جدول جو
جدول جو

معنی کفا - جستجوی لغت در جدول جو

کفا
سختی، مشقت، رنج، محنت، دلتنگی
تصویری از کفا
تصویر کفا
فرهنگ فارسی عمید
کفا
در فهرست مخزن الادویه این کلمه در فصل الکاف مع الفاء بدینسان ’کفا وکفری وعای طلع نخل است’ آمده ولی در متن این کتاب وهمچنین در کتاب اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظ الادویه کفا نیامده است. رجوع به کفری شود
لغت نامه دهخدا
کفا
(کَ)
رنج و سختی و محنت و تنگی. (برهان). سختی و رنج. (لغت فرس چ اقبال ص 13 و 14). محنت و رنج. (انجمن آرا) (آنندراج). سختی و محنت و مشقت و تنگی. (ناظم الاطباء) :
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شاد است او و دور است از همه رنج و کفا.
قصارامی (از لغت فرس اسدی).
جهان به عدل تو شد آن چنان که ممکن نیست
که بردلی رسد از جور روزگار کفا.
شمس فخری (از انجمن آرا).
، افشردن گلو. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). افشردگی گلو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کفا
رنج، سختی
تصویری از کفا
تصویر کفا
فرهنگ لغت هوشیار
کفا
((کَ یا کِ))
رنج، زحمت، سختی
تصویری از کفا
تصویر کفا
فرهنگ فارسی معین
کفا
پس گردنی، قفا، از روستاهای نمارستاق محال ثلاث
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفات
تصویر کفات
کافی ها، آنانکه یا چیزهایی که شخص را از کسی یا چیزی بی نیاز می سازد، بی نیاز کننده ها، بسنده ها، لایق ها، کارآمدها، جمع واژۀ کافی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفاف
تصویر کفاف
آن مقدار روزی و خوراک که برای انسان کافی باشد، آنچه به قدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفال
تصویر کفال
نوعی ماهی خوراکی و استخوانی که در دریای خزر زیست می کند
فرهنگ فارسی عمید
(کَف فا)
ناسپاس و ناگرونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لایلدوا الا فاجراً کفاراً. (قرآن 27/71) ، اگر ایشان را زنده گذاری این بندگان ترا که گرویده اند بیراه کنند و جز بدی ناسپاس را نزایند. (کشف الاسرار ج 10 ص 236) ، کشاورز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُفْ فا)
جمع واژۀ کافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن) (آنندراج) (اقرب الموارد). کفار. کفره. کافرون. (از اقرب الموارد). ناگروندگان. ناسپاس. (منتهی الارب). مردمان کافر و ناسپاس وخارج از دین و بی ایمان و بت پرست. (ناظم الاطباء) :
قوی کننده دین محمد مختار
یمین دولت محمود قاهر کفار.
فرخی.
پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاده که به مکه فرستد تا به حرم مکه براه مردمان فرو برند رغم کفار را. (تاریخ سیستان ص 216). چند موضع دیگر ازسیستان خراب ببود که از تخریب کفار و استیلای آن گروه آبادان نشده بود. (تاریخ سیستان ص 404). بعد از استیلاء و وقعت کفار خذلهم اﷲ خراب و معطل مانده بود (قریۀ دیورک) (تاریخ سیستان ص 408).
گر درست است قول معتزله
این فقیهان بجمله کفارند.
ناصرخسرو.
و نیزه ای بر سینۀ شهرک زد و بکشت و در حال کفار هزیمت شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 114).
کسی که منکر باشد خدای بیچون را
بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار.
مسعودسعد.
تا معاندت فجار و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه). بعضی از ممالک که از کفار ستده بود و شعار اسلام در آن ظاهر کرده بدوسپرده بود (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). در سر کفار افتادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). عاقبه الامر آوازهجوم کفار و نجوم ف تنه تتار که از دو سال باز منتشر بود محقق گشت. (المعجم چ دانشگاه ص 5).
ترا که رحمت و داد است و دین بشارت باد
که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.
سعدی.
و رجوع به کافر شود.
- کفار نعمت، جمع واژۀ کافر نعمت. کافر نعمتان. ناسپاسان. (فرهنگ فارسی معین) : ایزد عز ذکره همه ناحق شناسان کفار نعمت را بگیراد بحق محمد و آله. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 467)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کفّار. کفره. کافرون. (از اقرب الموارد). رجوع به کافر شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جامۀ بر تن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دثار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامه ای که بر روی جامه ها پوشند. (از شرح قاموس) ، جامه پاره های دست بند و پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه پاره هایی که کودک را در گهواره وقنداق بدان پیچند. (ناظم الاطباء). رسنهایی که کهنه های کودک را بدان بندند. (از اقرب الموارد). بند گهواره و بند رگویی که کودک در آن پیچند. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(کَفْ فا)
کفشدوز و کفش فروش. (ناظم الاطباء). اسکاف. کفشگر. حذاء. ارسی دوز. لالکایی. (یادداشت مؤلف). کفاش بر وزن صراف کلمه ای است که از مادۀ فارسی بر وزن عربی ساخته اند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز، سال اول شمارۀ 10 ص 34)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اندازه و مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل و مقدار. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). اندازه. (غیاث اللغات) ، روزگذار از روزی و قوت که مستغنی گرداند و از خواست بازدارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنقدر معاش که کفایت کند و مستغنی سازد از طلب و آن روزی و معاش و خرج روزمره باشد. (غیاث اللغات). آن اندازه از روزی که کفایت کند و بی نیاز سازد. (از اقرب الموارد). آنقدر که بسنده بود مردم را. (مهذب الاسماء). مقدار کافی. (ناظم الاطباء). آنچه برای زیستن بسنده باشد از مسکن و مطعم و ملبس. (یادداشت مؤلف) : هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 105).
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است.
خاقانی.
خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست
بالای این سه چیز در افزای کس نیافت.
خاقانی.
بدان سرمایۀ راست شود و کفافی حاصل آید. (سندبادنامه ص 299).
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه است و دیگران همه لاف.
نظامی.
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود.
سعدی.
تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است. (گلستان سعدی). پنجم کمینه پینه دوزی که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان سعدی).
و گر کفاف معاشت نمی شود حاصل
روی و شام شبی از جهود وام کنی.
ابن یمین.
- کفاف دادن، بسنده بودن. (یادداشت مؤلف) :
خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما
کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما.
(از امثال و حکم ج 3 ص 1220).
- مقدار کفاف، مقدار کافی که نه زیاد باشد و نه کم. (ناظم الاطباء).
- وجه کفاف، وجه بقدر احتیاج و بقدر کفایت.
(ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ فِ)
معدول از کفاف بمعنی مثل. (از اقرب الموارد) : دعنی کفاف، یعنی باز بمان و بازمی مانم از تو. و دور شو و دور می شوم از تو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کفاف الشی ٔ، فراز گرفتن هر چیزی و پیرامون و کنارۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). فراز چیزی و پیرامون و کرانۀ آن چیز. (ناظم الاطباء). کفاف چیز. گرداگرد او. (شرح قاموس) کفاف الشی ٔ، حتار آن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) ، کفاف السیف،دم شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). دم شمشیر و تیزی آن. (ناظم الاطباء). کفاف شمشیر، دم تیز آن. (از اقرب الموارد) ، آنچه بر چیزی دوزند. (ناظم الاطباء). جای حاشیه دوزی لباس. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ کفف و جمع الجمع کفّه. (منتهی الارب). جمع واژۀ کفه. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ کفّه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مفردات آن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
دهی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
یکی از انواع ماهیها که در سالهای اخیر در بحرخزر به تکثیر آن پرداخته اند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کافی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کفات: سه کس از دهات عالم و کفاه بنی آدم بر سبیل مشارکت متاجرت می کردند. (سندبادنامه ص 293). باب ششم در لطایف اشعار وزراء و صدور و کفاه. (لباب الالباب چ نفیسی ص 9).
- اکفی الکفاه، کافی ترین ارباب کفایت. بکفایت از همه برتر، عنوانی بود که وزرای عالی رتبه را می دادند. (فرهنگ فارسی معین ج 4بخش 2 ص 18). و رجوع به کفات و کافی شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
چیز بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الحدیث: اعطیت محمداً کفاحاً، ای اشیاء کثیره من الدنیا و الاخره. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفاس
تصویر کفاس
بالا پوش، پاوند وروند (قنداق کودک)
فرهنگ لغت هوشیار
اندازه و مانند، مثل و مقدار، آنچه که بقدر حاجت باشد و کم یا زیاد نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از انواع ماهیها که در سالهای اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفاء
تصویر کفاء
مثل و نظیر، همتا و برابر
فرهنگ لغت هوشیار
در بر گیر در بر گیرنده، گردگاه: جای گرد امدن جمع کافی مردان با کفایت رجال کاردان کار گزاران: باب ششم در لطایف اشعار وزراء و صدور و کفاه (کفات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفار
تصویر کفار
ناسپاس و ناگرونده جمع کافر، ناگروندگان، ناسپاسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفاش
تصویر کفاش
کفشدوز و کفش فروش
فرهنگ لغت هوشیار
((کَ))
یکی از انواع ماهی ها که در سال های اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفاء
تصویر کفاء
((کَ))
پاداش، جزا، نظیر، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفات
تصویر کفات
((کُ))
جمع کافی. مردان کامل و فاضل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفار
تصویر کفار
((کُ فّ))
جمع کافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفاش
تصویر کفاش
((کَ فّ))
آن که کفش دوزد و فروشد، کفشدوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفاف
تصویر کفاف
((کَ))
آن اندازه روزی و قوت که انسان را بس باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفاش
تصویر کفاش
کفشگر
فرهنگ واژه فارسی سره