جدول جو
جدول جو

معنی کمردی - جستجوی لغت در جدول جو

کمردی
(کَ رَ دی ی)
منسوب است به کمرد. (از انساب سمعانی). رجوع به کمرد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوردی
تصویر کوردی
جامۀ پشمین ضخیم، گلیم، پلاس، کوردین، گوردین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمردی
تصویر زمردی
تهیه شده از زمرد، به رنگ زمرد، سبز رنگ، رنگ سبز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
اثر نمایشی طنزآمیز، کنایه از خنده دار، مضحک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمری
تصویر کمری
مربوط به کمر مثلاً سلاح کمری، کنایه از ویژگی کسی که از برداشتن بار سنگین کمرش آسیب دیده یا خمیده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردی
تصویر کاردی
قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردی
تصویر مردی
مرد بودن، رجولیت، آراسته بودن به صفات پسندیدۀ انسانی، مردانگی، جوانمردی، کنایه از شجاعت، دلیری، کنایه از توانایی جنسی
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
کمرا. (فرهنگ فارسی معین) :
چون تو کمر جنگ ببندی، ملک روم
کمرای ببرّد، بپرستد کمر تو.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کمرا (معنی سوم) شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 26هزارگزی جنوب میناب واقع است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دا)
نام گیاهی یا درختی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جامۀ پشمین را گویند، (برهان)، جامۀ پشمین و آن را کوردین نیز گفته اند، (آنندراج)، کوردین، گوردین، گوردی، (فرهنگ فارسی معین)، پلاس پشمین، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گه خیش با کلاله به سر درکشد فسار
وز کوردی کند جل و کون پوش هفت رنگ،
سوزنی (از آنندراج)،
و رجوع به مدخل بعدشود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ جی ی)
محمد بن احمد بن محمدالاسکاف المؤذن الصغدی الکمرجی راوی است و از محمد بن موسی الزکانی روایت کند و ابوسعید ادریسی از وی روایت کند. (از معجم البلدان). روات در علم حدیث به عنوان افراد با دانش و تجربه در جمع آوری احادیث شناخته می شوند. آنان با سفر به مناطق مختلف برای شنیدن احادیث، دقت در تحلیل اسناد و ملاقات با راویان مختلف، تلاش می کردند که احادیث صحیح و معتبر را از دیگر روایت ها تفکیک کنند. بدون تلاش های این روات، بسیاری از آموزه های اسلامی به درستی به مسلمانان نمی رسید.
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ جی ی)
منسوب است به کمرجه که از قرای سغد سمرقند است. (از انساب سمعانی). منسوب است به کمرجه از قرای صغد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
منسوب به کشمرد که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
منسوب به کارد،
- گوسفند (گاو) کاردی، گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند،
،
شفتالوی بزرگ دیررس، قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند، هلوی کاردی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَرْ رُ)
گردنکشی و سرکشی و خودسری. (ناظم الاطباء). رجوع به تمرد شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته زمردی دو بالی منسوب به زمرد زمردیت ساخته از زمرد: انگشتر زمردی
فرهنگ لغت هوشیار
جامه پشمین: گه خیش با کلاله بسر در کشد فسار وز کوردی کند جل و کون پوش هفت رنگ. (سوزنی)، گلیم
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کرد از قوم کرد، زبان کردان، نیمتنه ای که در قدیم روی قبا می پوشیدند و آن یا آستین نداشت و یا دارا آستینی کوتاه بود و نیز گاه بلند و تمام آستین بود و درین صورت آنرا} کدبی {میگفتند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کمر: آنچه بکمر بندند: اسلحه کمری، کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده: (ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری ببین چه میکشی ای زاهد از زیاده سری)، (مخلص کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی شوخواره اثر نمایشی که دارای موضوع و نتیجه ای شادی بخش و خنده آور باشد مقابل تراژدی. توضیح کمدی اصطلاحی است که برای بیان نوعی از درام بکار میرود که مقصود اصلی آن تفریح تماشا کنندگان است. کمدی از طرفی مخالف تراژدی و از طرف دیگر مخالف لودگی و مسخرگی و تقلید است. کمدی به جهت آنکه بپایانی خوشایند ختم میگردد از تراژدی متمایز میشود و به جهت آنکه از هر گونه حرکات قهقه آور و سخنان بسیار مضحک بر کنار است از هزل و مسخرگی مشخص میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
مردبودن رجولیت، آراسته بصفات نیک انسانی بودن جوانمردی: دانم که در مردی و جوانمردی روا نباشد این بی حرمتی کردن، شجاعت دلیری: چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی کجا برزم نهد روی پشت لشکر باد، (معزی)، قوه باه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردی
تصویر مردی
((مَ))
مرد بودن، رجولیت، آراستگی به صفات نیک انسانی، شجاعت، دلاوری، توانایی انجام امور جنسی را با زن داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
((کُ مِ))
اثر ادبی یا نمایشی که خنده و تفریح هدف آن باشد، یا مسائل تلخ و جدی را در لفاف خنده و شوخی ارائه دهد، نمایش خنده دار، نوشته خنده دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
Comedy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
نام قبایلی در دوره ی هخامنشیان که در حاشیه ی دریای خزر به
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو سیاهی که کمرش به رنگ سفید باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
کردی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
comédia
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
Komödie
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
komedia
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
комедия
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
комедія
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کمدی
تصویر کمدی
comedia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی