جدول جو
جدول جو

معنی کلچانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کلچانیدن
(مَ تَ)
شیر را ’لور’ یا ’پنیر’ یا ’ماست’ کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاهانیدن
تصویر کاهانیدن
کاهش دادن، کم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیبانیدن
تصویر کیبانیدن
میل دادن و منحرف ساختن به سوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(لِهْ کَ دَ)
سرفانیدن. (آنندراج). سرفه کنانیدن و سبب سرفه کردن شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَنْ دَ / دِ)
آنکه بکلچاند. آنکه شیر را ’لور’ یا ’پنیر’ یا ’ماست’ کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کلدانی منسوب به کلده. قومی که از سرزمین کلده برخاسته و یا در آن سکونت گزیده اند. این قوم از شمال خاوری عربستان سربرآورده و به بابل حمله کردند و باتقویت عیلامیان می خواستند تاج و تخت بابل را بدست آوردند ولی آشوریان مانع شدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَنْ وَ گَ تَ)
مایل کردن و کج کردن. (ناظم الاطباء) ، جنبانیدن. ظاهراً به معنی هل دادن در تداول عامه و تنه زدن باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :تزایغ، سوی یکدیگر کنبانیدن. (منتهی الارب). مداغشه،... کنبانیدن دیگران و به شتاب زدگی خوردن آب و کم خوردن. (منتهی الارب). ازاغه، کنبانیدن از راه. (منتهی الارب). رجوع به کنبیدن و گنبانیدن و جنبانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ بَ کَ دَ)
کوبیدن کنانیدن و کوبیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). دیگری رابه کوبیدن واداشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پای کوبانیدن، دیگری را وادار به پای کوبیدن کردن. دیگری را به رقص واداشتن: رقصت ولدها، پای کوبانید زن فرزندش را. (زمخشری از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کوچانده. رجوع به کوچانده شود
لغت نامه دهخدا
(خوَسْ / خُسْ تَ)
لوچاندن (چشم). کج و کوله کردن چشم. چپ و چوله کردن چشم. به صوری بدغیر صورت خود مصور کردن. رجوع به والوچانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خوا / خا تَ)
کاستن. کم کردن. (یادداشت مؤلف) : مرد برخاست و می گفت واﷲ که از این بنکاهانم و در این نیفزایم. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ دَ)
آرزو داشتن و میل کردن، عدالت کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صاحب منتهی الارب در کلمه زیغ گوید: ’ازاغ ازاغه، کنبانید او را از راه’، چون او از اهل هند است و نسخی در دست داشته که از آن نقل می کرده است گمان می کنم منقول عنه کیبانیدن متعدی کیبیدن بوده است و او به غلط کنبانیدن خوانده است. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
مایل شدن و رغبت کردن، عدالت کردن و داد دادن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ تُ دَ)
افروختن شمع و چراغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ دَ)
برشته کنانیدن و بریان کنانیدن و برشته کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). بریان کنانیدن. (آنندراج). رجوع به میچودن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ کَ دَ)
بریان گردانیدن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 431 الف)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
کنانیدن. کردن فرمودن، ساختن. پرداختن، تغییر دادن و از حالی به حالی درآوردن. (ناظم الاطباء). و ظاهراً در این معنی گردانیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ تَ)
غلتانیدن. غلطاندن. بگردانیدن. گردانیدن به پهلو. متعدی غلطیدن. فاتولیدن. (مجمل اللغه). غلط دادن. بجخیزانیدن. درگردانیدن. (زوزنی) :
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ قَ / شِ قِ تَ)
کاویدن فرمودن. کاویدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به کاویدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ زَ دَ)
گردانیدن به پهلو یا به پهنا. غلطانیدن. غلتاندن. غلطاندن. بجخیزانیدن: و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ نِ تَ)
به کار فرمودن کسی را. (آنندراج). جهد و سعی کردن فرمودن و کوشش کنانیدن، کاشتن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ خوَرْ / خُرْ دَ)
پیچاندن. پیچ دادن. تلویه. عصد. (تاج المصادر بیهقی). حرکت دوری دادن. گرد گردانیدن چون پیچانیدن کلید در قفل یا دست کسی را. پیت دادن (در تداول مردم قزوین). رجوع به پیچاندن شود:
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.
سعدی.
- گردن یا سر پیچانیدن، سر باز زدن. امتناع کردن:
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سر بپیچانی از کام من.
فردوسی.
بسی برنیامد که طائفه ای از بزرگان گردن از طاعت او بپیچانیدند. (سعدی). رجوع به پیچاندن شود.
- سر کسی را پیچانیدن، او را فریب دادن:
ازان آب و آتش مپیچان سرم
بمن ده کز آن آب و آتش ترم.
نظامی.
رجوع به پیچاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ / خِ رَ کَ دَ)
کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن. (ناظم الاطباء). کوچ دادن. (فرهنگ فارسی معین). به کوچ واداشتن. انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی. به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علما و فضلا و مهندسان و هنرمندان را کوچانیده قرین اعزاز و احترام به ماوراءالنهر رسانید. (حبیب السیر جزو سوم از ج 3 ص 124). رجوع به کوچ دادن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
شیری که بسته و دلمه کرده باشند. شیری که بصورت لور یا پنیر یا ماست درآورده باشند. شیر بریده و ستبر کرده. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). و رجوع به کلچانیدن و کلچیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوچانیدن
تصویر کوچانیدن
کوچ دادن: کوچانیدن ارامنه از ارمنستان بدستور شاه عباس بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوچانیدن
تصویر لوچانیدن
کج وکوله کردن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارانیدن
تصویر کارانیدن
جهد و سعی کردن، بکار فرمودن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلطانیدن
تصویر غلطانیدن
گردانیدن به پهلو یا به پهنا غلت دادن پچخیزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلتانیدن
تصویر غلتانیدن
گردانیدن به پهلو یا به پهنا غلت دادن پچخیزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچانیدن
تصویر پیچانیدن
پیچاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلانیدن
تصویر چلانیدن
فشار دادن منضغط کردن عصاره گرفتن، فشار دادن و منضغط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاهانیدن
تصویر کاهانیدن
((دَ))
کاستن، کم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلتانیدن
تصویر غلتانیدن
((غَ دَ))
از سمتی به سمت دیگر گرداندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیچانیدن
تصویر پیچانیدن
((دَ))
خم کردن، تاب دادن، رنج دادن، فشار آوردن، پیچاندن
فرهنگ فارسی معین