مِثال ایمن بزی اکنون که بشستم / دست از تو به اشنان و کنشتو (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۵)
کاشته، تخمی که زیر خاک کرده شده، برای مثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)، خشک شده، برگه مثلاً توت کشته
کاشته، تخمی که زیر خاک کرده شده، برای مِثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)، خشک شده، برگه مثلاً توت کشته
غوره باشد که انگور نارسیده است و به عربی حصرم خوانند. (برهان). غوره را گویند و آن را به تازی حصرم خوانند. (فرهنگ جهانگیری). اسم فارسی حصرم است. (فهرست مخزن الادویه). غورۀ انگور. (ناظم الاطباء). کنشو. انگور نارسیده. غوره. (فرهنگ فارسی معین) : برفتم به رز تا بیارم کنشتو چو سیب و چو غوره چو امرود و آلو. علی قرط (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، گیاهی که بدان جامه شویند. (برهان). نباتی است به تازی محلب گویند. (فرهنگ اسدی). نباتی است که در یمن و فرغانه روید و آن را محلب خوانند. (صحاح الفرس). گیاهی است که از بیخ آن جامه شویند و اشنان گویند و به عربی محلب خوانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) : تا کی دوم از گرد در تو کاندر تونمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید بلخی (از لغت فرس اسدی). رجوع به کنستو شود، خاشاک. (ناظم الاطباء)
غوره باشد که انگور نارسیده است و به عربی حصرم خوانند. (برهان). غوره را گویند و آن را به تازی حصرم خوانند. (فرهنگ جهانگیری). اسم فارسی حصرم است. (فهرست مخزن الادویه). غورۀ انگور. (ناظم الاطباء). کنشو. انگور نارسیده. غوره. (فرهنگ فارسی معین) : برفتم به رز تا بیارم کنشتو چو سیب و چو غوره چو امرود و آلو. علی قرط (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، گیاهی که بدان جامه شویند. (برهان). نباتی است به تازی محلب گویند. (فرهنگ اسدی). نباتی است که در یمن و فرغانه روید و آن را محلب خوانند. (صحاح الفرس). گیاهی است که از بیخ آن جامه شویند و اشنان گویند و به عربی محلب خوانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) : تا کی دوم از گرد در تو کاندر تونمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید بلخی (از لغت فرس اسدی). رجوع به کنستو شود، خاشاک. (ناظم الاطباء)
به معنی آتشکده است و معبد یهودان. (برهان) (از ناظم الاطباء). آتشکدۀ پارسیان و محل عبادت آنان بوده چنانکه مسجد و مکه در میان مسلمانان قبله و معبد است. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشکده را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بتخانه، و در رشیدی آتشکده و در برهان... به معنی معبد یهود و در سراج نیز... عبادت خانه کفار. (غیاث). معبد یهودان خصوصاً و عبادتگاه کافران عموماً. (فرهنگ فارسی معین). در پهلوی ’کنشیا’ (مجمع) عبری ’کنسث’ (جامعه) ، آرامی ’کنوشتا’ (کنیسه). (از حاشیه برهان چ معین). نیازشگاه یهودان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنیسه. نمازخانه. کلیسا. کلیسیا. کلیسه. مقابل مسجد. نمازگاه. (یادداشت ایضاً) : مشتری دلالت دارد بر مزگت ها و منبرها و کنشت و کلیسا. (التفهیم). ز سرگین و دستار و زربفت و خشت همی گفت با سفله مرد کنشت. فردوسی. پدر دیر او بود و مادر کنشت نگهبان و جویندۀ خوب و زشت. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2385). مست را مسجد و کنشت یکیست نیست را دوزخ و بهشت یکیست. سنائی. اگر رأی جهان آرای فیروزی مرا فیروزی اقطاع مابین الحصنین فرموده بنای کنشتی و سرایی اطلاق فرماید در جهانداری و بختیاری همانا کمال عاطفت افزاید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 19). جهودان را کنشت است و ترسایان را کلیسیا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان). و در شارستان مرو کنشتی بنا کرد و آن کنشت به نزدیک بنی اسرائیل بنای بزرگوار بود. (تاریخ بیهق ص 22). به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا. خاقانی. دوزخی افتاده به جای بهشت قیصر آن قصر شده در کنشت. نظامی. به عقیدت جهود کینه سرشت مار نیرنگ و اژدهای کنشت. نظامی. کنشت و کلیسا خراب کردند. (کتاب النقض ص 510). وان دگر بهر ترهب در کنشت وان دگر بهر حریفی سوی کشت. مولوی. هین چه راحت بود زان آواز زشت کو فتاد از وی به ناگه در کنشت. مولوی (مثنوی چ خاور ص 336). ترا آسمان خط به مسجد نوشت مزن طعنه بر دیگری در کنشت. سعدی. همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت. حافظ. محراب یهود اگر کنشت است او را چه گنه که سرنوشت است. امیرحسینی. برسم هنگام بندگی به جای آوردن ایستاده بود در کنشت رسید وقت انداختن بخور کندور در آتش. (ترجمه دیاتسارون ص 8 از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جای بستن خوکان. (برهان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). در برهان گفته معبد یهودان و جای بستن خوکان و این عبارتی سخیف است. (انجمن آرا) (آنندراج) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عماره (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1195)
به معنی آتشکده است و معبد یهودان. (برهان) (از ناظم الاطباء). آتشکدۀ پارسیان و محل عبادت آنان بوده چنانکه مسجد و مکه در میان مسلمانان قبله و معبد است. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشکده را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بتخانه، و در رشیدی آتشکده و در برهان... به معنی معبد یهود و در سراج نیز... عبادت خانه کفار. (غیاث). معبد یهودان خصوصاً و عبادتگاه کافران عموماً. (فرهنگ فارسی معین). در پهلوی ’کنشیا’ (مجمع) عبری ’کنسث’ (جامعه) ، آرامی ’کنوشتا’ (کنیسه). (از حاشیه برهان چ معین). نیازشگاه یهودان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنیسه. نمازخانه. کلیسا. کلیسیا. کلیسه. مقابل مسجد. نمازگاه. (یادداشت ایضاً) : مشتری دلالت دارد بر مزگت ها و منبرها و کنشت و کلیسا. (التفهیم). ز سرگین و دستار و زربفت و خشت همی گفت با سفله مرد کنشت. فردوسی. پدر دیر او بود و مادر کنشت نگهبان و جویندۀ خوب و زشت. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2385). مست را مسجد و کنشت یکیست نیست را دوزخ و بهشت یکیست. سنائی. اگر رأی جهان آرای فیروزی مرا فیروزی اقطاع مابین الحصنین فرموده بنای کنشتی و سرایی اطلاق فرماید در جهانداری و بختیاری همانا کمال عاطفت افزاید. (ترجمه محاسن اصفهان ص 19). جهودان را کنشت است و ترسایان را کلیسیا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان). و در شارستان مرو کنشتی بنا کرد و آن کنشت به نزدیک بنی اسرائیل بنای بزرگوار بود. (تاریخ بیهق ص 22). به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت ز بام کعبه ندزدند مکیان دیبا. خاقانی. دوزخی افتاده به جای بهشت قیصر آن قصر شده در کنشت. نظامی. به عقیدت جهود کینه سرشت مار نیرنگ و اژدهای کنشت. نظامی. کنشت و کلیسا خراب کردند. (کتاب النقض ص 510). وان دگر بهر ترهب در کنشت وان دگر بهر حریفی سوی کشت. مولوی. هین چه راحت بود زان آواز زشت کو فتاد از وی به ناگه در کنشت. مولوی (مثنوی چ خاور ص 336). ترا آسمان خط به مسجد نوشت مزن طعنه بر دیگری در کنشت. سعدی. همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت. حافظ. محراب یهود اگر کنشت است او را چه گنه که سرنوشت است. امیرحسینی. برسم هنگام بندگی به جای آوردن ایستاده بود در کنشت رسید وقت انداختن بخور کندور در آتش. (ترجمه دیاتسارون ص 8 از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جای بستن خوکان. (برهان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). در برهان گفته معبد یهودان و جای بستن خوکان و این عبارتی سخیف است. (انجمن آرا) (آنندراج) : به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عماره (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1195)
کردار. چنانکه گویند: ’بدکنشت’، یعنی بدکردار. (از برهان) (ناظم الاطباء). بدین معنی به ضم اول معادل ’کنش’. (از حاشیۀ برهان چ معین) : به گفتار گرسیوز بدکنشت نبودی درختی ز کینه به کشت. فردوسی. و رجوع به کنش و بدکنشت شود
کردار. چنانکه گویند: ’بدکنشت’، یعنی بدکردار. (از برهان) (ناظم الاطباء). بدین معنی به ضم اول معادل ’کُنِش’. (از حاشیۀ برهان چ معین) : به گفتار گرسیوز بدکنشت نبودی درختی ز کینه به کشت. فردوسی. و رجوع به کُنِش و بدکنشت شود
مقتول. قتیل. مذبوح. (یادداشت مؤلف). هلاک شده. ج، کشتگان: کشته را باز زنده نتوان کرد. رودکی. میان معرکه از کشتگان نخیزد زود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی. رسیده آفت نشبیل او به هر گامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن. کمال عزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). همی گفت کای داور دادگر بدین بی گنه کشته اندر نگر. فردوسی. نشد مار کشته و لیکن ز راز پدید آمد آتش از آن سنگ باز. فردوسی. بدل هرگز این یاد نگذاشتم من این را همی کشته پنداشتم. فردوسی. به هر سو که دیدی تلی کشته بود ز گردان کرا روز برگشته بود. فردوسی. او می خورد بشادی و کام دل دشمن بزار کشته و فرخسته. ابوالعباس. هربند را کلیدی هر خسته را علاجی هر کشته را روانی هر درد را دوائی. فرخی. زمین سربسر کشته و خسته شد و یا لاله و زعفران کشته شد. فرخی. به هر تلی بر از کشته گروهی به هر غفجی در از فرخسته پنجاه. عنصری. عیسی برهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت. ناصرخسرو. از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر. خاقانی. روزی که حساب کشتگان گیرد خاقانی را در آن حسیبش بین. خاقانی. آسمان هردم کشد وانگه دهد کشتگان را طعمه اجرام خویش. خاقانی. خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی. خاقانی. به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم که نیم کشته بخون چند بار بر گردد. سعدی. آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش مانا که دلش بسوخت بر کشتۀ خویش. سعدی. آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب کشتۀ غمزۀ خود را بنماز آمده ای. حافظ. کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد. حافظ. - از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن، کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن: اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد از کشته پشته پشته وز آتش علم علم. فرخی. ز کشته پشته ای شد زعفرانی ز خون رودی بگردش ارغوانی. (ویس و رامین). به هر بزمی فکنده کشته ای بود به هر کویی ز کشته پشته ای بود. (ویس و رامین). پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ. مسعودسعد. - پیر کشتۀ غوغا، کنایه از عثمان بن عفان است: به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب. خاقانی. - کارکشته، کارآمد. ماهر. باتجربه در امور. - کشته شدن، مقتول شدن. به قتل رسیدن: نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. دقیقی. یکایک از او بخت برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد. فردوسی. - کشتۀ غوغا، مقتول در اجتماع و غلبۀ مردم. - کشته گشتن، کشته شدن. مقتول شدن. (یادداشت مؤلف) : بدست دوستان بر کشته گشتن ز دنیارفتنی باشد بتمکین. سعدی. - کشته نفس، آنکه نفس خود را به مصداق ’موتوا قبل ان تموتوا’ کشته باشد: زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند. خاقانی. ، شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است. (یادداشت مؤلف) : سینۀ ما جانگدازان کربلای حسرت است آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است. میرزا رضی دانش. ، عاشق. (غیاث) (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند: من کشتۀ توام، سخت دلداده و شیفتۀ توام، خاموش شده. منطفی شده (چراغ و مانند آن) : کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه. خاقانی. به که گرمی در او نیاموزیم آتش کشته برنیفروزیم. نظامی. جهانسوز را کشته بهتر چراغ یکی به در آتش که خلقی بداغ. سعدی. - کشته شدن آتش یا چراغ، خاموش شدن. منطفی شدن. خاموش گردیدن: کشته شدت شمع دین بباد جهالت گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356). چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136). - کشته گشتن، خاموش شدن. منطفی شدن. (یادداشت مؤلف). ، از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب، گرفتگی و سخت شدن آن برود. - جیوۀ کشته، جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته. زیبق مقتول. جیوۀ مقتول. (یادداشت مؤلف). - سیماب کشته، زیبق المیت. جیوۀ کشته. رجوع به جیوۀ کشته شود. - کشته سیماب، سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج). سیماب کشته. زیبق المیت. جیوۀ کشته. - ، سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج) : تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک کی کند آئینه پنهان کشتۀ سیماب را. محمد سعید اشرف (از آنندراج). - گچ کشته، گچ مرده. گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده. (یادداشت مؤلف). ، لاشۀ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف) : چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم) ، مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است، خرد شده. (یادداشت مؤلف) : آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار. مسعودسعد
مقتول. قتیل. مذبوح. (یادداشت مؤلف). هلاک شده. ج، کُشتگان: کشته را باز زنده نتوان کرد. رودکی. میان معرکه از کشتگان نخیزد زود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی. رسیده آفت نشبیل او به هر گامی نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد. منجیک. کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن. کمال عزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). همی گفت کای داور دادگر بدین بی گنه کشته اندر نگر. فردوسی. نشد مار کشته و لیکن ز راز پدید آمد آتش از آن سنگ باز. فردوسی. بدل هرگز این یاد نگذاشتم من این را همی کشته پنداشتم. فردوسی. به هر سو که دیدی تلی کشته بود ز گردان کرا روز برگشته بود. فردوسی. او می خورد بشادی و کام دل دشمن بزار کشته و فرخسته. ابوالعباس. هربند را کلیدی هر خسته را علاجی هر کشته را روانی هر درد را دوائی. فرخی. زمین سربسر کشته و خسته شد و یا لاله و زعفران کشته شد. فرخی. به هر تلی بر از کشته گروهی به هر غفجی در از فرخسته پنجاه. عنصری. عیسی برهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت. ناصرخسرو. از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر. خاقانی. روزی که حساب کشتگان گیرد خاقانی را در آن حسیبش بین. خاقانی. آسمان هردم کشد وانگه دهد کشتگان را طعمه اجرام خویش. خاقانی. خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی. خاقانی. به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم که نیم کشته بخون چند بار بر گردد. سعدی. آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش مانا که دلش بسوخت بر کشتۀ خویش. سعدی. آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب کشتۀ غمزۀ خود را بنماز آمده ای. حافظ. کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد. حافظ. - از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن، کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن: اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد از کشته پشته پشته وز آتش علم علم. فرخی. ز کشته پشته ای شد زعفرانی ز خون رودی بگردش ارغوانی. (ویس و رامین). به هر بزمی فکنده کشته ای بود به هر کویی ز کشته پشته ای بود. (ویس و رامین). پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ. مسعودسعد. - پیر کشتۀ غوغا، کنایه از عثمان بن عفان است: به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب. خاقانی. - کارکشته، کارآمد. ماهر. باتجربه در امور. - کشته شدن، مقتول شدن. به قتل رسیدن: نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. دقیقی. یکایک از او بخت برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد. فردوسی. - کشتۀ غوغا، مقتول در اجتماع و غلبۀ مردم. - کشته گشتن، کشته شدن. مقتول شدن. (یادداشت مؤلف) : بدست دوستان بر کشته گشتن ز دنیارفتنی باشد بتمکین. سعدی. - کشته نفس، آنکه نفس خود را به مصداق ’موتوا قبل ان تموتوا’ کشته باشد: زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند. خاقانی. ، شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است. (یادداشت مؤلف) : سینۀ ما جانگدازان کربلای حسرت است آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است. میرزا رضی دانش. ، عاشق. (غیاث) (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند: من کشتۀ توام، سخت دلداده و شیفتۀ توام، خاموش شده. منطفی شده (چراغ و مانند آن) : کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه. خاقانی. به که گرمی در او نیاموزیم آتش کشته برنیفروزیم. نظامی. جهانسوز را کشته بهتر چراغ یکی به در آتش که خلقی بداغ. سعدی. - کشته شدن آتش یا چراغ، خاموش شدن. منطفی شدن. خاموش گردیدن: کشته شدت شمع دین بباد جهالت گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356). چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136). - کشته گشتن، خاموش شدن. منطفی شدن. (یادداشت مؤلف). ، از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب، گرفتگی و سخت شدن آن برود. - جیوۀ کشته، جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته. زیبق مقتول. جیوۀ مقتول. (یادداشت مؤلف). - سیماب کشته، زیبق المیت. جیوۀ کشته. رجوع به جیوۀ کشته شود. - کشته سیماب، سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج). سیماب کشته. زیبق المیت. جیوۀ کشته. - ، سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج) : تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک کی کند آئینه پنهان کشتۀ سیماب را. محمد سعید اشرف (از آنندراج). - گچ کشته، گچ مرده. گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده. (یادداشت مؤلف). ، لاشۀ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف) : چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم) ، مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است، خرد شده. (یادداشت مؤلف) : آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار. مسعودسعد
کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. (یادداشت مؤلف) : ندارند خود کشته و چارپای نورزند جزمیوه ها جای جای. اسدی. نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار. ناصرخسرو. کشته های نیاز خشک بماند کابرهای امید را نم نیست. خاقانی. این چو مگس می کند خوان سخن را عفن وان چو ملخ می برد کشتۀ دین را نما. خاقانی. خدایاتو این عقد یکرشته را برومند باغ هنرکشته را. نظامی. هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد نه من گفتم که دانه زو خبر داد. نظامی. نپندارم ای در خزان کشته جو که گندم ستانی بوقت درو. سعدی. گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان هرکه آید گو بری او هم ز کشتۀ ما بخور. ابن یمین. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ. ، {{اسم}} کشاورزی. زراعت: خداوند کشته بر شهریار شد و گفت از اسب و از کشت زار. فردوسی. خداوند کشته بگفت اسب کیست که بر گوش و دمش بباید گریست. فردوسی. کشتۀ صبرم آشکار بسوخت رشتۀ جانم از نهان بگسست. خاقانی. پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر بکس این رشته را. نظامی. مگر کز تو سنانش بد لگامی دهن بر کشته ای زد صبح بامی. نظامی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم. سعدی. ، تخم. بذر. (یادداشت مؤلف) : کشتگر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)، {{نعت فاعلی}} کارنده. غارس. (یادداشت مؤلف) : درختان که کشته نداریم یاد به دندان به دو نیم کردند ساد. اسدی. ، {{نعت مفعولی}} خشک کرده. برگه. میوۀ خشک کرده. (صحاح الفرس). میوۀ به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده. (یادداشت مؤلف). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآوردۀ خشک کرده. (ناظم الاطباء). شکافتۀ زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج) (از انجمن آرا) : بریان کردۀ او به کشتۀ شفتالو ماند. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل امرود کشته دادی زین ریودانیا. ابوالمثل. هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن را که سبب (ناخوشی بوی دهان) بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده.. و شفتالوی کشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما زردالوست آنجا (سرمق و ارجمان) که درهمه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامۀ ابن بلخی). نظام الدین سر اولاد میران ایا ذات تو از رحمت سرشته ثناگوی ترا بی تو دل از غم بدونیم است چون امرود کشته. سوزنی. قدی چو سرو پیاده سری چو کندۀ گور لبی چو کشتۀ آلو رخی چو پردۀ نار. سوزنی
کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. (یادداشت مؤلف) : ندارند خود کشته و چارپای نورزند جزمیوه ها جای جای. اسدی. نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار. ناصرخسرو. کشته های نیاز خشک بماند کابرهای امید را نم نیست. خاقانی. این چو مگس می کند خوان سخن را عفن وان چو ملخ می برد کشتۀ دین را نما. خاقانی. خدایاتو این عقد یکرشته را برومند باغ هنرکشته را. نظامی. هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد نه من گفتم که دانه زو خبر داد. نظامی. نپندارم ای در خزان کشته جو که گندم ستانی بوقت درو. سعدی. گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان هرکه آید گو بری او هم ز کشتۀ ما بخور. ابن یمین. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی. حافظ. ، {{اِسم}} کشاورزی. زراعت: خداوند کشته بر شهریار شد و گفت از اسب و از کشت زار. فردوسی. خداوند کشته بگفت اسب کیست که بر گوش و دمش بباید گریست. فردوسی. کشتۀ صبرم آشکار بسوخت رشتۀ جانم از نهان بگسست. خاقانی. پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر بکس این رشته را. نظامی. مگر کز تو سنانش بد لگامی دهن بر کشته ای زد صبح بامی. نظامی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم. سعدی. ، تخم. بذر. (یادداشت مؤلف) : کشتگر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)، {{نعت فاعِلی}} کارنده. غارس. (یادداشت مؤلف) : درختان که کشته نداریم یاد به دندان به دو نیم کردند ساد. اسدی. ، {{نعت مَفعولی}} خشک کرده. برگه. میوۀ خشک کرده. (صحاح الفرس). میوۀ به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده. (یادداشت مؤلف). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآوردۀ خشک کرده. (ناظم الاطباء). شکافتۀ زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج) (از انجمن آرا) : بریان کردۀ او به کشتۀ شفتالو ماند. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل امرود کشته دادی زین ریودانیا. ابوالمثل. هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن را که سبب (ناخوشی بوی دهان) بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده.. و شفتالوی کشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما زردالوست آنجا (سرمق و ارجمان) که درهمه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامۀ ابن بلخی). نظام الدین سر اولاد میران ایا ذات تو از رحمت سرشته ثناگوی ترا بی تو دل از غم بدونیم است چون امرود کشته. سوزنی. قدی چو سرو پیاده سری چو کندۀ گور لبی چو کشتۀ آلو رخی چو پردۀ نار. سوزنی
منسوب به کنشت: بتی رخسار او همرنگ یاقوت میی بر گونۀ جامۀ کنشتی. دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1277). سخن دوزخی را بهشتی کند سخن مزگتی را کنشتی کند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 51). از چه سعید افتاد وز چه شقی شد عابد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. راهیست اینکه همبر باشد درو برفتن درویش با توانگر با مزگتی کنشتی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 471). مراد از از مردمی آزادمردیست چه مرد مسجدی و چه کنشتی. سنایی
منسوب به کنشت: بتی رخسار او همرنگ یاقوت میی بر گونۀ جامۀ کنشتی. دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1277). سخن دوزخی را بهشتی کند سخن مزگتی را کنشتی کند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 51). از چه سعید افتاد وز چه شقی شد عابد محرابی و کشیش کنشتی. ناصرخسرو. راهیست اینکه همبر باشد درو برفتن درویش با توانگر با مزگتی کنشتی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 471). مراد از از مردمی آزادمردیست چه مرد مسجدی و چه کنشتی. سنایی
قصبه ای است از بخش شهریار شهرستان تهران، متصل به علیشاه عوض که 1800 تن سکنه دارد. امامزاده و مسجدی قدیمی در آنجا دیده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
قصبه ای است از بخش شهریار شهرستان تهران، متصل به علیشاه عوض که 1800 تن سکنه دارد. امامزاده و مسجدی قدیمی در آنجا دیده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)