جدول جو
جدول جو

معنی کمثراه - جستجوی لغت در جدول جو

کمثراه
(کُمْ مَ)
یکی امرود. (از منتهی الارب). واحد کمثری، یعنی یک امرود. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمراه
تصویر حمراه
(دخترانه)
حوری لقا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گمراه
تصویر گمراه
کسی که راه را گم کرده، کنایه از کسی که از راه راست منحرف شده باشد
گمراه شدن: راه خود را گم کردن، کنایه از از راه راست منحرف شدن
گمراه کردن: کنایه از کسی را از راه راست منحرف ساختن
گمراه گشتن: کنایه از گمراه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرگاه
تصویر کمرگاه
کمر، جایی که کمربند بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمثری
تصویر کمثری
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، مرود، امبرود، انبرود، مل، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همراه
تصویر همراه
رفیق، برای مثال همراه اگر شتاب کند همره تو نیست / دل در کسی مبند که دل بستۀ تو نیست (سعدی - ۱۰۶)، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کژراه
تصویر کژراه
آنکه از راه راست منحرف شود، گمراه، کج راه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ وَرْ را)
مؤنث مکورّی ̍. زن ناکس فاحش بدزبان بسیارگوی، یا کوتاه بالای پهن اندام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
گرد آمدن چیزی و درآمدن بعض آن در بعض. (منتهی الارب) (آنندراج). اجتماع چیزی و تداخل بعض چیز در بعضی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مراء. (منتهی الارب). پیکار نمودن. جدال کردن. عداوت نمودن. (از آنندراج). جدال و منازعه و لجاجت. (از اقرب الموارد). با کسی ستیهیدن. (دهار) (ترجمان القرآن) (دستور اللغه) (از مجمل اللغه). با کسی بستیهیدن. (مصادر زوزنی). جدل کردن. افساد. دشمنی افکندن میان کسان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : من علامات اللئیم المماراه و السفه. (شرح مقامات شریشی) ، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقه، مجادله در سخن به قصد اظهار فضل و یا اثبات غلبه. مماراه غیرجائز و نامشروع است. رجوع به ممارات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گذشتها و ماجراها. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
چیزی به کرا فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). به مزد دادن ستور وجز آن را. (آنندراج). اجاره دادن ستور یا خانه را. (از اقرب الموارد) : کاراه مکاراه و کراء، به مزد دادستور و جز آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ ثِ رَ)
مصغر کمثری. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). مصغر کمثری، یعنی امرود کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ مِ)
مصغر کمثری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مصغر کمثری، یعنی امرود کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به کمیمثره و کمیمثریه و کمثری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبب افزایش مال. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه سبب شود افزایش و ازدیادمال و ثروت را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُمْ مَرَ)
جمع واژۀ کمثری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کمثری (ک م م را) شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
میان و در این صورت کمر به معنی کمربند باشد که برمیان بندند. (آنندراج). محلی که کمربند و یا تنگ بر آن قرار می گیرد. (فرهنگ فارسی معین). آن بهر از تن، که کمر بدان بندند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ززین برگرفتش به کردار گوی.
فردوسی.
بگویش که ما را بسان پلنگ
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ.
فردوسی.
فکندآن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک.
فردوسی.
رگ باسلیق زدن و حجامت کمرگاه و استفراغ به حقنۀخسک و بابونه واکلیل الملک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علاج بر وفق که آفتی از وی تولد نکند آن است که رگ باسلیق می زنند و بر پهنه و کمرگاه و بر روی ران حجامت می کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهم بیامیزند و بر کمرگاه و بیغوله های روان می نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
عمر تو خواهم چو عمر نوح و اندر دست تو
ذوالفقاری از کمرگاه عدو برده کباب.
سوزنی.
بندگان شه کمند ازچرم شیران کرده اند
در کمرگاه پلنگان جهان افشانده اند.
خاقانی.
لرزلرزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشیدم دست.
نظامی.
چولختی گذشت آمد آن پیل مست
کمرگاه زیبا عروسی به دست.
نظامی.
مویت نهاده سر به کمرگاه تو مگر
آمد که با تو دست هوس در کمر کند.
سلمان ساوجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمثری
تصویر کمثری
گلابی از میوه ها امرود امرود گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همراه
تصویر همراه
آنکه در راه با کسی رود، موافق، رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذراه
تصویر مذراه
دو شاخه، چنگال: ابزار خوردن، شانه که بر موی کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثاه
تصویر مرثاه
موییدن برموده، ستودن مرده مرده ستایی
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمان، کجی خمیدگی، لا چین مثنات در فارسی مونث مثنی دو تا دو گشته، واژه مادینه گشته در زبان تازی، دو دیله (دیل نقطه) وات دو دیله چون ت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبراه
تصویر مبراه
کارد کارد کمان تراش کلک تراش (قلم تراش) چاغو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمراه
تصویر گمراه
آواره، بیراه، روگردان، سرگشته، راه گم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرگه
تصویر کمرگه
محلی که کمر بند یا تنگ بر آن قرار گیرد کمر بست میان: (مویت نهاده سر بکمر گاه تو مگر آمد که با تو دست هوس در کمر کند)، (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کس که باهم راهی را طی کنند هم سفر، متفق متحد، باتفاق (درطی طریق) : مولانا صاعد همراه جماعت مذکور آمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کثرات
تصویر کثرات
جمع کثره، بسیاری ها هنگفت ها فزونیها، جمع کثرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کژ راه
تصویر کژ راه
آنکه از راه راست منحرف گردد گمراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج راه
تصویر کج راه
منحرف گمراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرگاه
تصویر کمرگاه
محلی که کمر بند یا تنگ بر آن قرار گیرد کمر بست میان: (مویت نهاده سر بکمر گاه تو مگر آمد که با تو دست هوس در کمر کند)، (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امراه
تصویر امراه
مونث امرو، زن، نسا مونث امرء زن، جمع نسا نسوه نسوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مماراه
تصویر مماراه
ممارات در فارسی: پیکار، دشمنی رویداد ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمراه
تصویر گمراه
((گُ))
سرگشته، آواره، کسی که راه درست زندگی را انتخاب نکرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همراه
تصویر همراه
همسفر، متفق، متحد، به اتفاق (در طی طریق)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همراه
تصویر همراه
به اتفاق، انضمام، توام، رفیق
فرهنگ واژه فارسی سره