جدول جو
جدول جو

معنی کفچه - جستجوی لغت در جدول جو

کفچه
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه،
کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
فرهنگ فارسی عمید
کفچه
(کَ چَ / چِ)
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم).
گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای
وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101).
و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسه ای است خاک انبار.
خاقانی.
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی.
خاقانی.
گر بمیزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار.
خاقانی.
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست.
نظامی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ.
سعدی.
ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند
نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش.
سعدی.
چون قلندر مباش لوت پرست
کاسه از معده کرده کفچه ز دست.
اوحدی.
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش.
ابن یمین.
گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری).
روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز
کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی).
- کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807).
، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) :
همچو مار کفچه این گردنده دهر
کفچه رنگین است اما پر ز زهر.
سراج الدین (از آنندراج).
و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کفچه
چمچه، کفگیر، ملاقه را گویند
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
فرهنگ لغت هوشیار
کفچه
((کَ چَ))
زلف پرپیچ و شکن، طره
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
فرهنگ فارسی معین
کفچه
((کَ چِ یا چَ))
کبچه، کفگیر، کبچه
تصویری از کفچه
تصویر کفچه
فرهنگ فارسی معین
کفچه
ابزار آهنی که ته دیگ را با آن می تراشند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوچه
تصویر کوچه
راه باریک میان شهر یا ده
کوچه دادن: کنایه از راه باز کردن مردم برای عبور کسی، راه دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاچه
تصویر کاچه
خوشی، طرب، در علم زیست شناسی چانه قسمت جلوآمدۀ آروارۀ زیرین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفچه
تصویر سفچه
مؤنث واژۀ سفچ، خربزه که هنوز نرسیده و درشت نشده باشد، خربزۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفچه
تصویر خفچه
شمش طلا یا نقره، برای مثال به صورت شجری و ز خفچه او را برگ / که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است (عنصری - ۳۲۶)، چوب دستی کوچکی که برای راندن یا زدن حیوان و یا انسان از آن استفاده می شده، برای مثال بفرمود داور که می خواره را / به خفچه بکوبند بیچاره را (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۷)
گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خفجه، عوسج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبچه
تصویر کبچه
کفچه، کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرچه
تصویر کرچه
کریچ، خانۀ کوچک، خانه ای که فالیزبانان با شاخه های درخت برای خود درست می کنند، گریچ، کومه، کازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفچه
تصویر لفچه
لب ستبر، گوشت های اطراف پوزۀ گوسفند، برای مثال بیاورد خوان زیرک هوشمند / بر او لفچه های سر گوسفند (نظامی۵ - ۷۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفته
تصویر کفته
ترکیده، شکافته شده، از هم باز شده، برای مثال کفیدش دل از غم چو یک کفته نار / کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی۱ - ۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفچک
تصویر کفچک
دامن زین اسب: (از پی کفچک زین فرست صاحب خلد گر بخواهی دهد از چادر حو را اطلس)، (سراج الدین سگزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفیه
تصویر کفیه
روزی بخور و نمیر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کوفته کوفته خوردنی از هم باز کرده شکافته، از هم باز شده: (بنار کفته سپر دست معدن نرگس بسیب رنگین دادست مسکن نسرین)، یا کفته نار. نار کفته انار شکافته و واشده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق، کفچه
فرهنگ لغت هوشیار
محله کوچک بر زن: تا چهار دانگ شب در کوچه ها و محلات بسیار بود، خیابان: کوچه ای بود که آنرا کو طراز میگفتند در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک از بیاعان و حجره داران بسیار نشسته بودند، راه تنگ و باریک در شهر یا ده. یا کوچه باستان. دنیا عالم. یا کوچه بن بست. کوچه ای که آخر آن مسدود است و راه بخارج ندارد. دل مرا زخ زلف او رها یی نیست بدرز کوچه بن بست هیچکس نزده است. (صائب) یا کوچه خطر. عالم دنیا. یا کوچه خموشان. گورستان قبرستان: یاد شهادت عشق در کوچه خموشان کاسودگی ز ما برد غوغای زندگانی. یا کوچه سلامت. کوچه ای که برای گرفتن قلعه در زیر زمین کنند و قلعه گیران بدان راه دارند: دیوانه شو که عشرت طفلانه جهان در کوچه سلامت زنجیر بوده است. (صائب) توضیح یا خود را به کوچه علی چپ زدن، از موضوع مورد بحث بموضوع دیگر پرداختن، تجاهل کردن، یا کوچه را عوض کردن، اشتباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
محله کوچک بر زن: تا چهار دانگ شب در کوچه ها و محلات بسیار بود، خیابان: کوچه ای بود که آنرا کو طراز میگفتند در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک از بیاعان و حجره داران بسیار نشسته بودند، راه تنگ و باریک در شهر یا ده. یا کوچه باستان. دنیا عالم. یا کوچه بن بست. کوچه ای که آخر آن مسدود است و راه بخارج ندارد. دل مرا زخ زلف او رها یی نیست بدرز کوچه بن بست هیچکس نزده است. (صائب) یا کوچه خطر. عالم دنیا. یا کوچه خموشان. گورستان قبرستان: یاد شهادت عشق در کوچه خموشان کاسودگی ز ما برد غوغای زندگانی. یا کوچه سلامت. کوچه ای که برای گرفتن قلعه در زیر زمین کنند و قلعه گیران بدان راه دارند: دیوانه شو که عشرت طفلانه جهان در کوچه سلامت زنجیر بوده است. (صائب) توضیح یا خود را به کوچه علی چپ زدن، از موضوع مورد بحث بموضوع دیگر پرداختن، تجاهل کردن، یا کوچه را عوض کردن، اشتباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
لب گنده و ستبر: دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار. (منوچهری. د. لغ)، گوشت بی استخوان: سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچه گوسفند. (نظامی رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفچل
تصویر کفچل
از کفل تازی سرین کفل اسب سرین اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفخه
تصویر کفخه
پارسی تازی گشته کفک کف شیر سرشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفره
تصویر کفره
جمع کافر، بی دینان ناسپاسان جمع کافر: (لشکر اسلام... گروهی انبوه از کفره فجره و طاغیه باغیه را بدار البوار فرستاده)
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که بدان آرد گندم بریان کرده را که خواهند با چیزی آغشته کنند بر هم زنند و بشور انند مجدح کفچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ککچه
تصویر ککچه
پنبه دانه حب القطن
فرهنگ لغت هوشیار
اطاقکی که فالیز بانا و مزارعان در فالیز و مزرعه از چوب و علف سازند: (بچشم همتت از راه فرهنگ فلک نه دست و شش پی کرچه تنگ) (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که بدان آرد گندم بریان کرده را که خواهند با چیزی آغشته کنند بر هم زنند و بشور انند مجدح کفچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفچه
تصویر خفچه
شوشه زر و سیم طلا و نقره گداخته که در ناوچه آهنین ریخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که بشکل انسان از پارچه های کهنه و استخوان و غیره سازند و در کشت زارها نصب کنند تا مرغان و جانوران دیگر از آن برمند مترس مترسک داهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افچه
تصویر افچه
((اَ چِ))
مترسک که برای ترساندن جانوران وحشی در کشتزارها نصب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفچه
تصویر خفچه
((خَ چِ))
شوشه زر و سیم، طلا و نقره گداخته که در ناوچه آهنین ریخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاچه
تصویر کاچه
((چِ))
چانه و زنخ، خوشی، طرب. کچول هم گفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبچه
تصویر کبچه
((کَ چِ))
کبچه، کفگیر، کفچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق
فرهنگ واژه فارسی سره