جدول جو
جدول جو

معنی کمهری - جستجوی لغت در جدول جو

کمهری
(کَ مُ)
نوعی از انگور. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کمهری
نوعی از انگور
تصویری از کمهری
تصویر کمهری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهری
تصویر مهری
(دخترانه)
منسوب به مهر، منسوب به خورشید، منسوب به مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمری
تصویر کمری
مربوط به کمر مثلاً سلاح کمری، کنایه از ویژگی کسی که از برداشتن بار سنگین کمرش آسیب دیده یا خمیده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمثری
تصویر کمثری
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، مرود، امبرود، انبرود، مل، لکل
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
عوض و بدل و مبادلۀ به طور مساوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ ری ی)
منسوب است به کمره که از دیه های بخار است. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 152 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کِ مِرْ را)
بزرگ سرنره، کوتاه بالا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان کمهر و کاکان است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 761 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بدل. عوض. (فرهنگ نعمه الله ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 70)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
نیزۀ درشت و راست منسوب به سمهرکه شخصی بوده نیزه ساز. (ناظم الاطباء). نیزۀ درشت ورست یا منسوب است بسوی سمهر شوهر ردینه و آن هر دو نیزه را بثقاف راست میکردند یا منسوب است بسوی دهی به حبشه. (منتهی الارب) (آنندراج). نیزۀ سخت و منسوب بسوی سمهر است شوهر ردینه که هر دو راست میکردند نیزه ها را یا منسوب است بسوی دهی بحبشه. (شرح قاموس).
- رمح سمهری، منسوب بمردی که نیزه های نیکو ساختی و رمح سمهری و رماح سمهریه منسوب بوی است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اسم است که شباهت به نسبت دارد و آن نام بعضی از علماست. (از انساب سمعانی جمع واژۀ 2 ورق 486 ب)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
منسوب به کمر. آنچه به کمر بندند: اسلحۀ کمری. (فرهنگ فارسی معین) ، کمر شکسته، چون از برداشتن بار سنگین کمر لتی بخورد گویند کمری باشد. (آنندراج). کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده. (فرهنگ فارسی معین). معیوب از کمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری
ببین چه می کشی ای زاهد از زیاده سری.
مخلص کاشی (آنندراج).
گرچنین جلوه خرامان به بیابان آیی
کوه را می کند آن لنگر تمکین کمری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به کمری شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از دیه های بخارا است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
از پسران یافث بن نوح است. (تاریخ گزیده چ نوایی ص 26). و رجوع به یافث در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص 104 شود
لغت نامه دهخدا
(کُمْ مَ را)
امرود، کمّثراه یکی. ج، کمّثریات و مذکر می آید، و گویند هذه کمثری واحده و هذه کمثری کثیره. کمیمثره و کمیمثریه و کمثیره و کمیمثرات مصغر آن. (منتهی الارب). نام میوه ای که به فارسی امرود گویند. (آنندراج) (از غیاث). امرود و اسم جنسی است که تنوین داده می شود و مؤنث می آید و گاه مذکر آید. (از ناظم الاطباء). غالباً به تشدید میم است و بعضی گفته اند تخفیف آن جایز نیست. درختی از میوه هاست که عامه اجاص نامند واحد آن کمثراه و ج، کمثریات است. و کمثری به صورت اسم جنس استعمال می گردد و تنوین داده می شود و گویند هذه کمثری واحده و هذه کمتری کثیره. (از اقرب الموارد). امرود. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ هََ)
نوعی از موش باشد بغایت درنده و آن را موش پرنده هم می گویند و در هندوستان بسیار است و آن خط خط می باشد مانند دانۀ سنجد. دم آن را قلم نقاشی کنند. و با کاف فارسی هم می گویند. (برهان). نوعی از موش که بغایت درنده است و آن را موش پرنده نیز گویند. (ناظم الاطباء). موش خرما. موش پران. موش پرنده. (فرهنگ فارسی معین). مؤلف سراج گوید: این لفظ هندی الاصل است و به کسر اول و فتح دوم و کاف فارسی است و آن را در فارسی موش خرما و موش پرنده و موش پران گویند و فارسی پنداشتن و به کاف تازی گفتن و نوشتن چنین لفظ کمال بی تحقیقی است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نوعی از چنگ باشد و آن سازی است که مطربان نوازند، و بعضی گویند یکی از نامهای ساز چنگ است. (برهان). چنگ باشد که مطربان نوازند. (جهانگیری). از آلات موسیقی کثیرالاوتار است. (یادداشت مؤلف) :
مهری یکی پیر نزار آوا برآورده بزار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ ری)
نعت فاعلی از تهریه. به رنگ زرد درآورنده جامه را. رجوع به تهریه شود، مخفف مهری ٔ، هریسه کننده گوشت را. رجوع به مهری ٔ و تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ را)
جامۀ رنگ شده به رنگ زرد، جامۀ رنگ شده به ’صبیب’ که آن آب برگ کنجد و سمسم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به تهریه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مهر. مهر کرده شده و تمغا زده شده. (ناظم الاطباء) ، صرۀ زر و سیم مهربرنهاده. (آنندراج) :
از پس آنکه ز انعام جلال الوزرا
به تو هر ساله رسد مهری پانصدگانی.
فتوحی در مذمت انوری (از آنندراج).
امیرعلاءالدین فرامرز مراصد دینار عطا کرد در حال مهری بیاوردند صد دینار نیشابوری در وی. (نظامی عروضی، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری ی)
اشتر مهری، اشتر نیک و نجیب. منسوب به بنی مهره. ج، مهاری. (یادداشت مؤلف). رجوع به مهریه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ ری ی)
ابویعقوب یوسف بن الفضل الکمری، راوی است و از عیسی بن موسی و جز او روایت کند و سهل بن شاذویه از وی روایت کند. (از معجم البلدان). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به مهر محبتی، نوعی ازچنگ: مهری یکی پیر نزار آوا بر آورده بزار چون تند اندر مرغزار جانی بهر جا ریخته. (خاقانی)، نامی است از نامهای زنان. منسوب به مهر، کیسه مهر برنهاده، قطعه ای گل خشکیده که ازخاک کربلا و نجف آرند و شیعه آنرا بهنگام نماز سجده گاه خود سازند، قطعه سنگ کلوخ چوب یا برگ که شیعه بهنگام نماز سجده گاه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کمر: آنچه بکمر بندند: اسلحه کمری، کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده: (ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری ببین چه میکشی ای زاهد از زیاده سری)، (مخلص کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوهری
تصویر کوهری
عوض و بدل و مبادله بطور مساوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمتری
تصویر کمتری
کمتر از همه اقل همه مقابل بیشترین: (این شرها بر کمترین روی افتد و بیشتر خیر ها غالب بوند چنانکه بیشترین کسی تندرست بوند و اگر بیمار بود بیشترین آن بود که بکمترین وقت بیمار بود)، کوچکترین حقیر ترین همه، ناقصترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمثری
تصویر کمثری
گلابی از میوه ها امرود امرود گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلهری
تصویر کلهری
سنجاب موش پران موش پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمتری
تصویر کمتری
اقلیت
فرهنگ واژه فارسی سره
قمری، حیوانی که پوست وسط کمرش حلقه ای سفید رنگ داشته باشد، گاوی.، آدم سست و ناتوان در امور جنسی
فرهنگ گویش مازندرانی