جمع واژۀ کلدانی منسوب به کلده. قومی که از سرزمین کلده برخاسته و یا در آن سکونت گزیده اند. این قوم از شمال خاوری عربستان سربرآورده و به بابل حمله کردند و باتقویت عیلامیان می خواستند تاج و تخت بابل را بدست آوردند ولی آشوریان مانع شدند. (فرهنگ فارسی معین)
جَمعِ واژۀ کلدانی منسوب به کلده. قومی که از سرزمین کلده برخاسته و یا در آن سکونت گزیده اند. این قوم از شمال خاوری عربستان سربرآورده و به بابل حمله کردند و باتقویت عیلامیان می خواستند تاج و تخت بابل را بدست آوردند ولی آشوریان مانع شدند. (فرهنگ فارسی معین)
مایل کردن و کج کردن. (ناظم الاطباء) ، جنبانیدن. ظاهراً به معنی هل دادن در تداول عامه و تنه زدن باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :تزایغ، سوی یکدیگر کنبانیدن. (منتهی الارب). مداغشه،... کنبانیدن دیگران و به شتاب زدگی خوردن آب و کم خوردن. (منتهی الارب). ازاغه، کنبانیدن از راه. (منتهی الارب). رجوع به کنبیدن و گنبانیدن و جنبانیدن شود
مایل کردن و کج کردن. (ناظم الاطباء) ، جنبانیدن. ظاهراً به معنی هل دادن در تداول عامه و تنه زدن باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :تزایغ، سوی یکدیگر کنبانیدن. (منتهی الارب). مداغشه،... کنبانیدن دیگران و به شتاب زدگی خوردن آب و کم خوردن. (منتهی الارب). ازاغه، کنبانیدن از راه. (منتهی الارب). رجوع به کنبیدن و گنبانیدن و جنبانیدن شود
کوبیدن کنانیدن و کوبیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). دیگری رابه کوبیدن واداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - پای کوبانیدن، دیگری را وادار به پای کوبیدن کردن. دیگری را به رقص واداشتن: رقصت ولدها، پای کوبانید زن فرزندش را. (زمخشری از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کوبیدن کنانیدن و کوبیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). دیگری رابه کوبیدن واداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - پای کوبانیدن، دیگری را وادار به پای کوبیدن کردن. دیگری را به رقص واداشتن: رقصت ولدها، پای کوبانید زن فرزندش را. (زمخشری از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
صاحب منتهی الارب در کلمه زیغ گوید: ’ازاغ ازاغه، کنبانید او را از راه’، چون او از اهل هند است و نسخی در دست داشته که از آن نقل می کرده است گمان می کنم منقول عنه کیبانیدن متعدی کیبیدن بوده است و او به غلط کنبانیدن خوانده است. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیبیدن شود
صاحب منتهی الارب در کلمه زیغ گوید: ’ازاغ ازاغه، کنبانید او را از راه’، چون او از اهل هند است و نسخی در دست داشته که از آن نقل می کرده است گمان می کنم منقول عنه کیبانیدن متعدی کیبیدن بوده است و او به غلط کنبانیدن خوانده است. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیبیدن شود
گردانیدن به پهلو یا به پهنا. غلطانیدن. غلتاندن. غلطاندن. بجخیزانیدن: و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. (جهانگشای جوینی)
گردانیدن به پهلو یا به پهنا. غلطانیدن. غلتاندن. غلطاندن. بجخیزانیدن: و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. (جهانگشای جوینی)
پیچاندن. پیچ دادن. تلویه. عصد. (تاج المصادر بیهقی). حرکت دوری دادن. گرد گردانیدن چون پیچانیدن کلید در قفل یا دست کسی را. پیت دادن (در تداول مردم قزوین). رجوع به پیچاندن شود: حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی. - گردن یا سر پیچانیدن، سر باز زدن. امتناع کردن: بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه نیابی جز این نیز پیغام من اگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بسی برنیامد که طائفه ای از بزرگان گردن از طاعت او بپیچانیدند. (سعدی). رجوع به پیچاندن شود. - سر کسی را پیچانیدن، او را فریب دادن: ازان آب و آتش مپیچان سرم بمن ده کز آن آب و آتش ترم. نظامی. رجوع به پیچاندن شود
پیچاندن. پیچ دادن. تلویه. عصد. (تاج المصادر بیهقی). حرکت دوری دادن. گرد گردانیدن چون پیچانیدن کلید در قفل یا دست کسی را. پیت دادن (در تداول مردم قزوین). رجوع به پیچاندن شود: حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی. - گردن یا سر پیچانیدن، سر باز زدن. امتناع کردن: بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه نیابی جز این نیز پیغام من اگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بسی برنیامد که طائفه ای از بزرگان گردن از طاعت او بپیچانیدند. (سعدی). رجوع به پیچاندن شود. - سر کسی را پیچانیدن، او را فریب دادن: ازان آب و آتش مپیچان سرم بمن ده کز آن آب و آتش ترم. نظامی. رجوع به پیچاندن شود
کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن. (ناظم الاطباء). کوچ دادن. (فرهنگ فارسی معین). به کوچ واداشتن. انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی. به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علما و فضلا و مهندسان و هنرمندان را کوچانیده قرین اعزاز و احترام به ماوراءالنهر رسانید. (حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص 124). رجوع به کوچ دادن شود
کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن. (ناظم الاطباء). کوچ دادن. (فرهنگ فارسی معین). به کوچ واداشتن. انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی. به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علما و فضلا و مهندسان و هنرمندان را کوچانیده قرین اعزاز و احترام به ماوراءالنهر رسانید. (حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص 124). رجوع به کوچ دادن شود
شیری که بسته و دلمه کرده باشند. شیری که بصورت لور یا پنیر یا ماست درآورده باشند. شیر بریده و ستبر کرده. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود
شیری که بسته و دلمه کرده باشند. شیری که بصورت لور یا پنیر یا ماست درآورده باشند. شیر بریده و ستبر کرده. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود